بصير
✌️خاطره ای از ۱۸سال اسارت شهید سرلشگر خلبان حسین لشگری، اولین اسیر ایرانی در جنگ تحمیلی و آخرین اسیر
🌹 چند خاطره خواندنی از اولین خلبان اسیر و آخرین آزاده ایرانی/ گفتند همینجا بمان و ازدواج کن!
🌹 شهيد لشگری خاطرات 6410 روز اسارتش را در 2500 برگ کاغذ به رشته تحریر درآورد که برخي از اين خاطرات به قرار ذيل است:
1️⃣ «27 شهریور 59 پس از نماز صبح به گردان پرواز رفتم. قرار شد در ارتفاع هشت هزار پایی(2.6 کیلومتری) و با سرعتی حدود 900 کیلومتر برساعت، علمیات را آغاز کنیم. در حالی که «جی سوت» می پوشیدم، سروان احمد کُتاب گفت:
حسین کی بر می گردی؟
نمی دانم چرا بی اختیار پاسخ دادم: هیچ وقت!»
📚 (اکبر، 1387: 19-18)
خلبان جوان و 28 ساله که در سیزدهمین پرواز جنگی اش به مصاف تجاوزات مرزی بعثی ها می رفت، تصورش را هم نمی کرد که دارد سه روز قبل از یورش سراسری دشمن، آخرین پرواز خود را انجام می دهد و دیدار بعدی او با خانواده و هموطنانش به 18 سال بعد موکول خواهد شد.
2️⃣ «صبح 31 تیر 1361 با آژیر قرمز و شلیک توپهای پدافندی متوجه حمله هواپیماهای ایران به شهر بغداد شدیم. مدتها بود صدای هواپیماهای خودی را بر فراز بغداد نشنیده بودیم. فردای آن روز که روزنامه برایمان آوردند عکس و خبرِ سقوط یک فروند اف4 در شهر بغداد به چشم می خورد. تنها یک دستِ درون دستکش و یک پایِ درون پوتین از خلبان آن باقی مانده بود. کمک خلبان هم به اسارت درآمده بود. همان شب مطلع شدیم که خلبان، شهید سرهنگ عباس دوران بوده است.»
3️⃣ «از در مشبک آهنی گذشتیم و وارد حیاط شدیم. یک پارکینگ بزرگ در سمت راست واقع شده بود. محل ورود به ساختمان، داربستی بود که با شاخ و برگ تاک پوشیده شده بود و در کنار آن درخت پرتقال و نارنج به چشم می خورد... نماز مغرب و عشا را خوانده بودم که نگهبان گفت ملاقاتی داری. سرتیپِ مسئول اسیران ایرانی بود.
گفت شما به دستور مستقیم صدام حسین به اینجا آورده شده اید. وضعیت شما با دیگر اسرا فرق می کند. شاید در مذاکرات طرفین قرار گرفته باشید و هر چه زودتر به ایران برگردید... این پنج نفر(نگهبان) که اینجا هستند برادر کوچک تو هستند. با اینها مدارا کن و هر چه نیاز داشتی به اینها بگو؛ فورا به من اطلاع می دهند.»
4️⃣ «صبح 14 خرداد 68 برای رفتن به دستشویی در را کوبیدم. نگهبان عراقی در را باز کرد...
👈همه نگهبانها مرا نگاه کردند و گفتند : خمینی مات [خميني مُرد]!
➖زانوانم سست شد. بغض راه گلویم را بسته بود. باید از نظر #روحی و ابهت، خودم را پیش دشمن #حفظ می کردم...
به ظاهر صبحانه ای خوردم. لقمه ها چون خاری پایین می رفتند. به اتاقم برگشتم...
عصر آن روز برای هواخوری به حیاطِ خانه رفتم. آخر شب نگهبان می آمد و رادیو را از من می گرفت و در را می بست. فرصت خوبی بود که بتوانم راحت #گریه کنم...
صبح روز بعد یکی از نگهبان ها آمد و گفت #خبر خوبی برایت دارم. #دلم فرو ریخت ولی خودم را کنترل کردم...
گفت: #سیدخامنهای رهبر ایران شده است.
#خوشحال شدم و از او تشکر کردم. به #شکرانه این نعمت، همان شب #100 صلوات فرستادم.»
📚 (همان: 110-109)
5️⃣ «سلمان گفت:
15 سال است اینجایی و از زن و بچه ات خبر نداری.
فکر می کنی همسرت به پای تو نشسته و هنوز ازدواج نکرده؟
بهتر است با یک دختر عراقی #ازدواج کنی و همین جا بمانی.
#درجهبالایی به تو می دهند و می توانی در ارتش عراق خدمت کنی.
با قدرت و حمایت صدام حسین کی جرات دارد مخالفت کند.
کافی است #بله را بگویی بقیه کارهایش با من.
کله ام داغ شد. داخل ساختمان آمدم و به #نماز ایستادم.
به این نتیجه رسیدم که پیشنهادش باید از رده های بالا باشد.
🔸دو حالت داشت:
➖اگر جدی بود و من رضایت می دادم نمی دانستم بعد از این 15 سال که مقاومت کردم چه #جوابی به #فرهنگ و #مردم ایران بدهم!
➖حالت دوم این بود که برای بهره گیری تبلیغاتی و سیاسی این پیشنهاد را می کنند و بعد از اتمام کارشان، مثل کهنه استفاده شده مرا دور می اندازند.
☝️بهتر دیدم که در زندان های عراق بمانم و #بپوسم ولی موافقت نکنم.
⚠️ اگر می پذیرفتم فردای #قیامت جواب #امامخمینی(ره) را چه می دادم که بعد از 15 سال اسارت و سختی، زیر #قولم زدم!»
📚 کتاب «6410: خاطرات امیر سرتیپ خلبان حسین لشگری».
🔴 پ.ن:
حالا اين وطنفروشان و سازشکاران که هميشه دم از مذاکره با غرب و آمريکا ميزنند، چطور ميتوانند جوابگوي امثال اين شهيد عزيز باشند؟!!!
پس اي مردم! اگر پاي صندوق انتخابات نياييد و اصلح را انتخاب نکنيد و باز هم يکي مثل حسن روحاني متصدي امور شود، در قيامت پاسخگوي امام (ره) و شهدا نخواهيم بود.
همانطور که اين شهيد عزيز در لحظهي انتخاب، به درستي عمل کرد، ما هم تلاش کنيم تا انتخاب درستي داشته باشيم تا شرمنده شهدا نشويم!
https://eitaa.com/Basir_MN