«باران»
چند ساعت است باران کفریام کرده است. زیرم راه گرفته و لرز را تا مغز استخوانهایم میکشاند. خودم خوب میدانم لرز و رعشهام فقط از باران نیست. ترس بر تمام تنم ناخن میکشد. تاریکی، تنهائی، گرسنگی و شبی که معلوم نیست به صبح میرسد یا نه با خیسی باران جانم را به لب رساندهاند. اصلاً به من چه؟ نه مسلمانم، نه شیعه! چه خواستهام غیر از سقف روی سر و خانوادهام؟! میگفتند وضع نابسامان کشور بخاطر نالایق بودن رئیس جمهور اسد است. همهجا پیچیده بود او کشور را دو دستی تقدیم مجوسهای رافضی کرده است و ما نان برای خوردن نداریم. پدرم اما چیزهای دیگری میگفت. از روزهائی که وحشیهای سلفی به کشور حمله کردند. آن روزها برای ادامه تحصیل پدر، فرانسه بودیم. پدر تنها به وطن زیبایمان برگشت. مادر هر روز گریه میکرد و میخواست ما هم برگردیم. پدر رضایت نمیداد، میگفت داعشیها از حیوان وحشیتر هستند. به هیچ موجودی رحم نمیکنند، قید و بند اخلاقی ندارند، دین ندارند. فیلمها و عکسهایی که از جنایتهای سلفیها پخش میشد قلبمان را شکسته و امیدمان را کور کرده بود. همان مجوسها به کمک مردم آمده بودند. چرا تا بیرون راندن وحشیها در کنار مردمم ایستادند؟ ما که برگشتیم خبری از آبادانی نبود و فقط در هوای وطن میشد نفس کشید. چرا حالا که رئیس جمهور اسد رفته این کثافتها دست از سر ما بر نمیدارند؟ از کجا آمدند؟ باورم نمیشود کنارهم زندگی کرده باشیم. لعنت به باران، مگر چقدر میتوانم زیر این دریچۀ لجن گرفتۀ فاضلاب دوام بیاورم؟ چرا ریختند توی خانهمان؟! پدر و مادر که کارمند دولت نبودند، ما که طرفدار رئیس جمهور اسد نبودیم، ما که کاتولیک بودیم. نگاه دریدۀ یکیشان که روی موهای بلند خرمائیام قفل شد پدر ایستاد و نعره کشید. گفته بودند با مردم کاری ندارند ولی داغی گلولهشان سینۀ پدر را سرخ کرد. صدای شکسته شدن استخوانهای فک و جمجمۀ مادر بعد از جیغ بلندی که برای دفاع از ما کشید، در گوشم مانده. قلبم دارد یخ میزند. خواهرکم را کجا بردند؟... فقط دویدم، از دری که با لگد شکسته بودند بیرون زدم، ترس موتور رمندۀ پاهایم شده بود، گلولههائی که بدرقهام میکردند به گرد پایم نرسیدند، جز همان یکی که داغیاش از کنار صورتم رد شد، سرم به کجا خورد؟! خون پیشانیام هنوز بند نیامده. چرا فرار کردم؟ فردا چه میشود؟ صدای چلیک چلیک دندانهایم در شُرشُر باران گم شده. دندانهای تیز این موشهای کثیف دست کمی از آن وحشیها ندارد. همخانههای جدیم مثل خودم غرق لجناند. کاش باران لااقل بوی تعفن اینجا را از تنم بشوید...
#فردای_براندازی
https://eitaa.com/Basir_MN
خط ناصاف
زانو بغل نشستهام. بغض در گلویم گره کرده. زل زدهام به عکست. به پیر به پیغمبر تقصیر من نبود. سامان را یادت هست. هم باشگاهیمان که خیلی جغله بود و همیشه سنگین میزد، بهش میگفتیم آرنولد. شب قبل زنگ زد با شمارهای که نمیشناختم.
گفت: فردا برنامه داریم بیا.
پرسیدم: کجا؟
گفت: معلوم نیست.
گفتم: چه ساعتی؟ گفت: فردا معلوم میشه.
گفت: تو فقط گوشی دستت باشه فیلم بگیر. هیچ کار دیگهای نمیخواد انجام بدی.
لاکردار، کاش آن شب مرده بودم، جوابش را نمیدادم. کاش حناق گرفته بودم، لال بودم. گره بغضم با قطرات اشک باز میشود. پلکهام سنگین از بار اشک، روی هم میافتد. اصلاً میدانی، تقصیر خودت هم بود.
آن روز را یادت هست، دست کشیدم روی خط ریشت و گفتم:
- خوب... چه مدلی برات بزنم داش؟ خنجری، سایه، سوزنی؟
بعد عکسی از توی گوشیم را مقابلت گرفتم. مردی بود با موهای قهوهای بلوطی و گردن بلند و پهن. موهاش را رو به بالا حالت داده بود. درست شبیه تو. در بالای گوشش، داخل سایه کمرنگ موها، یک خط ناصاف محو کار شده بود. گفتم:
- این مدل خوبه؟
پرسیدی:
- این دیگه چه فیلمیه؟
با طول و تفصیل گفتم:
- من بهش میگم خط ناصاف. یه مدل مو هم هست ترکونده، هلو. پشت سرت و صفر میزنم تا بغل گوش. بقیه را سایه میزنم تا پس کلهات. موهای جلوت بلند و پریشان یا رو به بالا. تو بمیری... بذار برات بزنم. با این چشای باباقوری و صورت الماس فرم و بدنکار خیلی دخترپسند میشی. دخترای محلمون دزدن، عشق تو رو و ...
آهنگ شهرام را قطع کردی و گفتی:
- نه هیچکدوم. جون مادرت نه دست به صورتم بزن نه به موهام.
گوشه لبهایم پایین کشیده شد و ابروهام به هم نزدیک شدند. از داخل آیینه خندیدی و گفتی:
- فقط موهام رو مرتب کن؛ اون هم خط پایینش. کمی هم کوتاهش کن.
پیشبند را دور گردنت چفت کردم و گفتم:
- ما رو گرفتی یا خودت رو؟! میخواستی قیچی بزنی تو موهات، میرفتی سلمونی قدیمی سر خیابون؛ ما رو چه به این کارای پیش پا افتاده. تو که همیشه رنگومش میزدی، فیشیال؟! اصلاح ابرو چی؟
سر تکان دادی:
- نه داش! فقط کوتاهی مو. اگه برات کسر شأنه، برم سلمونی سر خیابون.
لب کج کردم از تعجب:
- اِهِه کی!... حالا چرا قهر میکنی؟...تو جون بخوا... داش!
سر آوردم نزدیک گوشِت:
- نکنه میخوای استخدام بشی جایی؟
خندیدی:
- خیلی تیزی! میخوام برای سربازی برم تو سپاه. بابام آشنا گیر آورده.
- مو قشنگ! خب... از اول بگو. الان یه مدلی برات بزنم، بابات هم نشناسدت. بشی عینهو حاجی که تازه از مکه آمده.
پشت سرت را مرتب کردم و جلویش را اریب زدم. بعد چانهات را گرفتم بالا و گفتم:
- نه بابا! بهت میاد. حالا برو هرجا خواستی استخدامی. شیرینی هم یادت نره.
موقع رفتن، صورتم را ماچ کردی و گفتی:
- دستت دُرُست!
بعدش دیگر از تو بی خبر بودم. آن روز وقتی سامان دستم را کشید از جا کنده شدم. پسرهی ریقو چه زوری داشت، لامروت. چیزی زیر کاپشنش قایم کرده بود. گفتم: این چیه؟
گفت: چیزی نیست. نارنجک صوتیه.
با شنیدن اسم نارنجک لرز برم داشت.
گفتم: من نیستم داش!
گفت: الان برای جا زدن دیره. دربری به مأمورها می گم کار تو بوده.
به خدا من نمیدانستم میخواهد بیندازد توی پادگان. اینها برنامه داشتند. جاده منتهی به پادگان را بسته بودند. بعد جمعیت راه افتاده بود سمت پادگان. مأمورها تمام حواسشان به مردم بود. من و سامان رفتیم پشت پادگان. سامان گفت: من رو داشته باش، یه فیلم تمیز بگیر.
صفحه زمینه گوشیاش عکس یک موتور تریل بود. میگفت میخواهد با پول فیلم، موتور بخرد. پسرۀ آشغالکله همیشه دنبال پول یامفت میگشت.
قرار شد نارنجک را بیندازد و هر کدام از طرفی فرار کنیم.
از کجا باید می دانستم نارنجک صوتی نیست؟ از کجا باید می دانستم تو توی همین پادگان هستی؟
#فردای_براندازی
https://eitaa.com/Basir_MN
«ماده پلنگ»
نمیتوانم خیلی چیزها را به کسی بگویم، زن بودن دست و پای دلم را برای خیلی حرفها بسته است. از همان بچگی وقتی با عروسک قشنگم زیر میزهای تاریک کافه بازی میکردم میدیدم مادر یک چیزی بیشتر از مردها در وجودش هست، یک شجاعت مخصوص. از سوسک و موش میترسید اما در برابر بعضی نگاهها مثل ماده پلنگ چنگ و دندان نشان میداد. زیر میزهای تنگ کافه، دور از نگاه مشتریها بازی کردم، درس خواندم و بزرگ شدم. از پدر فقط یک اسم در ذهنم هست، نمیدانم چرا در زندگی ما نبوده و نیست. جواب پرسشهایم دربارهاش همیشه سکوت سرد بوده. همۀ هستی و زندگیام مادر است. دستهای گرمش چرخ زندگیمان را بدون تکیه بر دیگران چرخاندهاند. نتوانستم شبیه مادر باشم، نه اینکه نخواسته باشم؛ نشد. مشتریهای کافه قبلاً همشهریهای خودمان بودند، قهوه و کیکهای خانگی مادر راضیشان میکرد اما این اجنبیها فرق دارند. تمام کودکی و نوجوانیام بین مشتریهای مادر گذشت ولی نگاه این خارجیها قلبم را آتش میزند. از وقتی مردم به خیابان ریختند تا رفتن رئیس جمهور را جشن بگیرند سر و کلۀ اینها پیدا شد. صورتهای بیروح و نگاههای بیشرمشان روی قلبم خراش انداخت. دستهای کثیفش را برای گرفتنم دراز کرد که مادر غرید. سیلی نره غول بیحیا نصف صورت مادر را به کبودی تنگ دم غروب رساند. چیزی از غرور و شجاعت ماده پلنگ زندگیام زیر لگدهای سربازهای کثیف باقی نمانده است. از پرچمشان متنفرم. حس میکنم زیر تیزی نوک ستارۀ ششپر توخالی، هزاران ماده پلنگ زخم خورده لگدمال شدهاند...
#فردای_براندازی
https://eitaa.com/Basir_MN