🇮🇷 *ازمجنون تا رُمادیه(اسارت تاآزادی)_ قسمت ۶*
از سری خاطرات: آزاده غلامشاه جمیله ای_بندرگناوه
پس از ورود به مجتمع سالنهای مرغداری خودروها یکی پس از دیگری اسراء را پیاده کردند. ساعت حدود هشت ونیم تا نه شنبه شب ۴ تیر ماه ۱۳۶۷بود.
پس از پیاده شدنمان یکی از افسران استخبارات عراق که کابلی مثلِ چوب دستی در دست داشت و تقریبا" فارسی صحبت میکرد با لهجه عربی فارسی با اشاره کابلی که در دست راستش داشت گفت: تیپ ۱۳ضد امیرالمومنین این طرف، لشکر ۵ نصر آنطرف و لشکر ۷ ضد ولی عصر اینجا بخط بشوند.
سپس آمد جلوی اسرای تیپ ۱۳ امیرالمومنین «ع» و با اشاره دست کابلیش گفت: گردان ضد امام حسن اینطرف، گردان ضد ابوالفضل اینجا و واحد شیمیایی اونطرف بخط بشوند.
معلوم بود اطلاعاتش در خصوص یگانها و واحدهای نظامی مستقر در جزایر مجنون دقیق بوده است.
دوباره رفت جلوی اسرای گردان ابوالفضل «ع» که بیش از ۲۰ نفری بودند ایستاد و از اولین نفر پرسید!
واینه صابر؟!
یعنی صابر کجاست؟
منظورش حاج محمد صابر فرمانده گردان ابوالفضل«ع» از تیپ ۱۳ امیرالمومنین«ع» بود.
اولین اسیر که صابر را در آخرین لحظات زخمی دیده بود و تیر به پای صابر اصابت کرده بود،پاسخ داد: صابرشهید شد. در این حین اون افسر بعثی با تمام توانش با کابل بجان این اسیر بدبخت افتاد و تا توان داشت با کابل کتک کاریش کرد.
اون اسیر بیچاره تنها داد و فریاد میکشید و روی زمین رملی آنجا غلط میخورد. اون افسر حین کتک کاری دائم کلمه "مو شهید " را تکرار میکرد.
تا اون لحظه نمیدانستیم "مو شهید" یعنی چه و چرا این اسیر بیچاره را دارند اینهمه کتکاریش میکند.
منظور اون افسر بعثی از "مو شهید" این بود که مال شما شهید نیست! و بجرم کلمه شهید شکنجه اش میکرد!
میگفت: شهید کشته های ما هستند!!!!
وقتی که برای اولین بار شکنجه و کتک کاری با کابل آنهم با اون شدت را دیدیم همه از زنده ماندن نا امید شدیم و اسارت را مرگ تدریجی دیدیم که شمارش معکوس برای تک تک مان آغاز شده بود.
اما شاعر چه زیبا سروده
*"گر نگهدار من آنست که من میدانم*
*شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد"*
پس از شکنجه اون اسیر افسر بعثی دو نفر از اسرای گردان ابوالفضل را برای بازجویی به اتاق روبرویی مان برد من و کرمی که میدانستیم برای بازجویی میبرند سریع حرفها و اطلاعات مان را درخصوص رتبه، رسته، گردان، تیپ و فرماندهان و سایر اطلاعات نظامی با توجه به حفظ اسرار نظامی هماهنگ کردیم.
حدود ده دقیقه ای طول کشید تا آن دو اسیر از اتاق با کتک بیرون انداخته شدند و در ادامه چند نفر دیگر را از سایر واحدها برای بازجویی بردند.
در این فاصله زمانی فرصت را مغتنم شمردیم در حالی که به عقیده خودم رو به قبله روی زمین رملی اسارتگاه نشسته بودیم دستهای خونی ام را به زمین زدم و تیمم کردم، از بس خون خشکیده در پشت دست چپم انباشته شده بود پوست پشت دستم انعطاف و انبساط لازم را نداشت و حین بستن و مشت شدن دستم یاری نمیکرد.
در همان حال از فرصت استفاده کردیم و اکثریت اسرا نمازشان راخواندند.
البته نه قیامی نه رکوع و سجودی بود همه اش ذکر و حرکت چشم بود.
چون دورتا دورمان را سربازان عقده ای حزب بعث احاطه کرده بودند و هر حرکتی بدون اجازه شان خلاف محسوب و کتک کاری را درپی داشت. خوشبختانه برای بازجوئی نوبت به من و کرمی نرسید.
اکثریت اسراء از شدت عطش طاقت فرسا، بلاخص مجروحیت نالان بودند، صدای العطش و "مای، مای" ، "سیدی مای شان" به معنای "آب، آب شان "بلند شده بود.
اون افسر به یکی از سربازانش دستور داد تا آفتابه را از دستشویی روبرو بیاورد.
افسر عراقی در حالیکه همه از شدت عطش آرزوی آب داشتند، آمد روبروی بچه های گردان ابوالفضل ایستاد و آفتابه نصفه آب را نیم متری دور از صورت اسراء گرفته بود و با پاشیدن آب بصورت و لباس بچه ها عطش اسراء را بیشتر تحریک میکرد. سپس آفتابه خالی را پرت کرد طرف دستشویی، چون هوا خیلی تاریک شده بود و خودروها یکی پس از دیگری سر میرسیدند، آمار اسراء لحظه به لحظه رو به افزایش بود.
دستور دادند درب سالنها که بین اسراء به طویله های العماره مشهور شده بودند را باز کنند....
*ادامه دارد*
❇️❇️❇️❇️❇️
🇮🇷 *ازمجنون تا رُمادیه(اسارت تاآزادی) قسمت ۸*
از سری خاطرات: آزاده غلامشاه جمیله ای_بندرگناوه
لحظات بسیار کند و سخت می گذشت به هر چیزی فکر می کردیم برایمان رنج آور و عذاب دهنده بود. به خانواده،دوستان هم گردانی، فرمانده هان و همسنگران شهیدمان و یا آینده مبهم.حس میکردیم مردگانی هستیم که بعد از مرگ و خاک سپاری روح به جسم مان بازگشته و زنده شده ایم و از زندگی گذشته خود آگاهیم ولی هیچ راه و چاره ای برای باز گشت به آن دنیا را نداریم.انگار در عالم برزخ بسر میبردیم.عذابهای فکریمان کم بودند شکنجه های جسمی هم مکمل شان شده بود.از طرفی تشنگی در حد هلاک شدن و گرسنگی، محیط بسیار آلوده سالنها و زخمهای حادمان که نیاز به درمان داشتند، همه و همه لحظه به لحظه شرایط را دشوارتر میکرد و ظرفیت تحمل مان را به تحلیل می برد.
از طرفی دیگر هر یک ساعتی درب سالن را باز میکردند و چهار الی پنج سرباز مست و عقده ای کابل به دست وارد می شدند و با کابل به جانمان می افتادند.درحالیکه رمق حتی نشستن را نداشتیم، در اون لحظات بخاطر اینکه خود را از زیر ضربات کابل دور کنیم در یک طرف سالن جمع شده بودیم و با ضرب کابل مجبور می شدیم از سرو شانه هم بالا برویم و روی هم انباشته شویم، فقط خدا میداند و اسرائی که اون شرایط را تجربه کردند که چقدر آن ضربات کابل که برجسم رنجور اسرای مجنون بلاخص بر زخم های عفونی بدنهای نحیف این عزیزان فرود می آمد چقدر سوزناک و زجرآور بود.
سربازان مست عراقی همه را در یک گوشه سالن جمع کرده بودند. گاهی برخی از اسراء جسم خود را سپر محافظت از بدن دوست و همرزم زخمی خود میکردند و آنقدر زیر ضربات کابل تحمل میکردند تا سرباز دشمن خسته میشد یا اون اسیر از حال میرفت. بعضی ها که بر اثر تشنگی یا جراحت توان بلند شدن را نداشتند زیر لگد و پا له میشدن و زیر پا میرفتند و بقیه روی سرو دوش هم انباشته می شدند.
از بس ضربات کابل بسیار دردناک و سوزنده بود.اصلا" برایشان مهم نبود که کابل به کدام قسمت بدن میخورد.اسیر ناقص شود یا نشود، جوری به شدت کتک میزدند که انگار قصد کشتن داشتند،وقتی اون صحنه ها در نظرم مجسم میشود فکر میکنم باید حتی یک نفر هم زنده نمی ماند ولی خواست و اراده الهی ماورای قدرت و نیت هر دیکتاتور و جنایتکاری ست، در مقابل همه این سختیها دستهای نامرئی قدرت لایزال الهی روح را در جسم اسراء حفظ میکرد و به جام جانشان ظرفیت می بخشید.
خلاصه وقتی که بر اثر کتک و شکنجه همه را در یک گوشه جمع میکردند، آنهایی که روی زمین افتاده بودند و توان بلند شدن را نداشتن بعنوان اجساد روی زمین می کشیدند و پیکر رنجور شهداء را پشت همان سالن ها بطور سطحی دفن می کردند.
حدودای ساعت یک بامداد یکشنبه پنج تیر ماه۱۳۶۷ بود که نوبت نام نویسی سالن ما شد.
اسراء را یکی یکی می بردند بیرون از طویله، جلوی درب دو تا سرباز نشسته بودند و با کمک مترجم عرب زبان ایرانی نام نویسی به سبک عربی را انجام می دادند. هر اسیر پس از ثبت نام با کتک به سالن دیگری منتقل می شد. من قبل از دوستم کرمی ثبت نام شدم و به یکی از سالنها یا بهتر بگم طویله های دیگر منتقل شدم.وقتی وارد اون سالن شدم به زور جایی برای نشستن پیدا کردم چون توی سالن نور و جای کافی نبود متوجه نشدم دوستم کرمی کجا نشست، پس از جدا شدنمان از هم، حس غریبی با سایر اسراء واقعا" شام غریبانی دیگر شده بود.کتک کاری هر یک ساعت به همان شکل ادامه داشت و هر بار پیکر تعدادی از شهداء که اخیرا" عروج کرده بودن را به خارج از سالن انتقال می دادند. از آنجا که آمار شهدا لحظه به لخظه رو به افزایش بود مجبور شدند کار انتقال اجساد شهداء را به اسرای عرب زبان خوزستانی واگذار کردند و خود بچه های خوزستانی زحمت دفن سطحی اجساد شهداء را در پشت سالنها که زمینش تقریبا" رملی و ماسه بادی بود می کشیدند.
یکی از اسرای دزفولی می گفت: در دومین روزی که در اون سالن ها بودیم وقتی داشتیم دونفری پیکر یکی از شهداء که هیچگونه زخمی بر بدن نداشت و معلوم بود بر اثر تشنگی و گرما شهید شده را بصورت سطحی دفن می کردیم، حین خاک ریختن روی بدنش اون شهید چشمهایش را باز کرد و چند مرتبه پلک زد! چون توان تکلم نداشت، میخواست به ما بگوید که من زنده ام! مرا دفن نکنید، به سرباز مسلح عراقی که در بالای سرشهید ایستاده بود و مواظب و ناظر ما بود گفتیم سیدی زنده است، داره نگاهمون می کند ولی با کمال بیرحمی سرباز سنگدل عراقی با پایش خاک روی صورت شهید ریخت و آمد روی سرش ایستاد و ما هم مجبور شدیم با چشم گریان بقیه تنش را با خاک بپوشانیم...
*ادامه دارد*
❇️❇️❇️❇️❇️
🇮🇷 *ازمجنون تا رُمادیه(از اسارت تاآزادی) قسمت ۹*
از سری خاطرات: آزاده غلامشاه جمیله ای_بندرگناوه
درطول سه شبانه روزی که در اون سالن ها یا به عبارتی طویله ها محبوس بودیم زیاد بودن شهدایی که هنوز تمام نکرده بودند و بر اثر گرما و تشنگی و جراحات، نیمه جان زنده به گور شدن.
اگر حداقل آب خوردنی دردسترسمان بود شاید خیلی از شهدایی که بعنوان شهید گمنام در خاک عراق کشف و به وطن رجعت کردند الان در کنار خانواده هایشان بودند.دم دمای صبح روز یکشنبه پنجم تیر ماه ۱۳۶۷ درحالی که سردرد شدیدی که از مجنون دچارش شده بودم عذابم میداد، برای لحظاتی هوش رفتم..درد زخمهایم، شدت تشنگی و گرسنگی و گرمای هوا و دل دردمندم کجا مجال خواب میداد، زود بلند شدم و نشستم.
داشتم آخرین وداع ام با خانواده بخصوص پدر و مادرم در آخرین مرخصی ۲۴ ساعته ای که داشتم را در خاطرم مرور میکردم و آرام و بی صدا اشکم جاری بود.آخرین باری که به مرخصی رفتم باتفاق شهید عباس ملکزاده دوست همکلاسی و هم گردانیم بود که چند روز قبل از اعزام به مجنون و یک روز قبل از ظهر از پادگان الغدیر مقر تیپ ۱۳ امیرالمؤمنین واقع در منطقه جراحی در شمال غرب بندر ماهشهر خارج شدیم و حدودای ساعت ۱۵:۰۰ به بندر گناوه رسیدیم و فردای صبح همانروز ساعت ۷:۳۰ با تنها سرویس گناوه ماهشهر من و شهید عباس ملکزاده به مقر گردان در پادگان الغدیر برگشتیم،دقیقا" اون آخرین مرخصی هر دویمان بود.در طول اون مرخصی ۲۴ ساعته حس بسیار عجیبی داشتم من وقتی رسیدم گناوه با وجود اینکه پس از مدتها والدین و اعضای خانواده را میدیدم هیچ حس خوشحالی و شادابی نداشتم بعد از خوردن ناهار با موتور سیکلت پدرم رفتم به زن عموی پیری که داشتم ســری زدم آخه ایشون همیشه از خانواده جویای احوالم بود و دعاگویم، مدتی بود که بخاطر حضور در جبهه ندیده بودمش، قدری نزدش نشستم و صحبتهایی از اوضاع جبهه و جنگ باهم داشتیم. جویای احوال پسرعمویم محسن جمیله ای که همرزم و هم گردانیم بود و همچنین تنها برادرم که ایشون هم نیروی گردان ابوالفضل«ع» و در مجنون بود گردید.
از زن عمویم خداحافظی کردم و رفتم به خاله ام سرپائی سری زدم و چون نه حوصله جای دیگری را داشتم و نه زمان اجازه میداد به خونه برگشتم، هر کس را میدیدم یه حسی بهم میگفت: این آخرین باریست که ایشون را می بینی و بنوعی با نگاهم انگار باهاش خداحافظی میکردم! حتی این سرکشی هایم به زن عمو و خاله توی مرخصی کوتاه مدتم کم سابقه بود.قبلا" اگر مرخصی می آمدم بیشتر وقتم را با دوستان هم پایگاهی بسیج و فوتبال و تفریح سپری میکردم، ولی اینبار رفتارم برای خودم هم عجیب بنظر میرسید.خلاصه سرحال نبودم و خیلی کم با خانواده می جوشیدم و بیشتر توی خودم بودم اونوقتها برق گناوه خیلی ضعیف بود و نمیشد کولر با آن روشن کرد، لذا مجبور بودیم شبها با توجه به گرمای هوا روی تختهای چوبی و فلزی توی حیاط بخوابیم. اونشب یکی از عموهایم برای شب نشینی یا دیدن من به خانه پدرم آمده بودند، اصـلا"حوصله مشارکت در صحبت هایی که در شب نشینی خانوادگی میشد را نداشتم، یه حسی بهم میگفت: این سفر آخرته هر چند سعی میکردم خلاف باطنم بروی نیاورم...
به دلم نهیب میدادم و سعی میکردم بهش فکر نکنم اما این حس اونقدر به صراحت آگاهم کرده بود که حتی به در و پیکر خونه که نگاه میکردم بنوعی انگار داشتم ازشون طلب حلالیّت و خداحافظی میکردم.
وقت خواب مادرم رختخوابم را روی تختم در وسط حیاط گذاشت. خواهرانم میگفتند هرشب موقع خواب که تخت شما را خالی میدیم سخت دلمون میگرفت و باتوجه به شلوغی اوضاع جبهه ها همیشه با کلی افکار ناخوشایند و آزار دهنده خوابمان میبرد، امشب که رختخوابت را روی تختت می بینیم چقدر خوشحالیم و آرامش خاطر داریم.
نمیدانم چرا اونشب روی تختم نخوابیدم، دلم میخواست نزد مادرم بخوابم در حالی که رختخوابم روی تخت پهن شده بود من فقط پتوئی را روی آب انبار توی حیاط روی فرش شب نشینی در نزدیکترین جا به تخت مادرم انداختم و دراز کشیدم.
اونشب تا صبح حتی ذره ای خوابم نبرد و پلکهایم هم برای دقیقه ای روی هم نرفت.گاهی به درخت انگوری که جلوی هال خانهٔ مان بود خیره میشدم نسیم ملایمی که میوزید شاخه برگهای انگور را که تکان میداد توی نظرم چنین مجسم میشد که انگار داشتند برایم دست تکان میدادن و خداحافظی میکردند.
از لحظه ای که همه خوابیدن این حس بیشتر بر ذهن و دلم سایه افکند.از بس این پهلو و آن پهلو شدم و این حس فکرم را درگیر کرده بود خسته شدم و بلند شدم نشستم ساعت حدود ۴ بامداد بود دوست داشتم زود صبح شود شاید قدری حالم بهتر شود.مادرم هم همه اش بیدار بود و متوجه بیدار ماندنم بود، چندین مرتبه بهم گفت: مگه ساعت چند میخواهی بروی هر وقت خواستی بری قبلش خبرم کن تا برات صبحانه آماده کنم.
*ادامه دارد*
❇️❇️❇️❇️❇️
🇮🇷 *ازمجنون تا رُمادیه(ازاسارت تاآزادی)قسمت ۱۰*
از سری خاطرات: آزاده غلامشاه جمیله ای_بندرگناوه
در هر صورت اونشب ذره ای نخوابیدم بلند شدم وضو گرفتم و رفتم توی اتاق وسایل مورد نیازم را توی کیفم گذاشتم و مشغول نماز مستحبی شدم سه یا چهار نماز مستحبی خواندم تا اینکه صدای اذان صبح بلند شد.نماز صبحم را خواندم و قدری توی اتاق پای سجاده ام دراز کشیدم حدود نیم ساعتی بعد مادرم آمد درب اتاق و گفت: بیا صبحانه بخور ، روی آب انبار توی حیاط چای و تخم مرغ نیمرو را توی سینی ای گذاشته بود در کنار پدرو مادرم آخرین صبحانه را خوردم، وقتی به چهره پدر و مادرم که اونها هم متوجه تشویش خاطرم بودن نگاه که میکردم دلم میگرفت. با خودم میگفتم یعنی این حس به حقیقت خواهد پیوست و دیگر هیچوقت چهره پدرو مادرم را نخواهم دید؟!
دوباره با خودم میگفتم شاید بخاطر اینکه من زیادی به این حس بهاء داده ام فکرم را بخودش مشغول کرده است.
نیم ساعتی قبل از طلوع آفتاب داشتم لباسهای نظامیم را می پوشیدم که مادرم آمد درب اتاق نگاهش که به نگاهم افتاد گریه اش گرفت و مقنه اش را جلوی صورتش گرفت و رفت کنار، گریه اش دل مرا هم به آشوب کشید.داشتم پوتین هایم را می پوشیدم که مادرم دوباره آمد پیشم هر کاری میکرد جلوی گریه اش را بگیرد نمی توانست، ظاهرا" میخواست چیزی بهم بگوید ولی از بس بغضش گرفته بود نمی توانست. عاقبت اشکهای مادرم اشک من را هم در آورد، رویم را بطرف دیوار کردم تا مادرم متوجه اشکهایم نشود.پدرم هم روحیه چندان بهتری نسبت به مادرم نداشت.پوشیده بود و آماده بود که مرا به ترمینال یا همان گاراژ مسافربری برساند.از بس مادرم که توی یک دستش قرآن بود و در دست دیگرش کاسهٔ آب،گریه میکرد با چشمهای خیسم رو به مادرم کردم و بهش گفتم مادر عزیزم چرا گریه میکنی؟ من بیاری خدا روز چهارشنبه هشتم تیر ماه سه ماهه جبهه ام تمام است و ان شاءالله برمیگردم.اصلا" برایم روز چهارشنبه، ناهار بردار که حدود ساعت سه بعداز ظهر هر که زنگ درب حیاطمان را زد بدان که منم. برگشتم توی اتاق و لباسهای نطامیم را از تنم خارج کردم و لباس شخصی پوشیدم و فقط پوتین هایم را توی کیفم گذاشتم و به مادرم گفتیم ببین حتی لباسهایم را هم نبردم نگران نباش زودی برمیگردم. البته یک دست لباس نظامی برای عوض کردن توی جبهه داشتم.خلاصه قدری حال و هوای آشفته مادرم، بهتر شد.با مادرم خدا حافظی کردم و قرآن را بوسیدم و سه مرتبه مادرم رفت و برگشت زیر قرآن عبورم داد و درحالی که کیفم توی دستم بود از درب خارج شدم و کاسه آبی مادرم بدرقه ام شد.پشت سر پدرم سوار بر موتور سیکلت به ترمینال رفتیم.شهید عباس ملکزاده زودتر از من به ترمینال رفته بود عباس هم پیراهن ساده سفیدی به تن داشت و شخصی پوشیده بود.دقایقی بعد ضمن خداحافظی با پدرم در وسطای اتوبوس لاین پشت سر راننده جای گرفتیم و اتوبوس به مقصد ماهشهر براه افتاد.توی مسیر هم همان حس را داشتم، از خیابان پاسداران و از کنار امامزاده سلیمان ابن علی «ع» و گلزار شهداء که رد شدیم با نگاهم با همه چیز خدا حافظی میکردم و انگار همه چیز برای آخرین بار از نظرم میگذشتند.
من و شهید ملکزاده تا کیلومترها بعد از بندر دیلم هیچ حرفی باهم نمیزدیم هر چند کنار هم نشسته بودیم و هرکدام خیره به جایی و ساکت بودیم تا اینکه من به عباس گفتم عباس من این سری یه حس عجیبی دارم. حس میکنم سفر آخرمونه و انگار هرچیزی را می بینم حتی درختان و آبادیهای بین راه را برای آخرین بار می بینم، بنظرم دیگه از این راه برنگردیم!
شهید عباس ملکزاده گفت: دقیقا" منم چنین حسی دارم، یعنی قراره شهید شویم؟لبخندی زدم گفتم ما کجا و شهادت کجا؟
فعلا" توی پادگان الغدیر بخور و بخوابیم مگر هواپیما بمبارانمان کند که شهید بشیم.تازه یکی دوهفته دیگه مأموریت سه ماهه من تمامه و باید تسویه حساب کنم.
عباس گفت: منم مأموریتم رو به اتمام است ولی احتمالا" که تمدیدش کنم.خلاصه ظهر رسیدیم پادگان الغدیر چند روزی گذاشت تا اینکه یکی از روزها صبح بعد از نرمش و ورزش صبحگاهی فرمانده سردار شهید حسن بیژنی لیستی از اسامی را از جیبش خارج کرد و در حالیکه همه نیروها در میدان صبحگاه گردان روی زمین نشسته بودند و من در انتهای صف در کنار سردار شهید غلامرضا بیژنی نشسته بودم فرمانده شروع به خواندن اسامی کرد.حدود چهل یا چهل و پنج نفر را اسم خواند متأسفانه اسم من توی لیست نبود فرمانده گفت: اینها از الان به مدت چهل دقیقه وقت دارن که صبحانه بخورند و وسایل اضافی شان را تحویل تعاون گردان بدهند قراره برویم جزیره مجنون، من به سردارشهید غلامرضا بیژنی گفتم منم دوست داشتم که همراه تون بیایم مجنون ولی متأسفانه اسمم نبود...
*ادامه دارد*
❇️❇️❇️❇️❇️
🇮🇷 *ازمجنون تا رُمادیه(ازاسارت تاآزادی)قسمت ۱۱*
از سری خاطرات: آزاده غلامشاه جمیله ای_بندرگناوه
من به سردار شهید غلامرضا بیژنی گفتم منم دوست داشتم که همراه تون بیایم مجنون ولی متأسفانه اسمم توی لیست نبود.غلامرضا سرش را بلند کرد و با گزیدن گوشه لبش و اشاره به برادرش حسن فرمانده گردان گفت: میگم اسم غلامشاه هم توی لیست بود؟ حسن لبخندی زد و به لیست اسامی نگاهی کرد و گفت: بله غلامشاه جمیله ای هم هست.من با خنده به سردار شهید حسن بیژنی گفتم نخیر اسمم نبود ولی اسم من را بنویسید و اسم یکی از سرباز وظیفه ها را خط بزنید.در هر صورت من داوطلب جایگزین یکی از سرباز وظیفه های سپاه باتفاق سردار شهید حسن بیژنی فرمانده گردان و سردار شهید غلامرضا بیژنی معاون دوم گردان با یک دستگاه اتوبوس بهمراه سایر هم گردانی ها به جزیره مجنون اعزام شدیم...
خلاصه سحرگاه روز یکشنبه ۵ تیر ماه ۱۳۶۷ در طویله های العماره داشتم آخرین وداع ام را با خانواده بخصوص پدر و مادرم در آخرین مرخصی ۲۴ساعته ای که در اواخر خرداد ماه ۱۳۶۷ رفته بودم را در نظرم مرور می کردم و اشکم جاری بود.در این حال یکی از اسراء که متوجه اشکهایم بود ازم پرسید، برادر مگه دوستت بود؟
گفتم کی؟با دستش اسیری که روبرویم به پهلو و بصورت مچاله بظاهر خوابیده بود را اشاره کرد.گفتم خیر، چطور مگه؟گفت: اینم خلاص کرده و شهید شده، چشمهایش باز بود و انگار داشت نگاهمان می کرد، چشمهایش را بستم و صلواتی نثار روح غریب و مظلومش کردم.
طولی نکشید که سربازان وحشی بعثی درب را باز کردند و پس از کتک کاری مفصل اسراء، اجساد شهداء را به بیرون انتقال دادند.
صبح که شدهمشهریم آزاده سلیمان اورنگ خدری را دیدم،دیدنش برایم سنگ صبوری بود.
نشستم کنارش، سلیمان هم داغون بود. ترکش به پا، بازو و پشت کتفش خورده بود.سلیمان سرباز معلم نهضت سوادآموزی بود که با شروع تعطیلات تابستانی از طریق نهضت سوادآموزی استان به جبهه اعزام شده و نیروی گردان ابوالفضل «ع» بود. ایشان دقیقا" شانزده روز بود که به جبهه و مجنون اعزام شده بود و صبح روز شنبه ۴ تیر ماه در نزدیکی های گردان امام حسن «ع» بهمراه جمع کثیری از نیروهای گردانشان و لشکر ۵ نصر خراسان به اسارت در آمده بود. حین اسارت سالم بود و زخمی نشده بود.
بعد از اسارتش هنگام انتقال به محدوده گردان ابوالفضل «ع» در حالیکه داشتند به ستون سه با دستهای بسته راه میرفتند چند گلوله کاتیوشای خودی کنارشان فرود آمده و ضمن تلف شدن چند سرباز دشمن و قطع پای یکی از سربازان عراقی، سلیمان و چندین نفر از اسرای ایرانی را زخمی کرده بود.
سلیمان هم داغ عطش داشت خفه اش میکرد و مثل خودم به سختی دوام می آورد.عصر روز دوم اسارت به هر رنجی بود توانستم بین ازدحام اسرایی که بر اثر تشنگی صدای العطش شان و "مای مایشان" آسمان رفته بود و جلوی پنجره جمع شده بودند خودم را به کمک و همکاری چنتایی از برادران اسیر که وضعیتی بهتر نسبت به من داشتند به پنجره برسانم و جرعه ای آب گرم از تانکر فلزی که زیر آفتاب سوزان قرار داشت و توسط یکی از نگهبانهای عراقی در جعبه پلاستیکی مخصوص حمل گلوله خمپاره ۶۰ از پشت پنجره گاها" به اسراء داده می شد بنوشم.
برای دقایقی خشکی گلویم فروکش کرد. رفتم کنار همشهریم سلیمان اورنگ خدری بنشینم که متوجه شدم کسی با صدایی که به زور از حنجره اش خارج می شد، صدایم میکند! جمیله ای؟...
جمیله ای؟...
برگشتم، به چهره اش نگاه کردم، اصلا" برایم آشنا نبود! روبرویش نشستم سرو صورتش کبود و بسیار متورم بود، شاید ورمش دو برابر عادی بودنش بود. دهانش پر از خون بود و دندانهایش اکثرا"شکسته و کنده شده بودند. بدنش زخمی وخونی بود.
گفتم شما کی هستید؟ گفت: باقرم، باقر!
گفتم بجا نمیارم!
کدام باقری؟گفت: باقر درخشانم.
گریه امانم نداد! گفتم چه بلایی بسرت آمده ؟!
آخه آزاده باقر درخشان دوست، همکلاس و همشهریم بود.با هم اعزام شده بودیم، ولی من گردان امام حسن(ع)و ایشان گردان ابوالفضل رفته بود.
شب شنبه ۱۳۶۷/۴/۴ تا ساعاتی قبل از حمله دشمن، تا ساعت دوازده شب در سنگر تیربار گردان ابوالفضل که نزدیکترین سنگر آن گردان به گردان ما بود کنار باقر درخشان و کمکی هایش بودم و اینک ایشان را این چنین می دیدم....
*ادامه دارد*
❇️❇️❇️❇️❇️
🇮🇷 *از مجنون تا رُمادیه(ازاسارت تاآزادی) قسمت۱۲*
از سری خاطرات: آزاده غلامشاه جمیله ای_بندرگناوه
باقر درخشان در ساعات ابتدایی حمله دشمن به مجنون پس از زخمی شدنش، یکی از خودروهای خودی در حین عقب نشینی در جاده مواصلاتی بین پد گردان امام حسن «ع» و گردان ابوالفضل«ع» قبل طلوع آفتاب که ظاهرا" فکر میکرده باقر عراقی است زیرش میکند و نمی ایستد که خودرویش نرسیده به گردان امام حسن مورد هدف موشک آر.پی.جی دشمن واقع می شود.
باقر عطش شدیدی داشت، ازم تقاضای آب کرد.گفتم خودم هم هلاکم ولی تا بروم ببینم میتونم آبی تهیه کنم یا نه.
با توجه به این موارد هیچ امیدی به تهیه آب و رساندنش به باقـر نداشتم چرا که:
اولا"رسیدن به پنجره با بدنی که نُه ترکش سمت چپش را دوخته بین ازدحام جمعیت تشنه در حد شهادت بسیار دشوار بود و دسترسی به آب بسیار سختتر.
دوما" ظرفی نبود که از پشت پنجره بشود آب را از نردهای حفاظ پنجره به داخل سالن آورد.
سوما" اگر ظرف آبی وارد سالن می شد صدها اسیر تشنه بسویش حمله ور می شدن و امکان نگهداریش غیر ممکن بود.لذا دسترسی به آب و رساندنش به باقر برایم بسیار سخت و دشوار بود. ولی با یاد سقـای تشنه لب کربلا آقا ابوالفضل«ع» حرکت کردم، به هر سختی و رنجی بود با بدن زخمی و تحت فشار جمعیت خودم را به پنجره رساندم، بعضی از نگهبانها گاهی متاثر میشدند و برای اسراء از پشت پنجره آب می آوردند، بعضی از نگهبانهای بعثی هم به التماس های اسراء برای آب، فقط "زغنبود " به معنای زهر مار جواب می دادند و حاضر نبودند حتی قطره آبی به اسراء بدهند.
یکی از سربازان بعثی ظرفی استوانه ای شکل را آب کرد و آورد پشت پنجره همه العطش شان آسمان بود آب را با فاصله یک متری پنجره نگه داشته بود و به عربی شرطی را طی کرد و گفت: هر کسی از شما به [امام] خمینی توهین یا نفرین کند بهش آب میدم .وقتی مترجم خوزستانی این شرط سرباز دشمن را ترجمه کرد همگی با انزاجار از پنجره فاصله گرفتند و قید آب را زدند در حالیکه اکثرا" بر اثر شدت عطش حتی نای ایستادن را نداشتند حاضر نشدند حتی یک کلمه حرف علیه حضرت امام "ره" بر زبان بیاورند در حالیکه پشت به پنجره داشتیم از پنجره فاصله میگرفتیم سرباز عصبی دشمن آب را از راه پنجره پاشید به داخل طویله و برگشت سر پست نگهبانیش قطرات آبی که به درون طویله پاشیده بود معمولا بر روی لباسهای خاک گرفته نظامی اسراء بلاخص بروی شانه و پشت کمر اسراء همچون قطره شبنمی که بر برگ درختی می نشیند باقی مانده بود و هنوز توی بافت لباس نفوذ نکرده و جذب نشده بود، معمولا" اسرائی که عطش شدید داشتند از جمله شخص بنده با زبان خشکیده این قطرات شبنم گونه را از روی لباس اسرائی که درجلو یا طرفین مان بودند می لیسیدیم تا شاید قدری مرهمی بر زبان خشکیده و داغ عطش مان باشد.
پس رفتن اون سرباز بعثی دوباره از شدت گرما و تشنگی بخصوص بخاطر نجات دوستم باقر درخشان پشت پنجره تجمع کردیم، باز صدای مای...مای... اسراء اوج گرفت.
یکی از سربازان دلش برحم افتاد ظرف آبی را پشت پنجره آورد به هر رنجی بود از بین نرده های پشت پنجره جرعه ای آب نوشیدم و دهانم را پر از آب کردم و خودم را به باقر رساندم، درحالیکه باقر روی زمین افتاده بود دهانم را روی دهانش گذاشتم و آب درون دهانم را در دهانش خالی کردم، باقر آنرا فرو برد. دوباره برای آب رفتم، ولی هرچه تلاش کردم بی نتیجه بود.طولی نکشید که درب باز شد و طبق معمول کتک کاری آغاز گردید و در پی آن اجساد شهداء به بیرون منتقل شدند.
بعد از اون هرچه دنبال همشهریم باقر درخشان گشتم درسالن ندیدمش. احتمال دادم که شهید شده باشد و جسدش همراه پیکر شهداء به بیرون منتقل شده باشد، خیلی ناراحت و متاثر بودم و همیشه به مظلومیتش می گریستم و تا یکسال از اسارتمان فکر میکردم باقر شهید شده است.
اما خوشبختانه باقر و تعداد انگشت شماری از مجروحین را جهت درمان به بیمارستان برده بودند و پس از بهبودی و ترخیص بوسیله دو خودرو بین دو اردوگاه تقسیم میشوند که یکی از خودروها به کمپ مفقودین میرود و دیگری به کمپ۱۳ رُمادیه، که بنده از طریق اسیری بنام زهیر بچه استان فارس با نشانی هایی که از باقر میداد فهمیدم باقر نجات پیدا کرده است.
خیلی خوشحال شدم و بعد از نعمت آزادی باقر را زیارت کردم.
خلاصه بیرون سالن ها همچنان خودروهای آیفا گاه و بی گاه اسیر می آورند.
معلوم بود عملیات دشمن در منطقه مجنون همچنان ادامه دارد.
به غیراز درد و غم خود و از دست دادن دوستانم، فکر یگانه برادرم موجب فزونی غم و اندوهم شده بود، برادرم که سرباز معلم و دوست و هم گردانی سلیمان اورنگ خدری بود و باهم از طرف نهضت سواد آموزی به جبهه اعزام شده بودند...
*ادامه دارد*
❇️❇️❇️❇️❇️
🇮🇷 *از مجنون تا رُمادیه(ازاسارت تاآزادی) قسمت۱۳*
از سری خاطرات: آزاده غلامشاه جمیله ای_بندرگناوه
برادرم که سرباز معلم و دوست و هم گردانی سلیمان اورنگ خدری بود، باهم از طرف نهضت سواد آموزی به جبهه اعزام شده بودند و نیروی گردان ابوالفضل «ع» و جزیره مجنون بود، ولی خوشبختانه دو روز قبل از حمله دشمن برای مدت ۴۸ ساعت جهت شرکت در کنکور دانشگاه به اتفاق چند تن از سرباز معلم ها به مرخصی رفته بود و ازش خبری نداشتم.
وقتی خوردوهای آیفا، اسراء را تخلیه می کردند.در سوراخهای درب سالن نگاه میکردم و بین اسراء دنبال برادرم می گشتم.خیلی نگرانش بودم تا اینکه بعد از پنج ماه توی اسارت از طریق نامه از سلامتی اش باخبر شدم. سقف فلزی سالن ها و شدت آفتاب تیرماه از یک طرف و ازدحام جمعیت اسرای مجنون از طرفی دیگر فضای سوله ها را به جهنمی تبدیل کرده بود.تشنگی وگرسنگی دو روزه اسارت و شدت عفونت زخمهایمان و کتک کاری مداوم جانمان را به لب آورده بود، همه آرزوی شهادت و خلاص شدن داشتیم.بعداز ظهر دومین روز اسارتمان بود و اسرای جزیره مجنون درنهایت مظلومیت داشتن زجرکش می شدند که درب طویله باز شد و چند سرباز مست بعثی کابل به دست وارد شدند و تا توان داشتند اسراء را زیر کابل و مشت و لگد گرفتند و همه را در ته سالن در حالیکه روی سرو شونه هم قرار گرفته بودیم، جمع کردند، سپس اسراء را یکی یکی بیرون بردند و دستهایمان را محکم از پشت سر بستند.
پس از بستن دستهایم از پشت درد و فشار زخمهای پهلو و دست چپم چند برابر شده بود.از بس خون و عفونتهای خشکیده بر زیرپوش و پیراهن نظامیم باعث آزار و اذیت زخمهای پهلویم شده بود قبلا"مجبور شده بودم زیر پوشم را وارو بپوشم تا خونهای خشکیده و عفونتهایش در سمت راستم قرار بگیرد و کمتر زخمهای پهلوی چپم را زجر دهد.
عراقیها هر ده نفری را سوار یک خودروی آیفا میکردند و دیری نپائید که ستونی طولانی از خودروهای آیفا و کاروان عظیمی از اسراء تشکیل شد، گرچه فقط نیمی از اسرای جزیرهٔ مجنون را سوار کرده بودند و خودرو به اندازه همه اسراء نیامده بود.
کاروان اسراء به مقصد نا معلومی به راه افتاد.نمی دانستیم به کجا و برای چه منظوری میرویم
کاروان اسراء شتابان پیچ و خم های جاده را پشت سرمیگذاشت. ضعف بدنی باعث شده که حتی رمق نشستن هم نداشته باشیم.
توی مسیر گذشته ام را مرور میکردم تا ببینم خداوند بجرم کدامین گناه به این روزگار تیره و تار گرفتارم کرده است.
همه اش میگفتم اگر خدا ذره ای دوستم داشت باید من را در کنار همرزمان شهیدم از شهد شهادت سیراب میکرد.پس از عبور از چند ده و آبادی به ابتدای شهری بزرگ رسیدیم، تابلو ورودی شهر معرف *البصرة* بود.
کم کم وارد شهر شدیم. نمیدانستیم دشمن چه برنامه ای را برایمان تدارک دیده است.
ظاهرا" ارتش بعث مردم را به خیابانها فرا خوانده بود، تا پیروزیهاش درجزیره مجنون را با نمایش اسراء در شهر بصره جشن گرفته و به رخ رسانه ها بکشاند.
ما که از فرط تشنگی وگرسنگی و خونی که از زخمهایمان رفته بود و زجرو شکنجه های اسارت، بی رمق و رنجور شده بودیم، همه اش از خدا طلب مرگ میکردیم.
وقتی کاروان اسرای غریب و بی کس وارد خیابانهای از قبل تعیین شده گردید، جماعتی از زنان و مردان بصره ای را دیدیم که کوچک و بزرگ با انداختن آب دهان به رویمان و پرت کردن سنگ و دمپایی به سرو صورتمان، همچنین نیشگون کردن کمرمان ازمان استقبال کردند. زنهای عراقی در دستهایشان دف، ضرب، تیمپو و آلات موسیقی گرفته بودن، خوشحال بودند،میزدند و میرقصیدند و جشن گرفته بودند.
از طرفی اسرای مجنون درنهایت مظلومیت سرها را پایین انداخته بودن و همه جوره تحمل میکردند.
در این حین یکی از اسرای هم استانیم بنام محمد بصیری خودش را پرت کرد کف آیفا، درحالیکه دستهایش از پشت سر محکم بسته بود، صورتش را به کف خودرو کشید و دانهٔ انگوری که در کف خودرو افتاده بود را با دهانش برداشت و خورد. چون همه بر اثر تشنگی داشتند پرپر می شدند.
وقتی سربازهای بعثی متوجه ایشون شدند با کلی کتکاری بلندش کردند و سرجایش نشاندند.
عراقیها در هر خودرو تعداد۴ سرباز مسلح سوار کرده بودند که مداوم در طول مسیر کتک کاری مان میکردند.پس از کلی آزار و اذیت و شکنجه روحی و جسمی کاروان اسرای مظلوم در غروب غمبار آنروز مجددا" به طویله های العماره بازگشت.پس از پیاده شدن از خودرو به ستون یک روی زمین نشستیم یکی از اسرای عرب زبان خوزستانی که بعنوان مترجم بود به دستور عراقیها دستهایمان را باز کرد.برای اولین بار در اسارت میخواستند به اسراء غذا بدهند، غذا ماکارونی آبکی بسیار شوری بود که به گفته اسرایی که ازش چشیده بودند، میگفتند از آب دریا هم شورتر بوده...
*ادامه دارد*
❇️❇️❇️❇️❇️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 نماهنگ | روی پای خودمان بایستیم
🔻حضرت آیتالله خامنهای: «دنیا بزرگ است؛ دنیا که فقط آمریکا و چند کشور اروپایی نیست؛ دنیا خیلی وسیع است؛ بروند ارتباطات را برقرار کنند به آن مقداری که لازم هست امّا چشم ندوزند به هیچ نیروی خارجی؛ چشم بدوزند به عنصر داخلی، چشم بدوزند به این ارزش بزرگ: نیروی انسانی داخل. وقتی مردم ببینند که ما مسئولین اصرار داریم بر اینکه مشکلاتمان را در داخل حل کنیم و از ظرفیّتهای داخلی استفاده کنیم، ولو یک سختیای هم برایشان پیش بیاید، تحمّل میکنند، کمکمان میکنند؛ این را مسئولین محترم کشور باید توجّه داشته باشند که تکیهی به خارج نبایستی کرد.» ۹۷/۲/۱۰
💻 @khamenei_ir
@bathirat113
🌷🌷🌷
از پیرمرد حکیمی پرسیدند: از عمری که سپری نمودی چه چیز یاد گرفتی؟ پاسخ داد:
*یاد گرفتم*
که دنیا قرض است باید دیر یا زود پس بدهیم.
*یاد گرفتم*
که مظلوم دیر یا زود حقش را خواهد گرفت.
*یاد گرفتم*
که دنیای ما هر لحظه ممکن است تمام شود اما ما غافل هستیم.
*یاد گرفتم*
که سخن شیرین، گشاده رویی و بخشش سرمایه اصلی ما در زندگیست.
*یاد گرفتم*
که ثروتمند ترین مردم در دنیا کسی است که از سلامتی، امنیت و آرامش بهره مند باشد.
*یاد گرفتم*
کسی که جو را میکارد گندم را برداشت نخواهد کرد.
*یاد گرفتم*
که عمر تمام میشود اما کار تمام نمیشود.
*یاد گرفتم*
کسی که میخواهد مردم به حرفش گوش بدهند باید خودش نیز به حرف آنان گوش دهد.
*یاد گرفتم*
که مسافرت کردن و هم سفره شدن با مردم بهترین معیار و دقیق ترین راه برای محک زدن شخصیت و درون آنان است.
*یاد گرفتم*
کسی که مرتب میگوید: من این میکنم و آن میکنم تو خالی است و نمیتواند کاری انجام دهد.
*یاد گرفتم*
کسی که معدنش طلا است همواره طلا باقی میماند بدون تغییر، اما کسی که معدنش آهن است تغییر میکند و زنگ میزند.
*یاد گرفتم*
تمام کسانیکه در گورستان هستند همه کارهایی داشتند و آرمانهایی داشتند که نتوانستند محقق گردانند.
*یاد گرفتم*
♦که بساط عمر و زندگیمان را در دنیا طوری پهن کنیم که در موقع جمع کردن دست و پایمان را گم نکنیم .🌸🙏
✅ ناف نقطه جادویی بدن✅
🔴یک دقیقه مطالعه (این متن ارزش
خوندن داره) 👌👌
شاید دیده باشید که خیلی از پدر مادرها بند ناف فرزندشون را به بانک بند ناف میسپارن و سلول بنیادی ازش استخراج میشه تا در مواقع حساس (که امیدوارم هرگز پیش نیاد) استفاده بشه. #ناف_نقطه_آغاز زندگیه و باورنکردیه که روی سلامتی، احساسات و روان ما تاثیر گذاره. حتی فرم به ما میگه که ما مستعد چه بیماری هایی هستیم. مالیدن روغن های مختلف اطراف ناف باعث جذب اثر اون روغن بر بدن میشه! اکثر پزشکان تاکید دارند که موقع حمام حتما ناف شسته بشه و حتی دین اسلام تاکید داره موقع غسل ناف همبا سمت چپ و هم با سمت راست شسته بشه، که این اهمیت پاکیزگی ناف را نشون میده. یعنی شاید بشه گفت بسیاری از بیماری ها (و شاید همه ی بیماریها) جوابش به ناف برمیگرده. تعدادی از بیماریهای #کودکان و بزرگسالان که به راحتی و با ریختن دو یا چند قطره از روغنهای مختلف باعث اثرات شگفت انگیز میشه را با هم ببینیم:
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
🔻مالیدن روغن بادام روی ناف باعث درخشندگی و شادابی پوست میشه.
🥒🥒🥒🥒🥒🥒🥒
🔻موقع سرما خوردگی و آنفولانزا و دردهای قاعدگی کافیه یک پنیه را الکلی کنید و روی ناف قرار بدهید و اثر معجزه آساش رو ببینیند.
🍐🍐🍐🍐🍐🍐🍐
🔻مالیدن روغن کرچک روی ناف قبل از خواب اگر چند روز متوالی اتفاق بیوفتد باعث بهبود پادرد و زانودرد میشود
🍎🍎🍎🍎🍎🍎
🔻اگر فرزندتون در فصل پاییز دچار ترک خوردگی لب و پوست دست شده و یا خودتون با شستن ظرفها دستتون زود خشک میشه، اگر دچار اگزما هستید، مالیدن روغن های سالم روی ناف اثر معجزه آسا دارد.
🍉🍉🍉🍉🍉🍉🍉
🔻شاید تعجب کنید اگر بشنوید مالیدن روغن نارگیل روی سطح ناف #رحم_زنان رو گرم میکند و نه تنها مشکلات ناباروری را رفع میکند عفونت بانوان را هم از بین میبرد.
🥕🥕🥕🥕🥕🥕🥕
🔻اگر فرزندتان یبوست دارد، مالیدن روغن زیتون داخل ناف و ماساژ دادن اطراف ناف در جهت عقربه های ساعت باعث رفع مشکل یبوست کودک میشود. ضمنا انجام این کار مشکلات کم وزنی کودکان را به طرز عجیبی رفع میکند. جالبه بگم ترک بدن زنان در اثر چاق و لاغری و بارداری هم با این شیوه رفع میشود.
🍋🍋🍋🍋🍋🍋🍋
🔻مشکل کبد چرب دارید؟ کک و مک روی پوست صورتتان هست؟ روغن لیمو را روزی دو بار روی نافتان بمالید، هم مشکل کبد چرب تا حد زیادی رفع میشود و هم کک و مکها کمرنگ میشوند.
🍇🍇🍇🍇🍇🍇🍇
🔻چکاندن روغن سیاهدانه داخل ناف، گوش درد را رفع میکند و جالب اینه که این روش بی نهایت معجزه آساست.
🍓🍓🍓🍓🍓🍓🍓
🔻دچار گرفتگی عضلات شدید؟ سردردهای عصبی و میگرن سراغ شما می آید؟ باور نکردنی است ولی چکاندن روغن گردو روی ناف و اطراف آن نه تنها این مشکلات را از بین میبرد بلکه برای رفع چربی خون هم معجزه آساست.
🍄🍄🍄🍄🍄
🔻زدن روغن بنفشه داخل ناف باعث رفع خشکی بینی میشود.
لطفا این مطلب را به نیت سلامتی وفرج منجی بشریت تا جایی که میتونید منتشر کنید.
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
یك شركت بزرگ قصد استخدام تنها یک نفر را داشت. بدین منظور آزمونی برگزار كرد كه تنها یک پرسش داشت. پرسش این بود : شما در یک شب طوفانی سرد در حال رانندگی از خیابانی هستید. از جلوی یک ایستگاه اتوبوس در حال عبور كردن هستید. سه نفر داخل ایستگاه منتظر اتوبوس هستند.
یک پیرزن كه در حال مرگ است.
یک پزشک كه قبلاً جان شما را نجات داده است.
یك (خانم یا آقا) كه در رویاهایتان خیال ازدواج با او را دارید.
شما می توانید تنها یكی از این سه نفر را برای سوار نمودن بر گزینید. كدامیک را انتخاب خواهید كرد ؟
دلیل خود را بطور كامل شرح دهید.
پیش از اینكه ادامه حكایت را بخوانید شما نیز كمی فكر كنید...!
قاعدتاً این آزمون نمیتواند نوعی تست شخصیت باشد زیرا هر پاسخی دلیل خاص خودش را دارد. پیرزن در حال مرگ است، شما باید ابتدا او را نجات دهید. هر چند او خیلی پیر است و به هر حال خواهد مرد. شما باید پزشك را سوار كنید. زیرا قبلاً او جان شما را نجات داده و این فرصتی است كه میتوانید جبران كنید. اما شاید هم بتوانید بعداً جبران كنید. شما باید شخص مورد علاقه تان را سوار كنید زیرا اگر این فرصت را از دست دهید ممكن است هرگز قادر نباشید مثل او را پیدا كنید...
از دویست نفری كه در این آزمون شركت كردند، تنها شخصی كه استخدام شد دلیلی برای پاسخ خود نداد. او نوشته بود : سویچ ماشین را به پزشک میدهم تا پیرزن را به بیمارستان برساند و خودم به همراه همسر رویاهایم متحمل طوفان شده و منتظر اتوبوس می مانیم. پاسخی زیبا و سرشار از متانتی كه ارائه شد گویای بهترین پاسخ است و مسلما همه میدانند كه پاسخ فوق بهترین پاسخ است، اما هیچكس در ابتدا به این پاسخ فكر نمیکنند. چرا...؟ زیرا ما هرگز نمیخواهیم داشته ها و مزیت های خودمان را (ماشین) (قدرت) (موقعیت) از دست بدهیم. اگر قادر باشیم خودخواهی ها، محدودیت ها و مزیت های خود را از خود دور كرده یا ببخشیم گاهی اوقات می توانیم چیزهای بهتری بدست بیاوریم...
۱۳ سيزده جمله جالب :
۱) از زشت رویی پرسیدند :
آنروز که جمال پخش میکردند کجا بودی ؟
گفت : در صف کمال!
۲) اگر کسی به تو لبخند نمی زند علت را در لبان بسته خود جستجو کن!
۳) مشکلی که با پول حل شود ، مشکل نیست ، هزینه است!
۴) همیشه رفیق پا برهنه ها باش ، چون هیچ ریگی به کفششان نیست!!
۵) با تمام فقر ، هرگز محبت را گدایی نکن و با تمام ثروت هرگز عشق را خریداری نکن!
۶) هر کس ساز خودش را می زند، اما مهم شما هستید که به هر سازی نرقصید!
۷) مردی که کوه را از میان برداشت کسی بود که اول شروع به برداشتن سنگ ریزه ها کرد!
۸) شجاعت یعنی :
بترس ، بلرز ، ولی یک قدم به جلوبردار!
۹) وقتی كاملاً تنهـا و بى كس شدی بدان که خدا همه رو بیرون کرده ، تا خودت باشی و خودش فقط!
۱۰) یادت باشه که :
در زندگی یه روزی به عقب نگاه میکنی و به آنچه كه برات گریه دار بود میخندی!
۱۱) آدمی را آدمیت لازم است ، عود را گر بو نباشد ، هیزم است
۱۲) کشتن گنجشکها ، کرکس ها را ادب نمی کند!
۱۳) فرق بین نبوغ و حماقت این است که نبوغ حدی دارد ولي حماقت نه.
مهدی طغیانی:
آقای جهانگیری شما به عنوان یکی از مخترعان دلار ۴۲۰۰ تومانی در وضع موجود سهم دارید/ شما کارشناس اقتصادی نیستند، معاون اول هستید و باید پاسخگو باشید
سخنگوی کمیسیون اقتصادی مجلس: جالب است که این روزها وعده عدم نیازمندی مردم به یارانه به جایی رسیده که وضعیت اقتصادی فعلی را دستاورد می نامند. البته در کتابهای درسی باید بنویسند که چگونه در ۷ سال ارزش پول ملی یک دهم و نقدینگی ۶ برابر و تورم ۴۰۰ درصد افزایش یافت.
آقای جهانگیری می گوید بودجه چوب ادب سیاستمداران است به ویژه سیاستمدارانی که شعار می دهند. ایشان که خود از مخترعین ارز ۴هزار و ۲۰۰ تومانی هستند، ای کاش زودتر به این آزمونها و خطاها پی می بردند تا بعد از ۷ سال نشنویم که "من بلد نیستم یا بودجه ادب می کند!"
مردم خوب به یاد دارند که آقای جهانگیری فرمودند کسی امروز از گرانی و تورم حرف نمی زند و در دوران دولتهای نهم و دهم قیمت ارز لحظه ای بالا می رفت. آقای جهانگیری در مناظرات فرمودند که دولت یازدهم باید آواربرداری کند به نظرم تلاطم های ۹۱ و ۹۲ در مقایسه با دستپخت دولت در سال ۹۷ و ۹۸ پاره آجر هم نیست چه برسد به آوار. آقای جهانگیری شما کارشناس اقتصادی نیستید که فقط نقد کنید. شما معاون اول دولت هستید و باید پاسخگو باشید.
آقای نوبخت! چگونه آبان ماه ۹۸ در آن غائله بنزینی حمایت معیشتی اعانه نبود اما حمایت از کالاهای اساسی در مجلس یازدهم اعانه است؟
@faanos313
@bathirat113
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚀 تمام انتقامهای موشکی #سپاه
🔸 مروری بر انتقامهای #موشکی سپاه در چندسال اخیر به بهانه حمله روز گذشته به مواضع گروهکهای #ضدانقلاب در مرز شمال غرب کشور
#مؤلفه_های_قدرت
🇮🇷بدون مرز
@bathirat113
@bathirat113
اصطلاحات رایج سیاسی:
پوپولیسم(عوام گرایی)
در فرهنگ علوم سیاسی تعاریف و ویژگی های متعددی درباره این واژه صورت گرفته است،از جمله<< جلب پشتیبانی مردم با توسل به وعده های کلی ومبهم ومعمولا تحت کنترل رهبر وشعارهای ضد امپریالیستی>>
پوپولیسم دارای مشخصات عوام فریبی،تعصب،تکیه بر توده های محروم و از خود بیگانه،نداشتن ایدئولوژی مشخص،اصلاح طلبی و عناصری از ضدیت با امپریالیسم وملی گرایی است.پوپولیسم ممکن است چپ.باشد یا راست و یا هیچکدام از اینها نباشد ولی معمولا ارتجاعی است و خواهان بازگشت به فضائل دوران گذشته است. این واژه که درفرهنگ غرب رایج بوده در دوران به اصطلاح اصلاحات بناحق وارد ادبیات سیاسی کشورمان گردید وهدف آنها فریب و تحریک افکار عمومی وفشار برنظام و نوعی استحاله سیاسی است.
@bathirat113
@bathirat113
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍️عروسی فرزند امام خامنه ای چگونه برگذار شد؟؟
👌لطفا ببینید و نشر دهید
✅اخبار و تصاویر رهبر انقلاب
🔹🔸کانال شناخت رهبری
@bathirat113
🔴عجیب اما واقعی!
🔹پخش تراکتهای جعلی بین مردم با اسم تشویق و حمایت سپاه پاسداران از سرمایهگذاری در بورس! که احتمالا این اقدامات توسط اعضای سازمان تروریستی مجاهدین یا دلالان انجام میشود!
🔹با اسم سپاه سرمایهگذار جذب میکنند وقتی سرمایهها به باد میرود سپاه را مقصر اعلام میکند!
🇮🇷بدون مرز
@bathirat113
🇮🇷 *از مجنون تا رمادیه(ازاسارت تاآزادی) قسمت۱۴*
از سری خاطرات: آزاده غلامشاه جمیله ای_بندرگناوه
برای اولین بار در اسارت میخواستند به اسراء غذا بدهند،غذا ماکارونی آبکی بسیار شوری بود که به گفته اسرایی که ازش چشیده بودند، میگفتند از آب دریا هم شورتر بوده و نان خمیری ترشیده و بیضی شکلی که به سمون معروف بود و با آرد تیره رنگ زبری تهیه شده بود. این نان خاص اسراء بود. یک قاشق ماکارونی را لای سمونی میریختند و دست هر اسیر میدادند و سپس چندین ضربه کابل محکم بر فرق سرش فرود می آمد و داخل طویله ها میشد،حتی اگر غذا هم نمیخواستیم باید کتک را میخوردیم. وقتی غذای مرا دستم دادن چندین ضربه کابل متوالی بر سرم فرود آمد که برق از چشمهایم پرید، فکر کردم همزمان با کابل هایی که توی سرم خورده واقعا" برق آسمانی بوده، غذا را انداختم و دستانم را سپر سرم کردم، حس میکردم سرم به اندازه یک بند انگشت ورم کرده. چند کابل دیگر بر پشت دستهایم فرود آمد.
دستهایم آنچنان سوخت که انگشتهام تا چندین ساعت خم و راست نمی شدند و ورم کرده بودند، دیگه تسلیم مرگ شدم و دستهایم را از روی سرم برداشتم، گفتم تا خلاص شوم و تمام کنم، چون بیشتر از این تحمل شکنجه هاشون را نداشتم. چشمهایم برای دقایقی فاقد بینایی شده بود، نمیدانم چطوری و چه کسی مرا داخل سالن برده بود.یکی از اسرای هم استانی بنام عبدالهی بر اثر ضربات کابلی که برسرش فرود آمده بود حافظه اش قاطی کرده بود و پس از چند ساعتی سراغ غذایش یعنی همان سمون که بیرون از دستش افتاده بود را میگرفت.
میگفت: خیار من کجاست؟ کی خیار من را برداشته؟منظورش همان سمونش بود که فکر میکرد خیار سبز بوده!
نمی دانستیم گریه کنیم یا خنده،
این سوژه ها بعدها توی اردوگاه و پس از اسارت که هر از گاهی در تجمعات همدیگر را می بینیم موجب مرور اون روزها و خنده و مزاحمان میشد. یکی دیگر از این سوژه ها هم موضوع "سید" بودن سربازان عراقی بود.سربازهای عراقی در طول چند روز اسارتمان معمولا" همدیگر را با نام سید احمد، سید جاسم و سید خلیل و... صدا میزدند. اسراء در ابتدای اسارت هر وقت از عراقی چیزی میخواستند "سیدی" صدایش میکردند. چون "سید" در لفظ عرب به معنای "آقاست" من در ابتدا فکر میکردم عراقیها اکثرا" "سید" به مفهوم "اولاد پیغمبر (ص)" هستند.
وقتی از بصره برگشتیم و پس از کابلهایی که نوش جانمان شد، توی طویله ها جا گرفتیم بعد از اینکه قدری درد کابل هایی که بر سرمان فرود آمده بود فروکش کرد از هم استانیهایم پرسیدم. میدونید چرا خدا ما را اسیر دشمن کرده؟
بنظرم عراقیها همشون سید هستند و شاید ما به جنگ سادات آمده بودیم، بخاطر همین مورد غضب الهی قرار گرفته ایم و اسیر دستشون شده ایم.
بعضیها واقعا" باورشان شده بود و این موضوع در اون شرایط لبخند تلخی بر لبانمان نشانده بود.
تا صبح روز چهارشنبه ۱۳۶۷/۴/۸ درسالنهای العماره محبوس بودیم.
ازساعات اولیه بامداد چهارشنبه تعداد زیادی خودروی آیفا در پی هم وارد محدوده اسارتگاه شدند، لحظه به لحظه بر تعدادشان افزوده میشد. سحرگاه روزچهارشنبه با دستان بسته و درحالیکه از شدت عطش و گرسنگی رمقی نداشتیم سوار خودروهای آیفا شدیم، در چهارگوشه هرخودرو سربازان مسلح سوار شده بودند و تعداد زیادی خودروهای نظامی کاروان اسراء را اسکورت میکرد. کاروان در همان مسیری قرار گرفت که قبلا"به بصره رفته بودیم. آفتاب سوزان تیرماه طلوع کرده بوده و لحظه به لحظه بر تابش گرمایش فزونی میکرد. کم کم به حوالی شهر رسیدیم، تابلوی ورودی شهر، معرف بصره بود، پس از عبور از چند خیابان حاشیه شهر وارد استادیوم ورزشی شهر بصره شدیم.
زیر ضربات کابل سریعا" پیاده شدیم، پس گشودن دستهایمان درحالیکه تعداد بسیار زیادی سرباز مسلح دور تا دور استادیوم را در محاصره داشتند، عدهٔ کثیری هم کابل به دست ایستاده بودند.
با عجله ما را هم به پشت سر اسرای ارتش که قبل از ما به استادیوم رسیده بودند و به ترتیب و با نظم خاصی ایستاده بودند، منتقل کردند.
آرایش ایستادنمان به شکلی بود که هر نفر یک متر با نفر جلو و پشت سرش و سمت چپ و راستش فاصله داشت.
از ظاهر اسرای ارتش معلوم بود شرایط بهتری نسبت به ما داشتند، چون همه با لباس کامل نظامی همراه با درجه هایشان و گتر شلوار و پوتین بودند.
ولی بچه های بسیج و سپاه با سر و رویی بسیار خاکی و درهم، همه خونی، دکمه های پیراهنها باز، بدون کفش و پوتین، گاها"بدون شلوار و پیراهن نظامی و حتی بعضی با لباس زیر بودند که به زور مجبور به راه رفتن و ایستادن بودند.
محوطه استادیوم بصره مملو بود از اسرای جزایر مجنون.
معلوم بود از رسانه های غربی برای تهیهٔ گزارش دعوت کرده بودن...
*ادامه دارد*
❇️❇️❇️❇️❇️
#استادصمدی_آملی
#نصایح
👈دانشجویان ما معطل نباشید، اینقدر توی دانشگاه مشغول اصلاح طلب و نمیدونم اصولگرا وقت نگیرید. درس بخونید. طلاب عزیز در حوزه های علمیه، درس، درس، کار، تحقیق.
👈 به خصوص دانشجویان تحقیق در نظام هستی. در عالم. خدای متعال در قرآن بهتون فرمود: اقراء، بخوانید.
👈اولین جمله ای که در قرآن تنزیلی از باب تبلیغ پیغمبر(ص) به ما آمده است
بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِي. اقْرَأْ، بسم ربک! بخوان! بخوان! اونچنان بخوان که، اقراء بسم ربک، یعنی به اسم ربت بخوان!
👈همینطور تو دل اشیاء که: والله بکل شیء محیط، فرو رو، برو تو دل اشیاء ببین چه خبره.
👈اینقدر وقت را برای امور سیاسی نگیرید. این قدر کشور رو معطل نکنید به امور سیاسی. و تمام اذهان الان همه فقط همینه که آقا ضعف اقتصادی. ضعف چه. نمی گم توی این فکر نباشید، اما نه اینکه کل کشور، کل عقل ها، کل مغزها و کل استعدادها شبانه روز درگیر همین هاست. چرا آخه؟
👈چی میخواید از این؟ چه نتیجه می خواید بگیرید؟ وانگهی در آخر چی؟
👈علم برادر! ما که شیعهی امیرالمومنینیم. ما که تابع کسی هستیم که در نهج البلاغه و در روایات از آقا نقل شد خطاب می کرد:
إِنَّ ها هُنَا لَعِلْماً جَمّاً لَوْ أَصَبْتُ لَهُ حَمَلَةً
👈ما دیگه نباید امروز بریم در دانشگاهامون تمام کتابهای علمیِ در تمامِ اکثرِ یا رشته ها یا در تمام رشته ها، یا در تمام رشته ها در بعضی از جهات علمی همه اش بریم از کشورهای خارج کتاب برای تحصیل دانشمندانمون، طلبه هامون، و دانشجویانمون بخوایم وارد بکنیم.
👈نمی دونم چرا ما تو خواب رفتیم؟ اصلا نمی دونیم.
خوب، ( لَيْسَ لِلْإِنْسَانِ إِلَّا مَا سَعَی ) این قاعده ی نظام هستی است. هر کسی زحمت بکشه، یادتون هست توی کتاب های ابتدایی؟ها؟ مزد جان برادر گرفت که کار کرد! هر کی کار بکنه
👈خدا در قرآن فرمود: ( لَيْسَ لِلْإِنْسَانِ إِلَّا مَا سَعَى ) این لامش هم لام ملکیته، لام اعتباری نیست! حرکت کنید، بدون حرکت نمیشه. وسعت علمی باید در ایران ما با داشتن قرآنی که منبع علم اولین و آخرین است. و با داشتن کلمات نوریه ی اهل بیت ( علیهم السلام )چه در ادعیه و چه در غیر ادعیه، روایات ماثوره، و زیارات، و امثال اینها، این ها منبعند. منابعند. به ما حقایق می دهند. هبوط کرده ایم، هنوز معطلیم که بگیم آقا دروغ نگو. هنوز معطلیم بگیم بابا ربا نخورید. هنوز معطلیم بگیم که آقا سر همدیگر کلاه نگذارید.
👈 سبحان الله!
👈یعنی ما هنوز باید برای این ها معطل باشیم ما شاگرد حداقل ۳۸ سال انقلابیم، ما شاگردان ۱۴۰۰ سال مکتب علی ( علیه السلام ) هستیم. هنوز باید امیرالمومنین بگه که آقا من کسی رو نیافتم که بهش علم بدم؟
گله دارید که چرا باران نمی آد؟
👈فارجعوا الی انفسکم، به خودتون بر گردید.
______
⛔️ هرگونه نشر و کپی فقط با ذکر نام کانال جایز است.
🌿نجم الدین🔰🔰🔰
@samad10001
http://eitaa.com/joinchat/616366083Cbe84eb6ec0
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌حریر چی رسما علت کشته شدنگان کرونا رو اعلام کرد
👌خدا به کمرتون بزنه بی شرفا
❌پلی فارماسی تداخل دارو های ازمایشی بر رو بیماران علت عمده مرگ و میر بیماران کرونایی در بیمارستانها
تَکَثُّرگَرایی یا پلورالیسم;
، ابعاد و صور مختلف فرهنگی، اجتماعی، سیاسی، فلسفی و دینی دارد که هر یک معنای ویژه خود را دارد. به طور کلی، تکثرگرایی به معنی پذیرش تنوع و بها دادن به آن است. مفهومی که اغلب به طرق مختلف، در طیف وسیعی از موضوعات، استفاده میشود. در سیاست، تاکید بر تنوع در علایق و اعتقادات شهروندان، یکی از مهمترین ویژگیهای مردمسالاری است. در علم، نظریه چند روشی بر پذیرفتن نظریهها یا نقطه نظرات متفاوت دارد. این روش میتواند تا حد بسیار مهمی یک عامل کلیدی جهت پیشرفت علمی باشد. واژه «جمعگرایی» همچنین، در زمینههای متفاوتی، در حوزههای مذهبی و فلسفی استفاده میشود.
@bathirat113
@bathirat113
⭕️ #رصد
جاسوسی ارتش آمریکا از مسلمانان
🔹طبق اعلام وبسایت مادربورد، برنامهای با نام Muslim Pro که برنامه نماز و قرآن است و بیش از ۹۸ میلیون بار دانلود شده جزئیترین اطلاعات مسلمانان را به ارتش آمریکا میفروخته است. /فارس
#تاثیر
@bathirat113