اميرالمؤمنين از تو سؤالات مختلفه كردند و تو همه را يك جواب دادى فرمود:
يا بن عم اما سمعت قول اللّه تعالى فَقُلْتُ اسْتَغْفِرُوا رَبَّكُمْ إِنَّهُ كانَ غَفّاراً الخيُرْسِلِ السَّماءَ عَلَيْكُمْ مِدْراراً وَيُمْدِدْكُمْ بِأَمْوالٍ وَبَنِينَ وَيَجْعَلْ لَكُمْ جَنّاتٍ وَيَجْعَلْ لَكُمْ أَنْهاراً (سوره نوح عليه السلام: 10، 11، 12)
☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
📚 #حکایت
🌴روزی شیخ جعفر شوشتری را دیدند که در کنار جویی نشسته و بلند بلند گریه میکند. شاگردان شیخ، با دیدن این اوضاع نگران شدند و پرسیدند: «استاد، چه شده كه اینگونه اشك میريزيد؟ آيا کسی به شما چیزی گفته؟»
🌴شیخ جعفر در میان گریهها گفت: «آری، یکی از لاتهای این اطراف حرفی به من زده که پریشانم کرده.» همه با نگرانی پرسیدند: «مگر چه گفته؟»
🌴شیخ در جواب میگويد: «او به من گفت شیخ جعفر، من همانی هستم که همه در مورد من میگویند. آیا تو هم همانی هستی که همه میگویند؟! و اين سئوال حالم را عجيب دگرگون كرد.»
@basirat65
📚 #داستانی_از_مثنوی_معنوی
👈 بشکن!
🌴نوشته اند: روزی پادشاهی همه درباریان را خواست. همه گرد تخت او به صف ایستادند. شاه، گوهری بس زیبا و گرانبها به یکی از آنان داد و گفت: این گوهر چگونه است و به چند ارزد؟ گفت: صدها خروار طلا، قیمت این گوهر را ندارد. شاه گفت: آن را بشکن. مرد درباری گفت: ای شاه! چنین گوهری را نباید شکست که سخت ارزنده و قیمتی است.
🌴ساعتی گذشت. دوباره آن گوهر را به یکی دیگر از حاضران داد و همان خواست. او نیز گفت: ای سلطان جهان!این گوهر، به اندازه نیمی از مملکت تو، قیمت دارد. چگونه از من خواهی که آن را بشکنم؟ شاه او را نیز رها کرد و دستور داد به هر دو خلعت و هدیه دهند. به چندین کس دیگر داد و همگی همان گفتند که آن دو ندیم گفته بودند.
🌴شاه را ندیمی خاص بود که بدو سخت عنایت داشت و مهر می ورزید. او را خواست. پیش آمد. گوهر را به دست او سپرد و گفت: چند ارزد؟ گفت: بسیار. شاه گفت: آن را بشکن! همان دم، گوهر را بر زمین زد و آن را صد پاره کرد.
🌴حاضران، همه بر آشفتند و زبان به طعن و لعن وی گشودند که ای نادان این چه کار بود که کردی. آیا پسندیدی که خزانه شاه از چنین گوهری، خالی باشد؟ ندیم گفت: راست گفتید. این گوهر، افزون بر آنچه در تصور گنجد، قدر و بها داشت؛ اما فرمان شاه، ارزنده تر و قیمتی تر است. حاضران، چون این پاسخ را از آن غلام شنیدند، همگی دانستند که این، امتحانی بود از جانب شاه. لب فرو بستند و هیچ نگفتند که دانستند خطا کرده اند.
👌مولوی پس از نقل این حکایت، می افزاید که نباید به این بهانه که جسم و جان آدمی، قیمت دارد و حفظ آن واجب است، از فرمان خدا و شرع سر پیچد.
@basirat65