فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷
🔊#پادکست
حقوق بشر آمریکایی از دیدگاه امام خمینی (رحمهاللهعلیه)
🍃🌹🍃
#حقوق_بشر_آمریکایی
#روشنگری
#جهادتبیین
╭─┅─🍃🌸🍃─┅─╮
🆔 @basirat99_00
╰─┅─🍃🌸🍃─┅─╯
🇮🇷
🖼#پوستر
آمریکای بدون روتوش در کلام امام خمینی (رحمةالله علیه)
🍃🌹🍃
#روشنگری
#جهادتبیین
#حقوق_بشر_آمریکایی
╭─┅─🍃🌸🍃─┅─╮
🆔 @basirat99_00
╰─┅─🍃🌸🍃─┅─╯
🇮🇷
🖼#پوستر
حقوق بشر آمریکایی در کلام امام خامنهای (حفظهالله)
🍃🌹🍃
#روشنگری
#جهادتبیین
#حقوق_بشر_آمریکایی
╭─┅─🍃🌸🍃─┅─╮
🆔 @basirat99_00
╰─┅─🍃🌸🍃─┅─╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷
🎥#موشن_گرافی
افسانه حقوق بشر آمریکایی
🍃🌹🍃
#روشنگری
#جهادتبیین
#حقوق_بشر_آمریکایی
╭─┅─🍃🌸🍃─┅─╮
🆔 @basirat99_00
╰─┅─🍃🌸🍃─┅─╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷
🎥#موشن_گرافی
ایران هراسی، بخشی از پازل عملیات روانی امریکا
🍃🌹🍃
#روشنگری
#جهادتبیین
#حقوق_بشر_آمریکایی
╭─┅─🍃🌸🍃─┅─╮
🆔 @basirat99_00
╰─┅─🍃🌸🍃─┅─╯
بصیرت منتظرفعال
#ادامه 💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت21 با صدای زنگ گوشی ام از توی کیفم بیرون کشیدمش،
#ادامه
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت22
ساعت بعد حرف های آرش را برای سوگند تعریف کردم.با تعجب نگاهم کردو گفت:
–اونوقت نظرت؟
سرم راپایین انداختم.
–چی بگم ما هیچ جوره به هم نمی خوریم.
_ـ خب پس بهش خیلی راحت بگو.
سکوت کردم و زل زدم به انگشتای گره شدهام.سوگند دخترخوبی بود و من خیلی قبولش داشتم، با این که دوست صمیمیام بود، ولی بازهم خجالت میکشیدم همه چیز را برایش بگویم.بعد از سکوت کوتاهی ناگهان هینی کشید، که وادارم کرد هراسون نگاهش کنم.
–چی شد؟
چشمهایش اندازه گردو شده بود. وقتی ترس مرا دید گفت:
–راحیل!نگو که...
من فقط سرم را به علامت مثبت تکان دادم.با گفتن خدای من سرش را بین دستایش جا داد و من چقدر یک لحظه احساس حقارت کردم از داشتن همچین دل سرکشی.سوگند سرش را بلند کرد و وقتی حال بدمن را دید، رنگ عوض کرد.
–البته آدم ها عوض میشن عاشقی که جرم نیست، شاید به خاطر تو عقایدشم تغییر کنه. بعد چهرهاش راجمع کرد و ادامه داد:
–یه وقتایی استثناهم پیش میاد. امیدوارم آرش از اون دسته باشه.می دانستم به خاطر من این حرف ها را می زند، وگرنه حرفی که زد نیاز به معجزه داشت.نگاهش کردم.
– نامزد خودت یادت رفته؟ افکارش عوض شد؟
آهی کشید.
– خب من سادگی کردم، بعدشم مگه همهی آدم ها یه جورن؟ وقتی عاشقی از سرم پرید تازه چشم هایم باز شد و خیلی چیزها را دیدم که اصلا قبلا نمی دیدمشان.
همش با خودم می گفتم چرا من اون موقع توجهی نکرده بودم به این رفتارهاش. حالا نمی دونم به خاطر سنم بود که این همه کوته فکر بودم یا دلم یه محبت می خواست از اون جنس، گاهی می گم شاید چون پدر یا برادری بالاسرم نبوده اینقدر زود باختم، ولی وقتی به تو نگاه می کنم می بینم توام شرایط من رو داری ولی خیلی سنجیده تر عمل می کنی. حداقل زود وا نمیدی، خود داری. از حرفهایش بیشترخجالت کشیدم،
"یه لحظه فکر کردم در حال سقوط به قعر زمینم، ولی هیچ اتفاقی نیوفتاد."
ــ من اینجوری که تو فکر می کنی نیستم سوگند. منم باهاش چند بارحرف زدم.راستش من بهت نگفتم، یه بار از دانشگاه تا ایستگاه مترو رو پیاده باهم رفتیم، چون می خواست سوار ماشینش بشم ولی این بار هر چی اصرار کرد قبول نکردم، گفت پیاده بریم که حرف بزنیم. تو راه خیلی حرف زدیم ومن بیشتر متوجه تفاوت هامون شدم.
یه بارم می خواستم برم نماز خونه واسه نماز، گفت می خواد حرف بزنه، وقتی گفتم آخه الان باید نماز بخونم، پوزخندی زدوگفت، خودتو اذیت نکن خدا محتاج نماز ما نیست.با نامحرمم که دیدی چطوری دست میده و شوخی میکنه.
امروزم که ازم خواست بریم کافی شاپ ولی من قبول نکردم. البته به نظرمن حرف زدن بانامحرم بارعایت بعضی مسائل اشکالی نداره، ولی هرکس ازدل خودش بهترخبرداره.تمام مدتی که داشتم حرف می زدم سوگند نگاهم می کرد.آهی
کشیدوگفت:
–خوب پس اگه اینجوریه به نظر من دفعه ی بعد آب پاکی رو بریز روی دستش، دلیلت رو هم بهش بگو شاید متوجه شد.
ــ می دونی سوگند همیشه دلم می خواست همسر آینده ام از نظر مذهبی از من جلوتر باشه و باعث رشدم بشه.
ــ خب اینم امتحان توئه دیگه،
بعدش خنده ای کردو گفت:
–خدا به دادت برسه چه امتحان جذابی هم نصیبت کرده، کیه که بتونه ازش بگذره. حالا که فکر می کنم می بینم مال من زیادم جذاب نبود ولی من نتونستم با فکر تصمیم بگیرم، امیدوارم تو بتونی. هر کمکی هم از دستم بربیاد برات انجام میدم..
#ادامهدارد...
╭─┅─🍃🌸🍃─┅─╮
🆔 @basirat99_00
╰─┅─🍃🌸🍃─┅─╯
بصیرت منتظرفعال
#ادامه 💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت22 ساعت بعد حرف های آرش را برای سوگند تعریف کردم
#ادامه
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت23
بعداز آخرین کلاس باید پیش ریحانه می رفتم. برنامه ی هر روزم بعد از دانشگاهم بود. بعضی روزها کلاسهایم زودترتمام میشدومن بیشترازنصف روزباریحانه بودم.
در آپارتمان را زدم زهرا خانم دررا باز کردو گفت:
–به به سلام راحیل جان.
ــ سلام زهراخانم خوبید؟ ریحانه چطوره؟ بهتر شده؟
همانطور که از جلو در به طرف رخت چرکها که در آشپزخانه بود می رفت با صدای پایینی گفت:
ــ بهتره، خداروشکر، سوپشم بهش دادم فعلا خوابیده.
سبد رخت ها را بغل گرفت و به طرف در خروجی رفت.
–دیگه من برم، الان آقامون میاد.
اشاره کردم به سبد دستش.
–لباسشویی که اینجا هست.
ــ اینجوری راحت ترم بالا می شورم خشک می کنم و اتو می کنم میارم.
ــ دستتون درد نکنه.
ــ راستی غذارو گازه اگه ناهار نخوردی هم خودت بخور هم به داداش بده.
ــ چشم.
لباس هایم را عوض کردم و چادر رنگی ام را روی سرم انداختم.
غذا لوبیا پلو بود داخل بشقاب ریختم و داخل سینی با یک لیوان آب و یک پیاله ترشی گذاشتم.
چادرم را در یک دستم جمع کردم وبادست دیگرم سینی راگرفتم.
چند تقه به در اتاق زدم.ـ
_ بفرمایید.
ــ سلام
به سختی از روی صندلی اش بلند شد و با لبخند پهنی جواب داد.از این که به خاطر من از جایش بلند شد با خجالت گفتم:–شرمنده نکنید بفرمایید.
آقای معصومی همیشه با احترام با من برخورد می کرد برای همین من هم احترام زیادی برایش قائل بودم.سینی را روی میزش گذاشتم، یک میز قهوه ای خیلی بزرگ که میز کارش بود. یک کامپیوتر باکلی چیزهای مختلف، رویش قرار داشت. مثل وسایل خطاطی و انواع کتاب و یک سری اوراق برای خط نوشتن. همیشه پشت میزش مطالعه می کرد.
شاگردهایش را هم دور همین میز، آموزش می داد. چندصندلی هم دور میز برای شاگردهای خطاطی اش گذاشته بود.یکی از دیوارهای اتاق قفسه بندی بود و پر بوداز کتاب های بسیار ارزشمند.پنجره اتاق هم با یک تور حریرسفیدساده تزیین شده بود.
نگاهش را به غذای داخل بشقاب انداخت و گفت:
–صبر کنید برای شما هم غذا بکشم با هم غذا بخوریم.
از این حرفش تعجب کردم.
تا حالا با او سریک میز غذا نخورده بودم. اگر گاهی وقت نمی شد ناهار بخورم توی دانشگاه، اینجا با ریحانه ناهار می خوردم.
ــ نه من نمی خورم.
_چرا مگه ناهار خوردید؟
کمی این پاو آن پا کردم و گفتم:
_نه
ــ اگه با من سختتونه پس...
حرفش را قطع کردم و گفتم:نه...برای این که فکر دیگه ای نکند گفتم:
– آخه من روزه ام.
ـ دوباره لبخندی زدو گفت:
–قبول باشه اینجوری که من خیلی شرمنده شدم آخه...
ــ نه، نه شما راحت باشید، من باید برم پیش ریحانه
و زود از اتاق بیرون آمدم.سرکی توی اتاق کشیدم. ریحانه هنوز خواب بود. آشپزخانه نامرتب بود. احتمالا زهرا خانم وقت نکرده بود مرتب کند.شروع به تمیز کردن کردم.بعد از تمیز کردن گاز و جمع و جور کردن کابینت آشپزخانه. به طرف اتاق آقای معصومی رفتم تا سینی غذا را بیاورم.در اتاق باز بود، درحال وارد شدن گفتم:
–آمدم سینی غذارو ببرم.
سرش پایین بودو خطاطی می کرد.
ــ دستتون درد نکنه، خودم می خواستم بیارم. چرا زحمت کشیدید.ـ
ـ زحمتی نیست.
خم شدم سینی را بردارم، چشمم افتاد به شعری که روی کاغذی نوشته بودو کنار دستش گذاشته بود.چند لحظه مکث کردم، چقدر شعر قشنگی بود.
دل گرچه درین بادیه بسیار شتافـت
یک موی ندانست ولی موی شکافـت
اندر دل من هـزار خورشیـد بتافـت
آخر به کمــــــــال ذره ای راه نیافـت
مبهوت شعر شدم، چقدر پر معنی بودوچقدر خط خوشی داشت این آقای معصومی.با صدایش به خودم آمدم ،
– می دونید شعرش از کیه؟
ــ با دست پاچگی گفتم:
–نه
_ازابو علی سیناست.
با تعجب گفتم:
–مگه شاعرم بوده.
ــ بله هم به عربی و هم به فارسی شعر می سرودن.
باحسرت گفتم:–واقعا خوش به حالش، چطور میشه که یه نفر اینقدر همه چی تموم میشه.
ــ حالا شما این رو می گید ولی تو شعرش یه جورایی میگه ذره ای به کمال نرسیدم.یعنی به اونچه که می خواسته نرسیده.
نچ نچی کردم و گفتم:
–آدم میمونه تو کار این بزرگان. یه فیلسوف وقتی اینجوری بگه پس....
با صدای گریه ی ریحانه حرفم نصفه ماند، سینی را برداشتم و گفتم:
– با اجازه من برم.
#ادامهدارد...
╭─┅─🍃🌸🍃─┅─╮
🆔 @basirat99_00
╰─┅─🍃🌸🍃─┅─╯
بصیرت منتظرفعال
#ادامه 💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت23 بعداز آخرین کلاس باید پیش ریحانه می رفتم. برن
#ادامه
💢💢💢💢💢💢💢💢💢
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت24
ریحانه تا من را دید دستهایش را بالا آورد،یعنی بغلم کن.محکم بغلش کردم.
ازاینکه حالش خوب شده بود خیلی خوشحال شدم،واقعا بچه که مریض میشودخیلی آزار دهنده وبهانه گیر میشود.
اسباب بازیهاش را آوردم و کلی باهم بازی کردیم.بعد احساس کردم کلافس. لگن حمامش را پر از آب کردم تا حمامش کنم.چندتا از اسباب بازی هایش را داخل آب ریختم و با بازی شروع به شستنش کردم.کمکم خوشش آمدو آرام گرفت.همیشه همین طور بود اولش استرس دارد ولی کمکم که با بازی سرگرمش می کنم خوشش می آید.بعد از حمام،لباس هایش را پوشاندم و کمی سوپ به خوردش دادم.
یادم افتاد ساعت داروهایش است. به سختی آنها را هم خورد وبعد شروع کرد به ریخت و پاش کردن.بعد از این که ریخت و پاش هایش را جمع کردم،دیدم به طرف اتاق پدرش رفت.
من هم سراغ کتاب هاو جزوه های دانشگاهیم رفتم تا کمی درس بخوانم. بعداز نیم ساعت پدرش صدایم کرد.۰
–ریحانه توی اتاق تنهاست من میرم بیرون خیلی زود برمی گردم.آقای معصومی کمکم باعصا می توانست راه برود.
ولی معمولا از خانه بیرون نمی رفت.با تعجب گفتم:
–اگه خریدی یا کاری دارید به من بگید تا براتون انجام بدم.
لبخندی زدوگفت:
–یه کار کوچیکه،زود میام.بالاخره باید کمکم عادت کنم.نگران نباشیدخوبم. فقط پای چپم کمی اذیت می کنه.
بعد از رفتنش،داخل اتاق آقای معصومی که شدم دیدم ریحانه چندتا کتاب رااز قفسه درآورده اگر دیر می رسیدم، فاتحه ی کتاب ها رو خوانده بود.بعد از جمع و جور کردن اتاق،شیشه شیر ریحانه را دستش دادم و روی تختش خواباندمش.طولی نکشید که خوابش برد،من هم که خیلی خسته بودم در را بستم چادرم راکنارم گذاشتم و دراز کشیدم.نمی دانم چقدر خوابیده بودم که با صدای اذان از خواب بیدار شدم.
باید نماز می خواندم وبه خانه می رفتم. چند تقه به در خورد و صدای آقای معصومی آمد.
–راحیل خانم تشریف بیارید افطار کنید.
چادرم را سرم انداختم و در رو باز کردم،ولی نبود.سرم را که چرخاندم چشمم بر روی میز ناهار خوری که کنار آشپز خانه قرار داشت ثابت ماند.روی میز،افطار شاهانه ای چیده شده بود.
نان تازه، سبزی،خرما، زولبیا،
شله زرد،عسل، مربا، کره...
شله زرد راچه کسی درست کرده بود؟با امدن آقای معصومی از سرویس بهداشتی با آستین بالا،فهمیدم وضو گرفته.وقتی تعجب من را دید گفت:
–می دونم امروز ریحانه خیلی خستتون کرده، رنگتون یه کم پریده،می خواهید اول افطار کنید بعد نمازبخونید.
بی توجه به حرفش وبا اشاره به میز گفتم:
–کار شماست؟
با اشاره سر تایید کرد.
–خواستم تو ثواب روزتون شریک باشم.
ــ ممنون،خیلی خودتون رو زحمت انداختید.شله زرد رو از کجا...حرفم را قطع کرد.
–وقتی گفتید روزه ایید،به خواهرم پیام دادم که اگه می تونه یه کوچولو درست کنه.
ــ وای خیلی شرمنده ام کردید، دستتون درد نکنه.
ــ این چه حرفیه در برابر محبت های شما که چیزی نیست.
با گفتن من وظیفم بوده رفتم وضو گرفتم و نمازم را خواندم
کمی ضعف داشتم ولی دوست داشتم بعد از نماز افطار کنم.
وقتی سر میز نشستم به این فکر کردم کاش خودش هم بود.
خجالت می کشیدم بگویم خودش هم بیاید. اصلا اگر می آمد معذب می شدم.با صدایش از افکارم بیرون امدم.
ــ افطارتونو باآب جوش باز می کنید یا چایی؟
ــ شما زحمت نکشید خودم می ریزم.
بی توجه به حرفم فنجون را جلوی شیر سماور گرفت.
_فکر کنم چای خور نبودید درسته؟
_بله.به خاطر ضررش نمی خورم.
فنجان راکناردستم گذاشت.
–دوست ندارید بخورید یا به خاطر سفارش های مادرتون؟
ــ خب قبلا می خوردم.ولی از وقتی مادرم از ضرر هاش گفته دیگه سعی می کنم نخورم.البته گاهی که مهمونی میریم اگه داخلش هل و دارچین یا گلاب ریخته باشن می خورم. چون اینا طبع سرد چایی رو معتدل می کنند.
ابروهایش را بالا داد وهمانطور که می نشست روی صندلی گفت:
–چه همتی!
ــ وقتی ادم آگاهی داشته باشه دیگه زیاد سخت نیست.
همانطور که برای خودش و من شله زرد می کشید گفت:
–ولی از نظر من موضوع آگاهی نیست، راحت طلبیه.بیشتر آدم ها اگاهی دارند ولی همت و اراده ندارند برای ترکش.مثلا یکی می دونه یه تکلیفی به گردنش هست بایدانجام بده، ولی به خاطره تنبلی انجام نمیده.
ــ بله درست می گید.خب ریشه ی این راحت طلبی کجاست؟
ــ بیشتر بر می گرده به تربیت و خانواده
اکتسابیه دیگه...
بعد از خوردن چند جرعه آب جوش
کمی شله زرد خوردم
چقدر خوشمزه بود.
ــ واقعا دست پخت زهرا خانم عالیه.
لبخند زد.
– خداروشکر که خوشتون امد.
بعد از خوردن افطار
شروع به جمع کردن میزبودم که دیدم ریحانه از خواب بیدار شد
تازگی ها یاد گرفته بود خودش از تختش پایین می آمد.بغلش کردم و بوسیدمش و چند لقمه ی کوچک با عسل در دهانش گذاشتم.بعد از تموم شدن کارم گفتم:
–من دیگه باید برم.بابت افطاری واقعا ممنونم خیلی زحمت کشیدید.
#ادامهدارد
╭─┅─🍃🌸🍃─┅─╮
🆔 @basirat99_00
╰─┅─🍃🌸🍃─┅─╯
🇮🇷﷽🇮🇷
📝#یادداشت
دروغ بزرگ و افشاگری رسانهها!
🍃🌹🍃
🔻دولت جنایتکار آمریکا همواره بیشترین موارد نقض حقوق بشر در جهان را داشته و امروزه میکوشد تا با بهرهگيري از امپراطوری رسانهای و تبلیغات گسترده، موضوع «حقوق بشر» را به ابزار و حربهای برای فشار به کشورهای مستقل مبدل سازد.
🔹نقش رسانههای غربی و صهیونیستی در جنایات متعدد امریکا در تمام کشورهای جهان روشن بوده و با تبلیغات رسانهای و استفاده از ابزار هنر، همواره خود را حافظ و مدافع حقوق بشر در دنیا معرفی کردهاند!
🔸با نگاهی به فرمایش مقام معظم رهبری در مورد حقوق بشر آمریکایی که فرمودند: « ادعای حقوق بشر آمریکا دروغ بزرگی است که باید افشا بشود... اینها علیه حقوق بشر اقدام می کنند، اما پرچم دفاع از حقوق بشر را دست میگیرند.... » می توان به این امر مهم رسید که بخش بزرگی از این مسئله باید توسط رسانهها برای مردم دنیا #تبیین، تحلیل و افشاگری شود.
🔺بنابراین حقوق بشر آمریکایی با این همه جنایت و ظلم و طغیان و خیانت، میتواند آئینهای برای انعکاس نفاق، دورویی و دروغگویی قدرتهای استکباری مدعی حقوق بشر و فرصتی برای افشاگری و نمایاندن چهره واقعی آمریکای جنایتکار باشد و تکلیف همه ما و رسانههاست که چهره واقعی امریکا را به نمایش بگذاریم و امّت جهان را با ظلمها، ستمگریها و جنایتهای آنان آشنا سازیم.
✍یونس باقرزاده
#روشنگری
#جهادتبیین
#حقوق_بشر_آمریکایی
╭─┅─🍃🌸🍃─┅─╮
🆔 @basirat99_00
╰─┅─🍃🌸🍃─┅─╯
1.27M
﷽
#نشست_صوتی 🔥
🔹موضوع : هفت درس بزرگ از هفتم تیر ۱۳۶۰ برای امروز و آینده انقلاب اسلامی
🔹کارشناس : دکتر یوسف روزبهانی
#جهاد_تبیین
#روشنگری
╭─┅─🍃🌸🍃─┅─╮
🆔 @basirat99_00
╰─┅─🍃🌸🍃─┅─╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ببینید
پیشنهاددانلود😉
فساد سیستماتیک در جمهوری اسلامی
⁉️ تعریف فساد سیستمی چیه؟
⁉️ فرق فساد سیستمی با #فساد_رشوه_پذیر چیه؟
✅ این ۹۰ ثانیه میتواند به بسیاری از شبهات شما در حوزه فساد در جمهوری اسلامی پاسخ دهد.
╭─┅─🍃🌸🍃─┅─╮
🆔 @basirat99_00
╰─┅─🍃🌸🍃─┅─╯
🌐 علت درماندگی آمریکا و تلاش برای مذاکره
🔰 طبق آمارها ذخایر نفتی آمریکا به زیر ۳درصد رسیده است که در چهل سال اخیر بیسابقه محسوب می شود. به همین دلیل آمریکایی ها اصرار به حضور نفت کشورهایی مانند ونزوئلا و ایران در بازار انرژی جهانی دارند.
🔰 کارشناسان یکی از دلایل اصرار آمریکایی ها بر مذاکره را همین درماندگی در تامین انرژی مورد نیاز خود می دانند. ایران سومین کشور دنیا از نظر میزان ذخایر نفتی در دنیاست.
╭─┅─🍃🌸🍃─┅─╮
🆔 @basirat99_00
╰─┅─🍃🌸🍃─┅─╯
📌#اینفوگرافیک
برخی از جنایات جنگی آمریکا در ۷۵ سال اخیر
#چهره_واقعی
╭─┅─🍃🌸🍃─┅─╮
🆔 @basirat99_00
╰─┅─🍃🌸🍃─┅─╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴جواد اهل بیت
گل باغ رضا..
بهار عمر او
خزان شد از جفا
#شهادت_امام_جواد_تسلیت_باد
👇ایتا👇
https://eitaa.com/basirat99_00
👇واتساپ👇
https://chat.whatsapp.com/Ch1AS8zB8mk1cX2cqYv5jd
╭─┅─🍃🌸🍃─┅─╮
🆔 @basirat99_00
╰─┅─🍃🌸🍃─┅─╯
#حدیث
👇جرعه ای ازمعرفت امام بنوشیم👇
🔸️ امام جواد علیهالسلام:
آنکه گناهی را تحسین و تایید کند در آن گناه شریک است
❌⛔️🚫↩️مراقب تاییدوتحسین هایمان درفضای واقعی ومجازی باشید↪️
╭─┅─🍃🌸🍃─┅─╮
🆔 @basirat99_00
╰─┅─🍃🌸🍃─┅─╯
بصیرت منتظرفعال
#ادامه 💢💢💢💢💢💢💢💢💢 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت24 ریحانه تا من را دید دستهایش را بالا آورد،یعنی ب
#ادامه
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت25
*آرش*
با اعصاب خرد بعداز دانشگاه به طرف شرکت رفتم.اصلا حوصله ی کار نداشتم ولی باید انجام می دادم، دونه دونه به سازنده های ساختمانهای در حال گود برداری زنگ می زدم و سفارش می گرفتم.خوشبختانه چند تا از آنهاهنوز میلگرد نخریده بودند برای همین قبول کردند که با شرکت ما قرار داد ببندند. واین خوشحالی زهر برخورد راحیل را کمتر کرد.
گاهی وقت ها برخوردهایش خیلی اذیتم می کند، ولی بعد که فکر می کنم می بینم اگه با هر پسری خیلی راحت حرف می زد و قرار می گذاشت که حرف بزند،که راحیل نمی شد، آنقدر دست نیافتنی وبکر...با این فکر لبخندی بر لبم آمد و بی هوا دلم برایش تنگ شد، کاش می شد زنگ بزنم وحداقل فقط صدای نفسهایش رابشنوم.
گوشی را دستم گرفتم، ولی وقتی یاد برخوردآن روزش افتادم پشیمان شدم.غرورم اجازه نمی داد.با خودم گفتم حداقل یک پیام که می توانم بدهم مشکلی هم ندارد، بهانه هم دستش نداده ام.کلی فکر کردم که چه بنویسم.
نوشتم:–سلام،راحیل خانم،آرشم. فکرتونم.
فرستادم.گوشی را روی میزگذاشتم وخیره اش شدم و منتظر ماندم.
دیگر باید می رفتم خانه، باز نگاهی به گوشی ام انداختم خبری نبود.مٲیوسانه گوشی را برداشتم و به طرف خانه راه افتادم.به سفارش مامان باید برای شام چندتا نان می گرفتم، بعد از خرید نان دوباره نگاهی به گوشی ام انداختم، باخودم فکرمی کردم شاید جواب داده من صدای پیام را نشنیدم.نان ها راروی صندلی عقب ماشین گذاشتم و پشت فرمان نشستم و گوشی را پرت کردم روی صندلی شاگرد.
کلافه بودم که چرا جواب نداده.کاش حداقل فحش می داد و تشر می زد، کاش هر چیزی می گفت ولی بی تفاوت نبود.پایم را روی گاز گذاشتم و راه افتادم، دستم رفت روی پخش تا روشنش کنم ولی پشیمان شدم چون ممکن بود پیام بده و من صدایش را نشنوم.
با سرعت رانندگی می کردم که با صدای پیام گوشی ام پایم را روی ترمز گذاشتم و شیرجه زدم به سمت گوشی، ماشین های پشت سرم با بوق های ممتدو کرکننده از کنارم گذشتند و من اصلا توجهی نکردم تمام حواسم به گوشی ام بود.
با دیدن جوابی که فرستاده بود لبخندی که به لبم نشسته بود محو شد.ـ
_سلام،لطفا پیام ندید.
زود نوشتم. چرا؟
اوهم زود جواب داد:
–چون دلیلی نداره.
ــ همکلاسی که هستیم.
ــ یعنی همه ی همکلاسی های من میتونند به من پیام بدن؟درضمن من ترم دیگه ام باخیلی از آقایون همکلاسی خواهم شد و ترم های قبل هم با خیلی ها هم کلاسی بودم، باید هر کسی از راه رسید چون همکلاسیمه بهم پیام بده؟
پیامی که فرستاده بود را بارها خواندم.خب درست می گفت، ولی احساساتم اجازه نمی داد حرفش را قبول کنم.حرفش کمی به من برخورد و جواب دادم:
–ولی من نیت بدی ندارم.
ــ خب ممکنه هر کسی این حرف رو بزنه، و واقعیت هم داشته باشه.ولی کار اشتباه، اشتباهه دیگه.
ــ ولی من نیتم ازدواج.بعد از فرستادن این پیام، هر چه منتظر شدم جواب نداد.ماشین را روشن کردم وبه خانه رفتم، یکی از دوست های مادرم هم مهمان ما بود.با دیدن من دستش را دراز کرد و سلام داد، باهم دست دادیم، آن لحظه به این فکر کردم که از نظر راحیل احتمالا این هم از آن کار
اشتباهاست.یاد حرف آن روزراحیل افتادم، روزی که از دانشگاه تا ایستگاه مترو باهم پیاده رفتیم.
گفت :–آقا آرش من و شما عقایدمون با هم خیلی فرق داره،
منم گفتم: –عقاید شما برای من
محترمه،
باتعجب گفت:– عقاید روی زندگی آدم ها، رفتارشون، پوشش اون ها، حتی غذا
خوردنشون و حرف زدنشون تاثیر داره. واقعا انگار همین طوره.
شیرین خانم دستش را جلو صورتم تکان دادو گفت:– کجایی پسرم؟
لبخندی زدم و گفتم:–همینجام.
مامان نان ها را ازدستم گرفت و
گفت:– بشین برات میوه بیارم.
ــ نه مامان میرم اتاقم شما راحت باشید.شام حاضر شد صدام...
شیرین خانم دستم رو گرفت و کشید روی مبل کنار خودش نشوندونذاشت حرفم رو تموم کنم وگفت:
–ما راحتیم، توام مثل پسرمی. نمی خواد بری.بگو ببینم کارو دانشگاه چه خبر؟
کنارش که نشستم. تیشرت وشلوارجذب شیرین خانم ازنظرم گذشت، همین طورحرکاتش و حتی طرز حرف زدنش... وچقدر اعتقادات روی آدم ها تاثیر دارد.
#ادامهدارد
╭─┅─🍃🌸🍃─┅─╮
🆔 @basirat99_00
╰─┅─🍃🌸🍃─┅─╯
بصیرت منتظرفعال
#ادامه 💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت25 *آرش* با اعصاب خرد بعداز دانشگاه به طرف شرکت
#ادامه
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت26
قبلا طرز حرف زدن آدم ها وطرز لباس
پوشیدنشان، به خصوص خانم های اطرافم برایم اهمیتی نداشت، ولی حالا انگاربه ذهنم یه برنامه داده باشم خودش ناخوداگاه کنکاش می کند.
شیرین خانم یک ریز حرف می زد از مسافرت چند روزه اش به ترکیه با دوست هایش، این که جت اسکی سوار شدند و چقدر بهشان خوش گذشته.چقدر آنجا آزادیه و راحت می توانستند هر جور دلشان می خواهد لباس بپوشند.
"حالا خوب است از کارو دانشگاه من پرسید، اصلا مهلت حرف زدن به من نمیدهد."مامان هم مدام با لبخند سرش را به علامت تایید تکان می داد."ای بابا حداقل یه نظری، یه مخالفتی می کردی مامان جان. مثل این که مجبورم خودم وارد عمل بشوم.
"پوفی کردم و از جایم بلند شدم، شیرین خانم با تعجب نگاهی به سرتاپای من
انداخت و گفت:–کجا میری؟
ــ میام.
از آب ریز یخچال آب برای خودم آب ریختم و شروع کردم به خوردن.نگاهش را از من گرفت و رو به مامان گفت:
– من حرف زدم این گلوش خشک شد.راستی، روشنک جون، دفعه ی بعد توهم با ما بیا، خوش می گذره.
گره ای به ابروهایم انداختم و گفتم:–نه شیرین خانم، مامان من اینجور جاها نمیاد.
ــ وا؟؟یعنی چی؟کدوم جور؟
ــ کلا گفتم.
مامان پشت چشمی نازک کردو گفت:–خوبه حالا، اصلا من پول این جور مسافرت ها رو ندارم.
ــ ولی موضوع اصلا پول نیست.
لیوان راروی کانتر آشپزخانه گذاشتم و به طرف اتاقم رفتم.
وقتی از سالن رد شدم شنیدم که مامان به شیرین می گفت:
–حالا توام نشستی سیر تا پیازو تعریف می کنی، جلو پسر جوون.
لباس هایم را عوض کردم و خواستم گوشی ام را به شارژ بزنم که دیدم از راحیل پیام امده، بی معطلی بازش کردم، نوشته بود:
–هر چیزی آدابی دارد.
لبهایم کش امد، پس بدش هم نیامده، ولی با تصور عکس العمل خانواده ام لبخندم محو شد.همین شیرین خانم اگه راحیل را ببیند فکر کنم کلا دوستیش را با مامان کات کند.مادر خودم هم هر وقت حرف از همسر آینده ی من میشد می گفت:–دلم می خواد عروسم تحصیلات عالیه داشته باشه ویه شغل خوب. اصلا بقیه ی مسائل برایش مهم نبود. البته زیباییم برایش مهم بود که خداروشکرراحیل زیادیم این گزینه را دارد. تحصیلات هم که مشغولش است.اوه اوه، مژگان رابگو، چه حالی می شود یه جاری این مدلی پیدا کند.با صدای مامان از افکارم بیرون امدم.برای شام صدایم میزد.گوشی ام را برداشتم و برای راحیل پیام فرستادم:
– خب اگر اجازه بدید حداقل یک جلسه دیگر با هم صحبت کنیم و قرار خواستگاری رو بزاریم.وقتی داشتم تایپ می کردم قلبم خودش را محکم به دیواره ی قفسه ی سینه ام می کوبید، خیلی هیجان داشتم.منتظرنشستم. نمی توانستم چشم از این دستگاه ارتباطی کوچک بردارم، که حالا دیگر حکم زندگی را برایم پیدا کرده بود.
اصلا حالا این موضوع راچطور با مامان مطرح کنم. صدای مامان دوباره بلند شد. سر میز نشستم و گوشی را هم کنار بشقابم گذاشتم. شیرین خانم نگاه معنی داری به گوشی ام انداخت و گفت:
–سرت شلوغه ها انگار.
همانطور که اخم داشتم گفتم:
–نه بابا خواستم مزاحم شما نباشم که راحت باشید.
ابروهایش رابالا داد وگفت:
–حالا چی شده امروز گیر دادی که ما راحت باشیم.
خیلی خب بابا مامانت رو با خودمون جایی نمی بریم اخمات رو باز کن.لبخند زورکی زدم و گفتم:
–مامان من اختیارش دست خودشه، ولی خب، به نظر بچه هاش هم احترام میزاره.
نچ نچی کردو رو به مامانم گفت:
–سیاست رو می بینی، دست چرچیل رو از پشت بسته.
مامانم خنده ی بلندی کردو گفت:
–به باباش رفته اونم با پنبه سر می برید.
"الان این تعریف بودیاله کردن خدابیامرز بابای ما."شیرین خانم آهی کشیدو گفت:
–مرد جماعت همه سیاست مدارن.
زهر خندی زدم و گفتم:
–با خانم ها باید با سیاست برخورد کرد.
مشتی حواله بازویم کردو گفت:–منظور؟
"اگه الان راحیل اینجا بود عمرا دیگه جواب سلامم را می داد."نگاهم را بین شیرین خانم و جای مشتش روی بازویم چرخوندم و گفتم:–بی منظور.
انگار از نگاهم کمی خجالت کشید و گفت:
تو جای پسرمی اینقدر واسه من قیافه نگیرا.
تو دلم گفتم:–کاش الان راحیل اینجا بود قشنگ روشنت می کرد.بعد از رفتن شیرین خانم.
به اتاقم رفتم و روی تختم دراز کشیدم، خیلی خسته بودم ولی انتظار نمی گذاشت بخوابم.
چشمم خشک شد به گوشی ولی خبری از جواب پیامم نبود.آنقدر این پهلو و آن پهلو شدم تا بالاخره خوابم برد.
#ادامهدارد
╭─┅─🍃🌸🍃─┅─╮
🆔 @basirat99_00
╰─┅─🍃🌸🍃─┅─╯