🔴داستانک
🟢#داستان
برای شاهزاده ای،
تعدادی برده ی جدید آورده بودند.
برده ها در غل و زنجیر های سنگین،
سر خود را پایین انداخته و ایستاده بودند.
فقط یکی از آنها شاد به نظر می رسید و حتی زیر لب آهنگی هم زمزمه می کرد!
او با وجود اینکه طعم تازیانه ی نگهبان را چشید،
ولی دست از خواندن بر نداشت.
شاهزاده با تعجب از او پرسید:
ای مرد! چطور می توانی با این وضعیتی که داری،
احساس شادی و شعف کنی؟!
ما که آزادیم،
همانند تو احساس شادمانی و خوشبختی نمی کنیم...
برده جواب داد:
چرا شاد نباشم؟!
شما فقط پاهای مرا به زنجیر کشیده اید، اما قلب و روح من آزاد است و کسی نمی تواند آن را به بند بکشد.
شاهزاده به نگهبان دستور داد:
این مرد را آزاد کنید،
زنجیر کردن او بیهوده است...
#آزادباشیم
╭─┅─🍃🌸🍃─┅─╮
🆔 @basirat99_00
╰─┅─🍃🌸🍃─┅─╯