eitaa logo
بصیرت
1.1هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
12 فایل
کلام_شهید💌 هیچ وقت نگو: ✘محیط خرابه منم خراب شدم✘ همانگونه که هرچه هوا سردتر❄️باشد لباست را #بیشتر میکنی! پس هر چه جامعه فاسدتر شد تو #لباسِ_تقوایت را بیشتر کن...👌 ارتباط با بیسیم چی @Breeze_110 نظر انتقاد پیشنهاد تبادل تبلیغات👆👆 ∞|♡ʝσiŋ🌱↷
مشاهده در ایتا
دانلود
💦⛈💦⛈💦⛈ 🌙قسمت سی و دوم🌙 ♥️♥️ نمیدونستم چه مدت گذشته,چشام رابازکردم ,خودم را درحالی که ازتب میسوختم در رختخواب دیدم,مادرم کنار بسترم با دستمالی خیس بر سروصورت داغم میکشید تادید چشام رابازکردم,مثل قبلنا مرا به آغوش کشید وهردوبی صدا گریه کردیم,مادرم سرورویم راغرق بوسه کردولی ازم میخواست تا حلالش کنم,درکش میکردم,پدر وخواهرومادر از دست داده بود واین بین من باعث زنده شدن خاطرات تلخ شده بودم. گفتم:مادر دیگه حرفش رانزن...من ناخواسته باعث زنده شدن کابوسهاتون شدم تا نام مادراز دهانم خارج شد,اشک شوق از دیدگان خاله صغری روان شد,باورنمیکرد به این راحتی گذشته باشم.. چشمم به قرانی افتادکه پدر در اخرین سفرش به ماه بی بی سپرد تا به دست دخترکش برساند.دست درازکردم بردارمش ,دیدم جلدش دراثر اشکهای اون شب ,ازقران جداشده.مادرم تا نگاهم رادید گفت:قربون دختر قشنگم بشم,ناراحت نشو ,درست میشه,میدیم کتاب فروشیها درستش میکنن..... واینگونه بود من از واقعیت وجودی خودم اگاه شدم وزندچیم رنگی دیگر گرفت,رنگی از غربت وبی کسی گرچه پدرخوانده ومادرخوانده ام مثل قبل بودند اما من مریم قبل ندم ,از بازی روزگار متعجب بودم ,یک زمان مادرم را درمقابل یوسف میرزا قرار میدهد وچرخ روزگار میچرخد ومیچرخد وسپس پسر یوسف میرزا درمقابل دختر بتول قرارمیگرد ,انگار باید باشد تا من به واقعیت زندگی ام پی,ببرم حال که فهمیدم که هستم وچه هستم باید جوری دنبال پدرم باشم,اما چگونه؟؟با چه سرنخ ونشانه ای؟با کدام یار ویاوری؟... ادامه دارد 💦⛈💦⛈💦⛈ 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ؋ـوکوس
💦⛈💦⛈💦⛈ 🎄قسمت سی و سوم🎄 ♥️♥️ زندگی درسکوتی عجیب,شتابان میگذشت,پدرم ,همان پدر مهربان قبل شده بودومادر برای جبران ان سیلی تمام مهروعاطفه اش راخرجم میکرد وبیشتر از,قبل به من میرسید ونمیگذاشت آب در دلم تکان بخورد. اما ته دلم از دست خاله کبری ناراحت بود,با اون برخورد اون روزش که با بدترین حالت رازهای مگوی زندگی مرا برملا کرد ومرا باعث مرگ مادرم معرفی کرد ,دلم ازش گرفته بود باهاش کمتر صحبت میکردم از نگاه های جلال میگریختم ,انگار یا هر نگاهش اتش غضبی را به جانم مینداخت غضبی که از نرسیدن به خواسته قلبی ام نشات میگرفت وتمام سعیم براین بود تا کمترباهاشون برخورد کنم,حتی از همصحبتی با فاطمه هم کناره گیری میکردم وروزها خود را در اتاق حبس میکردم وسرم را با دوخت ودوزهای تمام نشدنی گرم میکردم ,اخر من از رفتن بیرون منع شده بودم وخاله کبری وبچه هاش مثل شاهینی در کمین بودند تا مبادا من پا را از خانه بیرون گذارم ودر هر حال روز میگذرد و اما روزگار انجور که ما میخواهیم نمیچرخد واینک زندگی روی دیگرش را نشانم میداد. یک ماه از آن طوفان میگذشت,بااینکه پدرخوانده ام ,آزادم گذاشته بود به شرطی که به طرف خیاطخانه نروم ,اما من میلی به خروج ازخانه نداشتم ,فقط یک بار برای ترمیم جلدقران به چندکتاب فروشی سرزدم که همه کتاب فروشی ها ,نشانی جایی را درمرکز شهرونزدیک مسجدجامع میدادند.که این کار راگذاشتم برای موقع مناسب تری..... یک روز ,صبح زود باصدای بگو ومگوی پدرومادرم از خواب پریدم,تابه حال امکان نداشت این دو باهم بحث کنند ,این اولین بار بودکه اینچنین صحنه ای میدیدم. مادرم میگفت:چکارکنم ,خواهربزرگمه,میگه همونقدرکه توحق داری ,منم حق دارم,میگه برای روزا بی بچه ایت,بچه شده ,الان دیگه سهمت تمومه ونوبتی هم باشه نوبت ماست. وپدرم گفت:به خدا گناه داره,یک ذره وجدان داشته باشید این طفلک ضربه ی سختی خورده,بعدشم دختر درس خونده وهنرمندم رابدم به اون پسره که ده سال ازش بزرگتره واخلاقشم مثل زهرمار میمونه؟؟!!! فهمیدم دوباره برای زندگی من است که به شور نشستن,دوباره سرپرستی من را بین خودشون تقسیم میکنند,خسته بودم.ودلشکسته ,کسی مهریتیمی ونداشتن پدر برجبینش خورد ,حق اظهارنظر ندارد دیگه تحمل اینهمه کش وقوس وجنگیدن نداشتم ,خودم راسپردم دست سرنوشت...... وباز روزگار چرخید وچرخید ,گاهی بروفق مراد نیست ,اما همیشه هم تلخ نیست وشیرینیها در دل خود نهفته.... ادامه دارد 💦⛈💦⛈💦⛈ 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ؋ـوکوس
💦⛈💦⛈💦⛈ ⚡️قسمت سی و چهارم⚡️ ♥️♥️ واقعا از زندگی خسته شده بودم,بعداز چندین بار خواستگاری وگفتن ها خاله برای ازدواج با پسرش جلال چون میدانستم که راه چاره ای دیگر ندارم,تسلیم شدم,اخر به چه پشتوانه ای,میتوانستم از زیر این ازدواج اجباری شانه خالی کنم,پدرخوانده ومادر خوانده ام گرچه اصلا راضی به ازدواج من با جلال نبودند اما جایی که زور زیاد است اجبار درکار است وانها هم درمقابل زورگویی های خاله کبری چاره ای جز پذیرش نداشتند ومن خیلی ساده وبی سروصدا از خانه ی این خاله که به عنوان فرزندش بودم به خانه ی ان خاله به عنوان عروسش منتقل شدم,گویی من توپی سرگردان بودم که باید بین این دوخانه خواه ناخواه پرت شوم...بلی من علی رغم میل باطنی ام پابه خانه ی جلال گذاشتم... یک سال از ازدواج اجباری من با جلال میگذشت,خیلی ساده وبی تکلف به عقدش درآمدم,درست مثل مادرم بتول,بی سروصدا به خانه ی بخت رفتم بااین تفاوت که بین بتول واقاعزیز مهری ناگسستنی بود وزندگی من از روی اجبار.... ان هم چه زندگیی..چه استقلالی...نگوونپرس.. خاله کبری ,یکی از اتاقهاشون را داد به من وجلال,جلال مرد تندخویی بود اما ته ته قلبش من رادوست داشت وچون طبق تربیت خاله طوری بار امده بود که احساساتش را هیچ وقت بروز نمیداد بااینکه میدانستم دوستم دارد اما هیچ وقت هیچ وقت این دوست داشتن رابه زبان نیاورد. جلال همراه با دوبرادرش دراهنگری کارمیکردند,صبح زود میرفت ووقت نماز مغرب برمیگشت,حتی نهارش هم درمحل کارش میخورد.. منم خودم راسرگرم دوخت ودوز میکردم. کم کم ماه رمضان نزدیک میشدو من بعداز یک سال قصدکردم قران راببرم به همون ادرسی که قبلا گرفته بودم ,تا جلدش را ترمیم کنند. به قصدبیرون رفتن چادربه سرکردم ,خاله کبری نبود ,رفتم به مادرم,(خاله صغری)گفتم:میرم بیرون قران رابدهم درست کنم,اخر من برای بیرون رفتن باید اجازه میگرفتم,یعنی درظاهر مستقل شده بودم اما درحقیقت علاوه برخانواده خودم خانواده خاله کبری هم به عنوان اقا بالا سر قبول کرده بودم... ادامه دارد.. 💦⛈💦⛈💦⛈ 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ؋ـوکوس
💦⛈💦⛈💦⛈ 🔮قسمت سی و پنجم🔮 ♥️♥️ کنار در اتاق مادرم ایستادم گفتم:مامان کاری بیرون نداری من یه توک پا میرم بیرون ,کاری ,خریدی ,نداری؟ میخوام قرانم را بدم درست کنن یه ادرس گرفتم نزدیک مسجد جامع است ,زود میرم وبرمیگردم.. مادرم گفت:نه عزیزم ,خدابه همرات,فقط تامادرشوهرت نیومده برگرد که زبونش باز نشه...والا این زن همیشه دنبال جار وجنجال وبهانه است اگر خواهرم نبود سالها بود این خانه را ترک میکردم ومیرفتم به مادرم حق میدادم اخه خاله کبری زنی بدزبان بود وهمیشه دنبال بهانه ,اما من عادت کرده بودم و به حرفها وزخم زبانهاش بهایی نمیدادم....وقتی هرچی میگفت ومن جواب نمیدادم بیشتر لجش درمیامد . به مرکز شهر رسیدم پرسان پرسان خودم را به مغازه, کتابفروشی رساندم ,دکانی نسبتا بزرگ بود.مردی حدودا سی ساله ,داخل قفسه ها کتاب میچید وپیرمردی نورانی جلوی در پشت میز درحال درست کردن کتاب بود...یک لحظه خیره به پیرمرد روبرویم شدم,حس غریبی داشتم ,حسی مملواز محبت که فکر کردم به خاطر ظاهر نورانی این اقا بود که با شال گردن سبزش هماهنگی داشت. جلوی میز ایستادم,دوباره خیره خیره نگاهش کردم خدای من فقط دلم میخواست از چهره ی این پیرمرد ملکوتی, چشم برندارم. سلام کردم,همونطور که سرش پایین بود جواب داد گفتم:ببببخشید جلد قرانم جداشده میتونید درستش کنید؟؟ درحال بلند شدن ,سرش رابالا گرفت وگفت:بله چرا که...... تا نگاهش به چهره ام افتاد,حرف دردهانش خشکید وعنقریب بود سرنگون شود...همینطور که دستش به میز وچشمش به من بود زانوهاش شل شد... صدا زدم آقا آقا.. مرد جوان خودش را رساند وپیرمرد رادوباره روی صندلی نشاند,پیرمرد هنوز بهت زده به من چشم دوخته بود. مردجوان لیوانی اب به سمتش گرفت وگفت:بخور بابا,چطورت شد یکدفعه؟؟ وهمزمان روبه من گفت:بفرمایید امرتون؟؟ پیرمرد بااشاره به من ,انگاراز بهت خارج شده:ب ب بتول؟؟!!! اسم مادر من راازکجا میدونست؟؟چرابه من.گفت بتول؟؟! قران رابه سمتش دادم,جلدرابرداشت,,,,صفحه ی اول(تقدیم به دخترم مریم), اشک چهارگوشه ی صورتش راگرفت:قران مال خودته؟؟ گفتم :اره از یه عزیز برام به یادگارمونده.... اشاره کرد به پسرش:عباااااسم,این مریم است خواهر گمشده ات به خدا که چهره اش با مادرت مو.نمیزند انگار بتول است که جان گرفته......... ناگاه خود را از صندلی به زیر انداخت و روی زمین به سجده افتاد... حالا من بودم که بهتم زده بود....خداااا...یعنی...یعنی عباس.....عزیز......خدای من ,پدرو برادرم..... سه تایی درآغوش هم حلقه ی محبت تشکیل دادیم وچشم بود که شیرین زبانیها میکرد..... وباز ما بی خبر از بازی روزگار که هنوز اتفاقات دارد به کار..... ادامه دارد 💦⛈💦⛈💦⛈ 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ؋ـوکوس
(🌹 ۱:۲۰ به وقت عاشقی 🌹) 🏷 سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی: ▫️باید در رفتار خود حقیقت شیعه بودن را نشان دهیم به دنبال شیعه کردن دیگران نباشیم، به طور طبیعی حقیقت شیعه می تواند تاثیرات به سزایی داشته باشد 🎐 نشر دهید و همراه ما باشید 🏷 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ؋ـوکوس
حاج حسین یڪتا می‌گفت: درعالم رویا به شهید گفتم چرا برای ما دعا نمی‌ڪنیدڪه شهید بشیم؟! میگفت ما دعا می‌ڪنیم براتون‌شهادت مینویسن ولی گناه می‌ڪنید پاڪ میشه... 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ؋ـوکوس 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
با آنکه هوای تو بلای دل و دین ست در سینه ما مهر رخت صدر نشین است!🤍🌱 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ؋ـوکوس 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
•~❤️🏴 ~• •~• •~• ـ•﷽•ـ _______________ یـک چـلّـه از بـراے شـمـا نـالـه سـر دهـم تـا در مُـحـرمـ بـشـوم مَـحـرمـت حـسـیـن(ع) _______________ 🔻امسال هم بنا به فرموده مرجع شیعه حضرت آیت‌الله بهجت (ره) که فرمودند : "بیست و هشت روز" مانده به محرم چلّـــه گنــاه نکــردن بگیــرید تا ســوز دل و اشک چشمـتان براے سیـدالشهدا (ع) فـــراوان گردد. ‌ •| •| •| •| [۲۸] •| 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ؋ـوکوس 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊 •~❤️🏴 ~•
علــــــی‌ولـــــی‌الله روزشمارغدیر🗓 ۱۵روزمانده‌به‌عیدغدیرخُم💚 📞📻 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ؋ـوکوس 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
مهمان امشب ما 🌹🥰 شهید محمد هادی ذوالفقاری..🥀 شهادت: ۱۳۹۳/۱۱/۲۶ ولادت: ۱۳۶۷/۱۱/۱۳ محل تولد: تهران محل شهادت: سامرا محل دفن:وادی السلام شهر نجف اشرف کتاب مربوط به شهید: پسرک فلافل فروش، خانه ای با عطر ریحان بسمه تعالی اینجانب محمدهادی ذوالفقاری وصیت می کنم که من را در ایران دفن نکنند. اگر شد، ببرند امام رضا (ع) طواف بدهند و برگردانند و در نجف و سامرا و کربلا و کاظمین طواف بدهند و در وادی السلام دفن کنند. دوست دارم نزدیک امام (ع) باشم و همه ی مستحبات انجام شود. در داخل و دور قبر من سیاهی بزنند و دستمال گریه مشکی و ... مثل تربت بگذارند. توصیه به مردم ایران وصیتم به مردم ایران و در بعضی از قسمت ها برای مردم عراق این است که من الان حدود سه سال است که خارج از کشورم زندگی می کنم، مشکلات خارج کشور بیشتر از داخل کشور است، قدر کشورمان را بدانند و پشت سر ولی فقیه باشند. با بصیرت باشند؛ چون همین ولی فقیه است که باعث شده ایران از مشکلات بیرون بیاید. 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ؋ـوکوس 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
+مگه با آمریکا پدر کشتگی دارید...؟ _بله _حاج قاسم.... ۱.۲٠به وقت سردار🕜🕜 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ؋ـوکوس 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
•~❤️🏴 ~• •~• •~• ـ•﷽•ـ به یاد تو هر دقیقم ••حسین•• قدیمی ترین رفیقم ••حسین•• •| •| •| [۲۷] •| •| |• 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ؋ـوکوس 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊 •~❤️🏴 ~•
💦⛈💦⛈💦⛈ ♡قسمت سی و ششم♡ ♥️♥️ حالا من, بعد از چندین سال بی کسی وبی پدری خانواده واقعیم را پیداکرده بودم,پدرم برایم تعریف کرد ازاون سالها,گفت بعداز رسیدنشون به شهر خیلی سختی کشیدند تا تونستن باسرمایه ای که همراه داشتن وکلی دوندگی وبدبختی یک خونه بخرند,وبعدش دنبال کار باید میبودم وبعداز روزها پرس وجو اول تویه چاپخانه مشغول به کارمیشه,زندگی که روی روال میافته ,عباس رامیسپره دست یکی ازهمکاراش وراهی آبادی میشه تا من را همراه خودش بیاره وهمه باهم یک خانواده سه نفره تشکیل دهیم اما تقدیر چیز دیگری در سرنوشتم ما رقم زده بود وبابا عزیز دیر میرسه,زمانی میاد که ماه بی بی فوت کرده وما ازآبادی کوچ کردیم,پرسان پرسان رد ما را تا کاروانسرا میزنه ,اما بعداز اون هرچه بیشتر جستجومیکنه کمتر, اثری از ما میبینه...انگار که ما اب,شده ایم به زمین فرورفته ایم,هیچ اثری از ما پیدا نمیکند.. عباس که ده سالش میشه,باتلاش زیاد میفرستش قم برای تحصیل علوم دینی,اما خودش به خاطر من میمونه بابا عزیز میگفت:دلم روشن بود, میدونستم بالاخره یک روز پیدات میکنم وحالا انروز بود. برادرم عباس ,معمم شده وهمون قم ازدواج میکنه وماندگار میشه وهرازچندگاهی میاد وبه بابا سرمیزنه ومقداری کتاب هم براش میاره ,سه تا بچه داره...خیلی دلم میخواد ببینمشون,خودم که هنوز بچه ندارم اما تا چشمم به بچه میافته دلم ضعف میره.. خاله صغری وشوهرش ازاینکه پدرم راپیدا کردم خیلی خوشحال بودند.بابام وقتی متوجه شد ازدواج کردم وخونه خاله هستم,پیشنهاد داد به خانه ی خودش نقل مکان کنیم تا هم ,بابا ازتنهایی دربیاد وهم جامون بازتر ومستقل تربشیم,اخه توخونه ی خاله همه چیمون ,ازغذا درست کردن وخوردن و...یکجا بود وفقط اتاق خوابمون جدابودکه اونم گاهی بافاطمه شریک میشدیم... جلال اول قبول نکرد ,اما با پادرمیانی خاله صغری وشوهرش پذیرفت. عباس تو جابه جایی خونه کمکمون کرد وعزم رفتن کرد. چهره ی زیبایش تو لباس روحانیت ,نورانی تر ومعنوی ترمیشد,جدایی ازش سخت بود اما چاره ی دیگری نبود. بابا یه اتاق گوشه ی حیاط برداشت وسه تا اتاق دیگر راداد به من وجلال. زندگیم توخونه ی بابا رنگی دیگر گرفت وتحمل دعواها وسروصداهای جلال رابرام راحت ترمیکرد خیلی وقتا میرفتم کتاب فروشی بابا وخودم رادردنیای کتاب غرق میکردم...دنیای کتاب خیلی زیبا بودهرروز تازگی جدیدی به همراه داشت. ادامه دارد... 💦⛈💦⛈💦⛈ 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ؋ـوکوس
💦⛈💦⛈💦⛈ 🌿قسمت سی و هفتم🌿 ♥️♥️ ثانیه ها ودقایق ,ساعتها وماه ها وسالها مثل برق وباد میگذشتند وزندگی در جریان بود ,گاهی با طوفان وگاهی هم بادی ملایم اما هرچه بود بیرحمانه وبه سرعت میگذشت.. شش سال از ازدواجمان میگذشت اما ما صاحب فرزند نشده بودیم,از داروهای گیاهی وحکیم های سنتی گرفته وتا پزشکان علم جدیدغربی همه را امتحان کردیم وتمام راه ها را رفتیم و کلی دوا ودکتر کردیم اما اثری نداشت,که نداشت انگار مصلحت خدا دراین نبود.انگار سرنوشت بامن سرجنگ داشت وقرار نبود هیچ وقت از زندگی ام من در ارامش باشم.. من پذیرفته بودم وزندگی راباهمه ی ناملایماتش پیش میبردم ,اما جلال هرروز بهانه میگرفت ودعواوکتک کاری راه میانداخت....وته ته تمام بهانه هایش نبودن بچه بود وبااینکه تمام پزشکان گفته بودند من هیچ عیب ونقصی ندارم که باعث بچه دار نشدنم شود اما همیشه جلال انگ نازا بودن را به من میزدنداشتن بچه را از چشم من میدانست...بهانه های ریز ودرشتش تمامی نداشت. وای به حال روزی که کتاب دستم میدید ,خانه را روی سرم خراب میکرد ,انگار باخواندن کتاب من جنایتی,بزرگ مرتکب میشدم گاهی دورازچشمش خاطراتم رامینوشتم ,شعرمیسرودم ,اما اگر میدید واویلا میشد. پدرم که مرد باخدا وفهمیده ای,بود خیلی وقتا دادوهوارش رامیشنید اما به روی خودش نمیاورد وکوچکترین دخالتی نمیکرد. یک روز فاطمه خواهرجلال با دوتا بچه اش, امد خونه ما وگفت :مریم ازمن نشنیده بگیر اما چون دوست دارم میگم,جلال یه خونه خریده وفک کنم یه چیزایی توسرشه گفتم :جدی؟چرابه من نگفته, گفت :ای خواهر اون همه بدبیاریاش راگردن تومیندازه ,دیروز به مادرم میگفت ,مریم که بچه دارنمیشه ,میخوام دوباره زن بگیرم. ..... بعداز رفتن فاطمه,نشستم فکرهام راکردم,دیدم این زندگی ارزش جنگیدن ندارد....به معنای واقعی کلمه کارد به استخوانم رسیده بود... دیگر صبر وتحمل کافیست,حال که پشتیبانی مثل پدرم دارم ,تصیم دیگری گرفتن راحت تراست... ادامه دارد... 💦⛈💦⛈💦⛈ 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ؋ـوکوس
💦⛈💦⛈💦⛈ ☆قسمت سی و هشتم☆ ♥️♥️ کلی با خودم فکر کردم باید یه تصمیم کلی ومهم میگرفتم ,تصمیمی که شاید سالها پیش باید میگرفتم وبه دلیل بی پشت وپناهی نگرفتم,اما دیگر تعلل ودو دلی کافی,بود باید کاری میکردم ,باید هدفی به زندگی پراز,فراز ونشیبم میدادم ,لااقل به خاطر پدرم که هرروز با دیدن صورت کبود من اب واب تر میشد دم بر نمیاورد.. اگر اخلاق جلال خوب بود بااین زندگی سوت وکور میساختم,اگر به علاقه های من بها میداد بازن دوم وهوو هم میساختم شاید فرجی میشد وبچه ای پا به درون این خانه میگذاشت وزندگی سوت وکور من هم رونق میگرفت,من ادم خودخواهی نبودم ,اما زندگیم بی هدف بود.. هرچه فکر کردم واقعا ته این زندگی مرگ تدریجی بود. شب بعدازاینکه جلال خوابید ,رفتم پیش بابا,بدون اینکه کوچکترین حرفی از گفته های فاطمه بگم,به پدرم از تصمیم گفتم. بدون مقدمه گفتم:میخوام از جلال جدابشم. پدرم که مردفهمیده ای بود گفت:من مدتها بود به این نتیجه رسیده بودم,اما منتظر بودم خودت تصمیم بگیری,دنیای تووجلال دوتا دنیای متفاوته......بااینکه طلاق منفوردرگاه خداوندهست اما اینجا بهترین راه حله.... تو.توی این زندگی از دست میری دخترم روز بعد پدرم به روش خودش باجلال صحبت کرد ,انگاری جلال منتظر همچین پیشنهادی بود ولی باکلی ناز وافاده پذیرفت. وما به همان سادگی که به عقد هم درامدیم ,خیلی ساده تر از هم جدا شدیم...... غافل ازاینکه یک باردیگر بازی روزگار درموقعیتی دیگر مارا روبروی,هم قرارمیدهد.... ادامه دارد..... قسمتهای مهیج تری درپیش است حوصله بنمایید 💦⛈💦⛈💦⛈ 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ؋ـوکوس
💭قسمت سی و نهم💭 ♥️♥️ یک ماهی میشدکه از جلال جدا شده بودم,زندگی ام ارامشی مطلق گرفته بود ارامشی که سالها بود من تجربه اش,نکرده بودم گاهی به خاله صغری سرمیزدم,مثل اینکه اوناهم راضی بودند ازاین جدایی,خاله صغری مثل مادر نداشته ام دوستم میداشت واز اینکه میدید من شادم او هم خوشحال بود... چون من از روبرو شدن با خانواده خاله کبری خصوصا جلال ابا داشتم,اکثر روزها خاله صغری با بهانه وبی بهانه به من سر میزد ومن را از دنیای شیرین کتابهای رنگ ووارنگی که رم را گرفته بود ومن با خواندنشان عشق میکردم بیرون میکشید. اما انگار دراین روزگار خوشم چیزی به دلم چنگ میزد و حال این روزهام مساعد نبود,یه جور دلشوره داشتم ,میلم به هیچ غذایی نبود وهرچه هم میخوردم بالا میاوردم,پدرم وقتی اینجور دیدم گفت:مریم جان ,رنگت پریده دخترم, برو درمانگاه ببین دکتری چیزی هست خودت رانشون بده... بااینکه مطمئن بودم چیزیم نیست حداقل از,لحاظ جسمی طوریم نیست تصمیم گرفتم اگر وقتم شد به پزشک مراجعه کنم ونمیدانستم که بازهم چرخ روزگار غافلگیرم میکند... بعداز گذشتن چند روز این پاان پا کردن ودکتر نرفتن,چون حالم بدتر میشد وبهتر نمیشد ورنگم دم به دقیقه زردتر ورنجورتر میشدو بااصرارپدر رفتم دکتر,یه آقا بود ولهجه داشت,ازلهجه ی شکسته اش به نظرمیامد هندی باشد,ازم پرسید,شوهر داری؟؟ دلیل سوالش رانفهمیدم اما به دروغ گفتم :اره ,چطور مگه؟؟ گفت:مبارکه,از شواهد برمیاد که شما باردارید... وای خدای من این چی میگفت؟؟اخه بعدازاینهمه سال همین الان باید؟!! دنیا دور سرم چرخیدونقش زمین شدم... وقتی چشم بازکردم روی تخت تو اتاق ویزیت دکتر بودم ,دکتره با تعجب بهم گفت:مثل اینکه غیرمنتظره بود براتون وانگار بدنت هم ضعیف شده خانم,وقتی با شنیدن همچین خبر مسرت بخشی اینچنین فشارتان پایین میافتد وبرزمین میافتید باید کمی نگران شد یه کم فکر خودتان وبچه تان باشید ,شما وکودکی که در راه دارید نیازمند رسیدگی وتوجه بیشتری هستید,خیلی متعجب شدم وقتی,فهمیدم به تنهایی امدید ,مگر همسرتان باشما نیست؟؟ اینقد ذهنم درگیر این حادثه غیر منتظره بود که بدون جواب دادن به دکتر و ابراز حتی یک تشکری کوچک مثل ادمهای گیج ومنگ از اتاق ویزیت بیرون امدم وراه برگشت رادرپیش گرفتم. توراه امدن به خانه هزارتا فکر به ذهنم رسید,نمیدونستم چکار کنم ,نمیدانستم سرنوشتم بااین کودک چه میشود اما این راخوب میدونستم که نباید بزارم خاله ها ازاین اتفاق بویی ببرند,هیچ کدامشان نباید میفهمیدند که من بار دارم,چه بسا اگر میفهمیدند دوباره خواستار برگشتنم به ان جهنم میشدند وشاید برای متقاعد کردنم ,کودکم را به گرو برمیداشتند ومن که یک ماه طعم ازادی وزندگی واقعی را چشیده بودم به هیچ وجه راضی نبودم که دوباره به روزمرگی قبل دچار شوم وزندگی ام را دوباره سرشار از ظلمت وتاریکی کنم .... بازهم لحظه ای,سخت تصمیمی سخت تر در پیش رو داشتم وخدا را شکر که پدری داشتم دانا وفهیم وهمچنین تکیه گاهی قرص ومحکم .... ادامه دارد.. 💦⛈💦⛈💦⛈ 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ؋ـوکوس
🌼قسمت چهلم🌼 ♥️♥️ به خانه که رسیدم ,هزاران فکر در مخیله ام به جنب وجوش امد وبرای,فرار از دست افکارم خود را باشست وشو ورفت وروب سرگرم کردم,انقدر درودیوار تمیز خانه را ساییدم که روز گذشت و سایه ی شب به خانه افتاد ویادم اورد که فکر شام پدر باشم. شب که بابا ازکتابفروشی امد,جویای احوالم شد, نمیدانستم جه جور عنوان کنم اخه تابه حال نمونه این اتفاق برایم نیافتاده بود اما بالاخره با خجالت وهزارتا جانکندن بهش گفتم... پدرم بدون کلامی درحالی که غرق فکربود از اتاق خارج شد وبه سمت کتابخانه اش که خیلی از وقتها عبادتگاه اوهم محسوب میشد رفت ودر تاریکی شب ,چراغ اتاقش روشن شد وپدرم مستقیم به سمت میز چوبی گوشه اتاق رفت وقرانش ,مونس شبهای تنهایی اش را برداشت وپس,از بوسه ای بران درش راباز کرد وفارغ از تمام افکار دنیوی مشغول خواندن شد ومن با دیدن این حالت پدر ارام گرفتم وبه تاثیر از او قران خودم که باعث پیدا کردن این تکیه گاه امنم شده بود به بغل گرفتم تا باخواندن صفحه وایاتی از,ان ارام گیرم.. روز بعد به پیشنهاد پدر که میخواست مرا از حال وهوای خودم بیرون اورد وازفکرهای بیهوده نجاتم دهد با پدرم به کتابفروشی رفتیم,بین راه پدرم به من گفت:دخترم تصمیمت چیه؟؟عاقلانه تصمیم بگیر الان پای یک بچه درمیان است,ببین چه کاری به صلاحته...الان تو یک زن پخته ودنیا دیده وصدالبته زجر کشیده ای ,مطمئنم که تصمیم درستی میگیری ومنم هم هرچه تصمیمت باشد ,پشتت هستم وتااخرین توانم کمکت خواهم کرد.. گفتم:دیشب تاصبح فکر کردم,من نمیخوام که جلال وخاله و...ازاین موضوع بویی ببرند,اخه جلال نامزدی شده وازطرفی من دیگه تحمل برگشتن وزندگی دوباره را باجلال ندارم. پدرم گفت من به خواسته ی تواحترام میگذارم امیدوارم هیچ وقت ازاین تصمیم پشیمون نشی...هرچند که وجود یک پدر بالای سربچه لازم است اما با اخلاق جلال که شاهدش بودم وحالا هم عروس نورسیده اش فکر میکنم تصمیمت عاقلانه باشد این اتفاق زمانی افتاد که اوضاع سیاسی مملکت بهم ریخته بود,یعنی یه جورایی داشت درست میشد,زمزمه های انقلاب وسخنرانیهای امام خمینی همه جا راگرفته بود. پدرم ارادت وعلاقه ی خاصی به امام داشت واین موضوع بهترین بهانه ای شد که هرچه داشتیم ونداشتیم بفروشیم وراهی قم شویم... خیلی خوشحال بودم ,از زمانی که یاددارم ,پایم رااز کرمان بیرون نگذاشته بودم وزندگی درجوار حرم بی بی معصومه س برایم ارزویی محال بود که الان داشت تحقق پیدا میکرد.... ادامه دارد .... 💦⛈💦⛈💦⛈ 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ؋ـوکوس
اگه‌میخوایی به‌مردونگی به‌عـزت به‌غیـرت به‌خـدمت و‌به‌وطـن‌دوستی‌برسی حتـما‌حـٰاج‌قاسم‌‌رامـرور‌کن:)♥️ . . ༺1.۲٠ به وقت دلتنگی༻ 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ؋ـوکوس 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
محبت اهل بیت سبب ریزش گناهان است 🍂 ۲۶ روز تا محرم اباعبدالله الحسین 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ؋ـوکوس 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
•| 🪴💚✨ |• هَــر ڪجا نــام عَـلے بود ؛دِلــم خِیــْبَـر شُد:)) {چہ قشنگ میشد برا این عکس و برای پرفایلامون سِــت کنیم } ۱۴ روز تا غدیر 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ؋ـوکوس 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
مهمان امشب ما🌹🖤 شهید آرمان علی وردی🥀 شهادت:۱۴٠۱/٠۸/٠۶ ولادت:۱۳۸٠/٠۴/۱۳ محل تولد: تهران محل شهادت: اکباتان محل مزار: بهشت زهرا سلام الله علیها سید هادی حسینی دوست شهید آرمان علی وردی ضمن اشاره به فعالیت‌های جهادی شهید علی وردی گفت: ایشان فردی تکلیف‌گرا و به دنبال راه اندازی کانون تربیتی بود. در کارهای جهادی نیز از جمله در مواقع سیل، زلزله و توزیع بسته‌های معیشتی فعال بود. او به واقع شهید زندگی کرد و همیشه هم آرزوی شهادت داشت. وی همچنین ضمن بیان نحوه شهادت شهید علی وردی افزود: در روز حادثه، شهید آرمان علی‌وردی بدون هیچ سلاح و تجهیزاتی تنها با کوله پشتی مربوط به کتاب‌های حوزوی خودش به شهرک اکباتان رفت، برای دفاع از امنیت و ناموس مردم، چون او نمی‌توانست نسبت به این مسئله بی‌تفاوت باشد. در این حین با گروهی برخورد کردند که گویی او را از قبل شناسایی کرده بودند؛ آرمان قصد داشت از کنار آنها عبور کند ولی آنها او را به همین جرم که تیپ و ظاهر بسیجی داشت می‌گیرند و به باد کتک می‌گیرند. او ادامه داد: معترضین اغتشاشگر نیستند و باید صدایشان شنیده شود، اغتشاشگران کسانی هستند که آرمان علی وردی را اینگونه شهید می‌کنند، به طرز وحشیانه‌ای چاقو به صورتش می‌کشند. ضرباتی که به وسیله جسم سخت به سر او زده‌اند آنقدر شدید بوده که حتی انگشتر دستش هم خرد شده است. 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ؋ـوکوس 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊