💭قسمت سی و نهم💭
♥️#عـــشــق_پایدار♥️
یک ماهی میشدکه از جلال جدا شده بودم,زندگی ام ارامشی مطلق گرفته بود ارامشی که سالها بود من تجربه اش,نکرده بودم
گاهی به خاله صغری سرمیزدم,مثل اینکه اوناهم راضی بودند ازاین جدایی,خاله صغری مثل مادر نداشته ام دوستم میداشت واز اینکه میدید من شادم او هم خوشحال بود... چون من از روبرو شدن با خانواده خاله کبری خصوصا جلال ابا داشتم,اکثر روزها خاله صغری با بهانه وبی بهانه به من سر میزد ومن را از دنیای شیرین کتابهای رنگ ووارنگی که رم را گرفته بود ومن با خواندنشان عشق میکردم بیرون میکشید. اما انگار دراین روزگار خوشم چیزی به دلم چنگ میزد و
حال این روزهام مساعد نبود,یه جور دلشوره داشتم ,میلم به هیچ غذایی نبود وهرچه هم میخوردم بالا میاوردم,پدرم وقتی اینجور دیدم گفت:مریم جان ,رنگت پریده دخترم, برو درمانگاه ببین دکتری چیزی هست خودت رانشون بده...
بااینکه مطمئن بودم چیزیم نیست حداقل از,لحاظ جسمی طوریم نیست تصمیم گرفتم اگر وقتم شد به پزشک مراجعه کنم ونمیدانستم که بازهم چرخ روزگار غافلگیرم میکند...
بعداز گذشتن چند روز این پاان پا کردن ودکتر نرفتن,چون حالم بدتر میشد وبهتر نمیشد ورنگم دم به دقیقه زردتر ورنجورتر میشدو
بااصرارپدر رفتم دکتر,یه آقا بود ولهجه داشت,ازلهجه ی شکسته اش به نظرمیامد هندی باشد,ازم پرسید,شوهر داری؟؟
دلیل سوالش رانفهمیدم اما به دروغ گفتم :اره ,چطور مگه؟؟
گفت:مبارکه,از شواهد برمیاد که شما باردارید...
وای خدای من این چی میگفت؟؟اخه بعدازاینهمه سال همین الان باید؟!!
دنیا دور سرم چرخیدونقش زمین شدم...
وقتی چشم بازکردم روی تخت تو اتاق ویزیت دکتر بودم ,دکتره با تعجب بهم گفت:مثل اینکه غیرمنتظره بود براتون وانگار بدنت هم ضعیف شده خانم,وقتی با شنیدن همچین خبر مسرت بخشی اینچنین فشارتان پایین میافتد وبرزمین میافتید باید کمی نگران شد یه کم فکر خودتان وبچه تان باشید ,شما وکودکی که در راه دارید نیازمند رسیدگی وتوجه بیشتری هستید,خیلی متعجب شدم وقتی,فهمیدم به تنهایی امدید ,مگر همسرتان باشما نیست؟؟
اینقد ذهنم درگیر این حادثه غیر منتظره بود که بدون جواب دادن به دکتر و ابراز حتی یک تشکری کوچک مثل ادمهای گیج ومنگ از اتاق ویزیت بیرون امدم وراه برگشت رادرپیش گرفتم.
توراه امدن به خانه هزارتا فکر به ذهنم رسید,نمیدونستم چکار کنم ,نمیدانستم سرنوشتم بااین کودک چه میشود اما این راخوب میدونستم که نباید بزارم خاله ها ازاین اتفاق بویی ببرند,هیچ کدامشان نباید میفهمیدند که من بار دارم,چه بسا اگر میفهمیدند دوباره خواستار برگشتنم به ان جهنم میشدند وشاید برای متقاعد کردنم ,کودکم را به گرو برمیداشتند ومن که یک ماه طعم ازادی وزندگی واقعی را چشیده بودم به هیچ وجه راضی نبودم که دوباره به روزمرگی قبل دچار شوم وزندگی ام را دوباره سرشار از ظلمت وتاریکی کنم ....
بازهم لحظه ای,سخت تصمیمی سخت تر در پیش رو داشتم وخدا را شکر که پدری داشتم دانا وفهیم وهمچنین تکیه گاهی قرص ومحکم ....
ادامه دارد..
#براساس_واقعیت #رمان #عشق_پایدار #قسمت_سی_و_نهم #فوکوس
💦⛈💦⛈💦⛈
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ؋ـوکوس
*#عاشقانه_دو_مدافع
📚 #قسمت_سی_و_نهم
_علے دستمو محکم گرفتہ بود.
حاج آقا اومدݧ خطبہ رو خوندݧ
ایـݧ خطبہ کجا،خطبہ اے کہ تو محضر خوندیم کجا.
حالا دستم تو دست علے،تو حرم آقا باید بلہ رو میدادم.
_ایـݧ بلہ کجا و اوݧ کجا
آقا مهمونموݧ بودݧ ینے بر عکس ما مهموݧ آقا بودیم.
بعد از خطبہ چوݧ حاج آقا آشنا بودݧ رفتیم خارج از حرم و ثبتش کردیم
حالا دیگہ هم رسما هم شرعا همسر علے شده بودم.
_مـݧ وعلے دوتایے برگشتیم حرم و بقیہ براے استراحت رفتـݧ هتل.
همہ جا شلوغ بود جاے سوزݧ انداختـݧ نبود
بخاطر همیـݧ نتونستیم بریم داخل براے زیارت
تہ حیاط روبروے گنبد نشتہ بودیم
سرمو گذاشتم رو شونہ ے علے
علے❓
جاݧ علے❓
یہ چیزے بخوݧ
چشم.
_"خادما گریہ کنوݧ صحنتو جارو میزنـݧ همہ نقاره ے یا ضامـݧ آهو میزنـ...یکے بیـݧ ازدحام میگہ کربلا میخوام یکے میبنده دخیل بچم مریضہ بخدا برام عزیزه بخدا
دلاموݧ همہ آباد رسیده شام میلاد
بازم خیلے شلوغہ پاے پنجره فولاد"
باز دلمو برد با صداش .یہ قطره اشک از چشمم رها شدو افتاد رودستش
_سرشو برگردوند سمتم و اشکامو پاک کرد.
چرا دارے گریہ میکنے❓
آخہ صدات خیلے غم داره.صدات خیلے خوبہ علے مثل خودت بهم آرامش میده
إ حالا کہ اینطوره همیشہ برات میخونم
اسماء چند وقتہ میخوام یہ چیزے بهت بگم
بنظرم الاݧ بهتریـݧ فرصتہ
سرمو از شونش برداشتم وصاف روبروش نشستم
_با تسبیحش بازے میکرد و سرشو انداختہ بود
پاییـݧ
چطورے بگم..إم..إم
علے چطورے نداره بگو دیگہ دارے نگرانم میکنے ها
چند وقت پیش اردلاݧ راجب یہ موضوعے باهام صحبت کرد و ازم خواست بہ تو بگم کہ با پدر مادرت صحبت کنے.
چہ موضوعے❓
لاݧ در حال حاضر تو سپاه براے اعزام بہ سوریہ داره دوره میبینہ و چند ماه دیگہ یعنے بعد از عروسے میخواد بره
باتعجب پرسیدم چے❓سوریہ❓زهرا میدونہ❓
آرہ
قبول کرده❓
سرشو بہ نشونہ ے تایید تکوݧ داد
علے یعنے چے اول زندگیشوݧ کجا میخواد بره اگہ خدایے نکرده یہ اتفاقے...ادامہ ےحرفمو خوردم
_خوب حالا از مـݧ میخواد بہ مامانینا بگم❓
هم بگے هم راضیشوݧ کنے چوݧ بدوݧ رضایت اونا نمیره
آهےکشیدم و گفتم باشہ
خوشبحالش
خوشبحال کے علے❓
اردلاݧ
چیزے نگفتم،میدونستم اگہ ادامہ بدم بہ رفتـݧ خودش میرسیم
_بارها دیده بودم با شنیدݧ مداحے درمورد مدافعان حرم اشک توچشماش جمع میشہ
همیشہ تو مراسم تشییع شهداے مدافع شرکت میکرد و...
_براے شام برگشتیم هتل
تو رستوراݧ هتل نشستیم چند دیقہ بعد زهرا و اردلاݧ هم اومدݧ
بہ بہ عروس دوماد روتونو ببینیم بابا کجایید شما❓
چپ چپ بهش نگاه کردم و گفتم:علیک السلام آقا اردلاݧ
إ وا ببخشید سلام
علے با ایما اشاره بہ اردلاݧ گفت کہ بہ مـݧ گفتہ
_اومد کنارم نشست و گفت:خوب خواهر جاݧ ببینم چیکار میکنے دیگہ
زدم بہ بازوش وگفتم و چرا همہ ے کارهاے تورو مـݧ باید انجام بدم❓
خندید و گفت:چوݧ بلدے
برگشتم سمت زهرا و گفتم:زهرا تو راضے اردلاݧ بره
سرشو بہ نشونہ ے تایید تکوݧ داد
دستم گرفتم جلوے دهنمو گفتم:جلل الخالق
باشہ مـݧ با مامانینا میگم ولے عمرا قبول نمیـکنـݧ
مامانینا وارد سالـݧ شدݧ
اردلاݧ تکونم داد و گفت:هیس مامانینا اومدݧ فعلا چیزے نگیا...
خیلہ خوب..
_موقع برگشتـݧ بہ تهراݧ شده بود نمیتونستیم دل بکنیم از حرم خیلے سخت بود اما چاره اے نبود...
_بعد از یک هفتہ قضیہ ے رفتـݧ اردلاݧ و بہ مامانینا گفتم
ماماݧ از حرفم شوکہ شده بود زهرا روصدا کرد
زهرا❓تو قبول کردے اردلاݧ بره❓
زهرا سرشو انداخت پاییـݧ و گفت بلہ ماماݧ جاݧ
یعنے چے کہ بلہ واے خدایا ایـݧ جا چہ خبره❓حتما تنها کسے کہ مخالفہ منم در هر صورت مـݧ راضے نیستم بہ اردلاݧ بگو اگہ رضایت مـݧ براش مهم نیست میتونہ بره بعدشم شروع کرد بہ گریہ کردݧ
_دستشو گرفتم و گفتم:ماماݧ جاݧ چرا خودتو اذیت میکنے حالا فعلا کہ نمیخواد بده اووووو کو تا دوماه دیگہ.
نویسنده✍"#السيدةالزينب"
ادامــه.دارد....
#بصیرت
https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈