eitaa logo
بصیرت
1.1هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
12 فایل
کلام_شهید💌 هیچ وقت نگو: ✘محیط خرابه منم خراب شدم✘ همانگونه که هرچه هوا سردتر❄️باشد لباست را #بیشتر میکنی! پس هر چه جامعه فاسدتر شد تو #لباسِ_تقوایت را بیشتر کن...👌 ارتباط با بیسیم چی @Breeze_110 نظر انتقاد پیشنهاد تبادل تبلیغات👆👆 ∞|♡ʝσiŋ🌱↷
مشاهده در ایتا
دانلود
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت _یعنی چی؟!! من ازش شکایت میکنم. نمیذارم قسر در بره.بچه های دیگه چی میشن پس؟ -شما میتونید ازش شکایت کنید ولی مدرک کافی ندارید.بسپریدش به من. ممکنه اثبات جرم دکتر طول بکشه. شرایط مهتا خوب نیست.باید زودتر تحت درمان درست قرار بگیره.بهتره شما دخترتون رو ببرید یه بیمارستان دیگه. چند قدم رفت.برگشت و گفت: _آقای رستمی،اینکه بهتون گفتم دخترتون رو ببرید یه جای دیگه،خلاف عرف بیمارستانه.اگه کسی بفهمه شاید اخراج بشم گرچه برای من مهم نیست چون جان بچه ها مهمتره.اما ازتون میخوام کسی نفهمه؛حتی همسرتون.نه بخاطر خودم، بخاطر اینکه برای اثبات اشتباهات دکتر مستان باید مدرک جمع کنم.من در هر صورت اخراج میشم ولی بهتره فعلا این اتفاق نیفته..خدانگهدار. به خونه رفت. طبق معمول برای استقبال از علی آماده بود.بعد از شام چای آماده کرد و رو به روی علی نشست.یکی از لیوان های چایی رو جلوی علی گذاشت و گفت: _امروز به یکی گفتم بچه شو از بیمارستان ما ببره. علی با تعجب نگاهش کرد و گفت: _برای چی؟!! -یه دکتری هست تو بیمارستان،اصلا پزشک خوبی نیست.نه اخلاق داره،نه تخصص.مدرک فوق تخصص داره ولی چه فایده،بخاطر بی دقتی و بی مسئولیتی تشخیصش اشتباهه و درمانش هم اشتباه. علی که تا ته قضیه رو متوجه شده بود،با لبخند گفت: _خب؟ فاطمه هم خنده ش گرفت. -همین دیگه،باید ادب بشه...فقط علی جان،طرف دمش کلفته.عضو هیئت رئیسه ست..اخراجم میکنن..هم درآمدمون کم میشه،هم باید پول وکیل بدیم. سکوت کرد و منتظر عکس العمل علی شد.علی گفت: _الان چرا اینجوری نگاهم میکنی؟ یعنی داری اجازه میگیری؟!! خندید و گفت: -نه،دارم اطلاع رسانی میکنم. علی هم خندید. -تعجب کردم آخه منکه میدونم فاطمه برای انجام کار درست،اجازه نمیگیره. -ولی اگه تو پشتم نباشی برام سخت میشه. علی عاشقانه نگاهش کرد و گفت: _هرکاری فکر میکنی درسته،انجام بده.من پشتتم. -تو معرکه ای. علی خندید و گفت.... ادامه دارد... ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت علی خندید و گفت: -حالا برنامه ت چیه؟ -اول باید یه وکیل خوب پیدا کنم.بعد پرونده های اشتباهات جناب دکتر رو جمع کنم. -همکارهات شهادت بدن کافی نیست؟ -اونا میترسن حقوق شون قطع بشه. یادشون رفته روزی رسان یکی دیگه ست نه بیمارستان...دنیا رو به آخرت ترجیح دادن...دکتر مستان سال ها قبل دکتر من بوده و اشتباهاتش فقط دیروز و امروز نیست.ولی تا حالا هیچکس بهش اعتراض نکرده. -پویان کمکت میکنه.معمولا پرونده ها میره بخش اداری دیگه. -آره ولی تا جایی که بتونم درگیرش نمیکنم. چون آتش اخراج دامن اونم میگیره. روز بعد به بیمارستان رفت.بعد تعویض لباس،خانم پناهی گفت: _دیروز بعد از شیفت ما،آقای رستمی بچه شو ترخیص کرد. فاطمه بی تفاوت گفت: -دکتر مستان چرا اجازه داد؟! -اون براش فرقی نداره.یه مریض کمتر، بهتر...تو به آقای رستمی گفتی بچه شو ببره،مگه نه؟! با خونسردی نگاهش کرد. -جناب دکتر براشون مهم نبود.شما چرا براتون مهمه!! -دکتر مستان خبر نداره اینجا یکی داره زیر آب شو میزنه.مطمئن باش اگه بفهمه راحتت نمیذاره. فاطمه پوزخند زد و گفت: _آقای دکتر حواس شونو جمع کنن تا بهانه دست کسی ندن. با تهدید گفت: _میدونی اگه بهش بگم کار تو بوده چی میشه؟ صاف تو چشم های خانم پناهی نگاه کرد و باآرامش گفت: _شما مدرکی دارید که میگید کار من بوده؟ خانم پناهی چیزی نگفت و فاطمه رفت. ولی از همون روز کارشو شروع کرد. طوری که کسی متوجه نشه پرونده های بیماران دکتر مستان رو بررسی میکرد. برای مراسم استقبال هر شبش آماده بود.روی مبل منتظر نشسته بود.علی به خونه برگشت.سر میز شام فاطمه گفت: _حاج آقا موسوی بهت سلام رسوندن. -رفته بودی مؤسسه؟ -بله.ازشون خواستم یه وکیل خوب و کاربلد و با وجدان و پرآوازه بهم معرفی کنن. -خوب و کاربلد و باوجدان قبول ولی پرآوازه دیگه چرا؟ -میخوام دکتر مستان با شناختن وکیلم حساب کار دستش بیاد. خندید و گفت: _از دست تو فاطمه. بعد از شام کیکی که خودش درست و تزیین کرده بود،روی میز جلوی علی گذاشت. -چه کیک خوشگلی! یه کم مکث کرد.به فاطمه نگاه کرد. -جواب آزمایش تو گرفتی؟!! -بله،بابای مهربان،مبارک باشه. علی هم لبخند زد ولی خیلی زود لبخندش تمام شد.به فکر فرو رفت و به دست هاش نگاه میکرد. -علی جانم؟ به فاطمه نگاه کرد که خوشحالیش از چشم هاش هم معلوم بود. -چیشد؟!! خوشحال نشدی؟!!! -تا حالا اینقدر برام جدی نبود.خوشحالم ولی نگرانیم بیشتره. -طبیعیه عزیزم.پدر خوب همیشه نگرانه. علی با شیطنت گفت: _حالا کی معلوم میشه که دختر باباست؟ -آخی عزیزم.چند سال باید منتظر دختر بمونی،چون سه ماه دیگه معلوم میشه که پسر مامانه. -خواهیم دید. یک ماه گذشت. فاطمه پرونده ای که علیه دکتر مستان جمع کرده بود به وکیل داد. -مدارک خوبیه ولی بازهم اگه چیزی پیدا کردید،بیارید. -حتما. -دادخواست رو تنظیم میکنم. یک ماه دیگه هم گذشت... ادامه دارد... ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت یک ماه دیگه هم گذشت. احضاریه به دست دکتر مستان رسید. فاطمه از اتاق بیمارش بیرون رفت.تو راهرو با دکتر رو به رو شد.دکتر با عصبانیت ولی جوری که کسی نشنوه گفت: _تو فکر کردی کی هستی بچه.. فاطمه با آرامش گفت: _وقتی منو بچه می بینی معلومه این طفل معصوم ها رو اصلا نمی بینی. -به نفعته این مسخره بازی ای که راه انداختی رو خودت تمومش کنی وگرنه... نایستاد حتی حرفشو تمام کنه.بی تفاوت از کنارش رد شد و رفت.دکتر مستان از عصبانیت دست هاشو مشت کرده بود و بلند نفس میکشید. بعد از شیفت لباس هاشو عوض کرد. چادر میپوشید که خانم پناهی وارد اتاق شد. -آخرش کار خودتو کردی؟! -هنوز مونده به آخرش برسه. -فکر میکنی دکتر مستان رو متهم کنی دیگه دنیا گلستان میشه؟ -من به اندازه خودم علف هرز این بخش رو میچینم.اگه هرکسی علف هرزهای اطراف شو بچینه،دنیا گلستان میشه. از اتاق بیرون رفت. روز بعد رئیس بیمارستان احضارش کرد. اولین باری بود که رئیس بیمارستان رو از نزدیک میدید.به نظر آدم معقولی بود. -خانم فاطمه نادری،درسته؟ -درسته. -از اونی که فکر میکردم،جوان تر هستین. چند وقته اینجا کار میکنین؟ -تقریبا دو ساله. -فکر میکنید میتونید دکتر مستان رو متهم کنید؟ -ایشون درحال حاضر متهم هستن.به زودی اتهام شون اثبات میشه. -ایشون و بعضی از اعضای هیئت رئیسه خواستار اخراج شما هستن.اما اگه از ادامه رسیدگی به پرونده انصراف بدید میتونم راضی شون کنم به همکاری ادامه بدید. -جناب ملایری،من تحت هیچ شرایطی... با تأکید گفت: _هیچ شرایطی..از ادامه دادخواهی انصراف نمیدم. ایستاد و گفت: _منتظر نامه اخراجم هستم...با اجازه. از اتاق بیرون رفت. چند روز گذشت.دیگه بیمارستان نمیرفت. -میگم علی جان،این ماجرا کنار همه تلخی ها و سختی ها،محاسنی هم داره ها. -چه محاسنی مثلا؟!! -همیشه دوست داشتم یه خانوم خانه دار باشم.از طرفی هم الان که نیاز به استراحت دارم،استراحت میکنم. خنده ای کرد و ادامه داد: _تو هم که ماشاءالله تو همین چند روز، چند کیلو اضافه کردی.حالا خوبه من همیشه غذا درست میکردم. علی هم خندید. -غذاهات همیشه خوشمزه بود ولی الان فهمیدم خوشمزه تر هم میتونه باشه. وضو گرفت و مشغول نماز شد. بعد از نماز روی سجاده نشسته بود و فکر میکرد.علی درو باز کرد و وارد خونه شد. اما خبری از مراسم استقبال نبود. نگران شد.... ادامه دارد... ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت نگران تر شد.به اتاق رفت.فاطمه رو دید.صداش کرد. -فاطمه!!! فاطمه هم متوجه علی شد.سریع بلند شد. -سلام علی جانم..چه زود اومدی؟!! -زود!!! فاطمه به ساعت نگاه کرد.تازه متوجه شد ساعت ها تو فکر بوده. -ببخشید علی جان،حواسم به ساعت نبود..غذا هم درست نکردم..الان سریع یه چیزی درست میکنم. از کنار علی رد شد که به آشپزخونه بره، علی دست شو گرفت و سمت مبل برد. -بشین،نمیخواد غذا درست کنی. فاطمه نشست و علی به آشپزخونه رفت.با یه لیوان شربت پیش فاطمه نشست. -بیا بخور.رنگت پریده. شربت رو گرفت و تشکر کرد.وقتی خورد، علی گفت: -بهتری؟ -خوبم. -چیشده؟!! چشم های فاطمه پر اشک شد.علی با نگرانی گفت: _فاطمه حرف بزن،چی شده؟ -امروز پویان و مریم اومدن اینجا.چند تا پرونده از دو سال پیش برای چند تا مریض دکتر مستان بهم داد. سکوت کرد. -خب؟؟ -دو تاشون بخاطر اشتباه پزشکی مردن. یه بچه سه ماهه و یه بچه هفت ساله. اشک هاش ریخت روی صورتش.علی متعجب گفت: _یعنی چی؟!!! دو تا بچه بخاطر اشتباه یه دکتر مردن،بعد هیچکس هیچ کاری نکرده!!! -پدرومادر اون بچه ها که اطلاعات پزشکی نداشتن.کادر بیمارستان هم به روی مبارک نیاوردن...اگه اولین باری که مستان اشتباه کرد،یه نفر تذکر میداد،اون اینقدر راحت برا خودش جولان نمیداد. مستان تاوان همه اشتباهات و خون اون بچه ها رو میده ولی همه ی اونایی که سکوت کردن هم مقصرن..فاصله مرگ اون دو تا بچه،یک ماهه.بعدش میره کانادا.یک سال و نیم بعد برمیگرده،وقتی آب ها از آسیاب افتاد.اما بازهم براش درس عبرت نشد..هفت ماهه دارم میگم دکتر مستان،اشتباه میکنه،ولی کسی توجه نکرد. -وقت دادگاه معلوم شده؟ -امروز اون پرونده ها رو دادم به وکیلم. گفت با اینا دیگه کارش تمامه.گفت هفته دیگه وقت دادگاهه. دو روز بعد فاطمه از مطب دکتر به خونه میرفت.از عرض خیابان رد میشد که با ماشینی تصادف کرد.😭😱علی به سرعت خودشو به بیمارستان رسوند.زهره خانوم پشت در اتاق عمل نشسته بود.نزدیک رفت. -حالش چطوره؟ از نگرانی صداش میلرزید و سلام کردن هم فراموش کرده بود. -خوبه،پاش شکسته..ولی... -ولی چی؟!! -بچه...سقط شد. -الان کجاست؟ -اتاق عمل. علی روی صندلی نشست و به زمین خیره بود.زهره خانوم کنارش نشست. -علی آقا یه لیوان آب سمتش گرفت و گفت: _بخور پسرم.رنگت پریده. -من تو این دنیا جز فاطمه.... ادامه دارد... ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آغازگشته‌امامت‌مهدی ِموعود .. روشن‌کنید‌شمع‌هاوعود .. برای‌آمدنش‌دعاکنید :) طولانی‌کنیدنمازتان‌راباسجود♥️؛ [الهم‌عجل‌لولیک‌الفرج] 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مگہ نمیگن امام‌زمان علیه‌السلام رئوف و مھربونن؟ پس چطور قراره بعد از ظهور، انتقام رو با جنگ و كشتار بگیرن؟ ـــــــــ ـ پاسخ این شبهه رو می‌تونین توي تصویر ببینینˆˆ 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقامبارڪ‌است‌ردای‌امامتت🌸 ای‌غائب‌ازنظربه‌فداےامامتت..💖 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
🔰 فدای این دست هایی که در راه خدا داده شد. ١.٢٠ به وقت حاج قاسم 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
-تا بسیج هست، نظام اسلامی و جمهوری اسلامی از سوی دشمنان تهدید نخواهد شد؛ این یک رکن اساسی است.✌🏻🕶 -حضرت آقا ارواحنا فداه 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بچه های عزیز من 😍 باید درس بخونید✨👩🏻‍🏫 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
به هر که هرچه داشتی بخشیدی حتی تیر‌ها هم از پیکرت خون نوشیدند 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت -من تو این دنیا جز فاطمه هیچکسی رو ندارم.همه زندگیم فاطمه ست.اگه نباشه.. -هست..حالش خوب میشه. آرامشی که تو لحن و صدای زهره خانوم بود کمی آرامش کرد ولی تا فاطمه رو نمیدید تپش قلبش آرام نمیشد. چند دقیقه بعد حاج محمود و امیررضا هم رسیدن.فاطمه به بخش منتقل شد. علی کنار تختش ایستاده بود.آروم صداش کرد.فاطمه چشم هاشو باز کرد. لبخند بی حالی زد. -سلام علی جانم،خوبی؟ -سلام...اگه تو خوب باشی منم خوبم. -من خوبم عزیزم...ولی بچه.. اشک هاش از کنار چشم هاش پایین میریخت. علی اشک هاشو پاک کرد.با لبخند تلخی گفت: _علی،پسر بود..پسر مامان...میخواستم امشب بهت بگم اسمشو بذاریم.... محسن. سکوت کرد.بعد نفس عمیقی کشید و گفت: _خدایا شکرت. از بیمارستان مرخص شد.وکیلش تماس گرفت. -حدسم درست بود.تصادف عمدی بود.کار دکتر مستان بود. -چطور مطمئن شدید؟ -پلیس بهم گفت. علی به فاطمه گفت: _دیگه ادامه نده. فاطمه با تعجب نگاهش کرد. -یعنی چی؟!! علی تو گفتی پشتمی،حالا چیشده؟ -تو گفتی اخراجت میکنن،نگفتی تهدیدت میکنن.یا بلایی سرت میارن! -من نمیدونستم اینجوری میشه.ولی اگه میدونستم هم فرقی نمیکرد. -تو فکر میکنی اگه دکتر مستان مجازات بشه دیگه هیچکس بخاطر اشتباه پزشکی نمیمیره؟!! -علی جان،من به نتیجه فکر نمیکنم. کاری که وظیفمه انجام میدم، نتیجه ش دست من نیست.ولی از یه چیزی مطمئنم،اگه فاطمه نادری ها سکوت نکنن، دکتر مستان ها جرأت نمیکنن اشتباه کنن. علی خواهشی گفت: _فاطمه من جز تو کسی رو ندارم. نمیخوام بلایی سرت بیاد. -فرصت خوبیه که تمرین کنی بخاطر خدا از همه چیزت بگذری. دادگاه برگزار شد... ادامه دارد... 🌿 ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت دادگاه برگزار شد. بدون حضور دکتر مستان و حضور فاطمه با پای گچ گرفته.جرم دکتر مستان اثبات شد و مجازاتش تعیین شد.ولی خودش نبود تا مجازاتش اجرا بشه.غیر قانونی از کشور خارج شده بود و به کانادا برگشته بود. علی گفت: _این همه اذیت شدی،اخراج و تهدید و... آخرش چی؟..هیچی. -علی جانم،خدا گفته اینکارو انجام بده، منم انجام دادم.حتی اگه به ظاهر بی نتیجه باشه..من بندگی میکنم،خدا، خدایی میکنه. سه ماه گذشت. مشغول خوردن صبحانه بودن که تلفن همراه فاطمه زنگ خورد.جواب داد. -بفرمایید..سلام..بله خودم هستم....کدوم بیمارستان؟ علی نگران نگاهش کرد.فاطمه با اشاره سر بهش فهموند جای نگرانی نیست. همزمان به صحبت های اون طرف خط گوش میداد. -بله...بسیار خب..خدانگهدار. تماس که قطع کرد،علی پرسید: _کی بود؟ -دعوت به همکاری شدم. تعجب کرد. -بیمارستانی که قبلا بودی؟!! -نه.یه بیمارستان دیگه. -خب چی گفتی؟ -قرار شد فردا برم حضوری صحبت کنیم. مشغول ریختن چای تو لیوان شد.علی به فکر فرو رفت.بعد چند دقیقه گفت: _میخوای قبول کنی؟ صدای علی نگران بود.فاطمه با تعجب نگاهش کرد. -چرا نگرانی؟!! -تو گفتی دوست داری خانوم خونه باشی، پس چرا همین الان بهش نگفتی نه؟!! لیوان چای رو جلوی علی روی میز گذاشت. -چون شاید وظیفه باشه که برم..هنوز چیزی معلوم نیست.تازه فردا قراره برم ببینم چی میگن. -یعنی ممکنه قبول کنی؟..فاطمه من دوست ندارم کار کنی. فاطمه تعجب کرد. -چرا؟!! -چون ممکنه بازم یکی مثل دکترمستان پیدا بشه و ... ادامه نداد.از روی صندلی بلند شد. همونجوری که از آشپزخونه بیرون میرفت؛ گفت: _نمیخوام بری سرکار. علی آماده رفتن به محل کارش میشد. فاطمه تو چارچوب در اتاق ایستاد. -قرار فردا رو چکار کنم؟ -زنگ بزن بهشون بگو نمیری. -منکه شمارشونو ندارم. به موهاش شانه میزد. -باشه فردا برو بگو نمیری. -علی جان،منم دوست ندارم برم سرکار ولی اگه وظیفه‌م باشه چی؟ کت شو از کمد لباس برداشت و از اتاق بیرون رفت.از جلوی فاطمه رد شد.سرفه ای نمایشی کرد و باتحکم گفت: _همین که گفتم..خدانگهدار ترجیح داد ادامه نده.شاید اصلا با بیمارستان به توافق نمیرسیدن و نیازی نبود علی رو راضی کنه.فاطمه هم لبخندی زد و گفت: _خدانگهدار آقای زورگو. علی که از در آپارتمان بیرون رفته بود، سرشو داخل برد،لبخند زد و گفت: _همینه که هست. روز بعد به بیمارستان رفت. -سلام..من فاطمه نادری هستم. منشی رئیس بیمارستان که پشتش به فاطمه بود،برگشت.نگاه دقیقی به فاطمه کرد. -با آقای رئیس قرار ملاقات داشتم. منشی که انگار تازه یادش اومده باشه، همزمان که به صندلی اشاره میکرد؛گفت: _بله..بفرمایید. فاطمه نشست.... ادامه دارد... 🌿 ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت فاطمه نشست و منشی گوشی تلفن رو برداشت تا با دکتر هماهنگ کنه..به در اتاقی اشاره کرد و گفت: _بفرمایید. فاطمه بعد از اجازه گرفتن وارد اتاق شد.با مرد میانسالی روبه رو شد.بعد از سلام کردن،به صندلی اشاره کرد و گفت: _بفرمایید خانم نادری. فاطمه هم نشست. -آقای دکتر فتوحی اونقدر از شما تعریف کردن که من کنجکاو شدم با شما آشنا بشم. -ایشون به من لطف دارن. دکتر فتوحی تنها عضو هیئت رئیسه بود که با اخراج فاطمه از بیمارستان مخالف بود. -من سوابق شما رو مطالعه کردم.واقعا مناسب ترین بخش برای شما بخش کودکان هست،بخاطر روحیات و اخلاق شما. -از نظر لطفتون ممنونم..شما درجریان علت اخراج من از بیمارستان قبلی هستید؟ -بله.دکتر فتوحی کامل برام توضیح دادن. -نگران نیستید که همین مساله برای بیمارستان شما پیش بیاد؟ دکتر نصیری لبخندی زد و گفت: _خانم نادری،من و دکتر فتوحی سالهاست باهم دوست هستیم.ایشون کاملا با روحیات من آشنا هستن که شما رو به من معرفی کردن. -اگه تو بیمارستان شما،پزشک یا پرستار بی مسئولیت باشه،شما چکار میکنید؟ -آدم بی مسئولیت برای هیچ کاری مناسب نیست مخصوصا پزشکی و پرستاری که به سلامت و جان آدم ها مربوطه. -شما با همچین آدمی چطور برخورد میکنید؟.. تذکر میدید؟ -البته. -اگه اصلاح نشد اخراج میکنید؟ -در این صورت اون فرد میره یه بیمارستان دیگه..به نظر من همچین پزشکی باید پروانه طبابتش باطل بشه. فاطمه به میز روبه روش خیره شد و فکر میکرد. -خانم نادری فاطمه سرشو آورد بالا.دکتر نصیری با لبخند گفت: _تو امتحان تون قبول شدم؟ فاطمه اول متوجه منظورش نشد.بعد سرشو انداخت پایین و سعی کرد جلوی لبخندشو بگیره. -به حرف بله ولی باید دید در عمل چکار میکنید. دکتر نصیری بلند خندید.فاطمه گفت: _اگه ممکنه سه روز به من فرصت بدید در موردش فکر کنم. دکتر جاخورد..... ادامه دارد... 🌿 ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت دکتر جاخورد. -خانم نادری،شما ظاهرا متوجه موقعیت خودتون نیستین؟؟...بخاطر پرونده تون پیشنهاد کاری ندارید..درواقع این یه فرصت فوق العاده ست برای شما. -آقای دکتر..من هیچ اجباری برای کار کردن ندارم..اگه حضورم ضروری باشه میام..وگرنه ترجیح میدم آرامشی که تو خونه خودم دارم از دست ندم. -بسیار خب..فکر کنید. خداحافظی کرد و رفت. با دکتر فتوحی تماس گرفت و برای روز بعدش قرار گذاشت.بعد احوالپرسی دکتر فتوحی گفت: _امروز دکتر نصیری رو دیدم. با خنده گفت: _گفت که بهش چی گفتین. -پس لازم نیست توضیح بدم. -خانم نادری شما درمورد چی میخواید فکر کنید؟ -من اگه بخوام کار کنم نه بخاطر نیاز مالی هست و نه نیاز روحی و روانی..اگه حضورم برای پرستاری از یک نفر هم مفید باشه حاضرم از آرامشی که تو خونه خودم دارم بگذرم..ولی ترجیح میدم جایی کار کنم که رئیسش وقتی میدونه حق با منه ازم حمایت کنه.نه اینکه اخراجم کنه...آقای دکتر نصیری به حرف گفتن که اینکارو میکنن.مزاحم شما شدم که بدونم اگه شرایطش پیش بیاد همونجوری که میگن عمل میکنن یا مثل بقیه فقط حرفه؟ دکتر نفس عمیقی کشید و گفت: _من و دکتر نصیری سالهاست رفاقت نزدیکی داریم.حرفی که میزنه،عمل میکنه... ولی خانم نادری،شما که میفرمایید پرستاری شما حتی اگه برای یک نفر هم مفید باشه راضی هستین یا به لحاظ مالی به این شغل نیاز ندارید پس چه فرقی داره براتون اگه رئیس تون ازتون حمایت نکنه؟ نهایتش مثل قبل اخراج میشید دیگه. ولی در عوض میدونید چند نفر رو از دست دکتر مستان نجات دادید..من نمیگم دنبال تخلف همکارهاتون بگردید ولی همینکه دربرابر اشتباه سکوت نمی کنید، ارزشمنده. فاطمه به فکر فرو رفت. دکتر حرفی گفت که خودش میدونست و سعی میکرد بهش عمل کنه.ولی این بار... فراموش کرده بود تنها حمایتی که همیشه بهش نیاز داره فقط حمایت خدا ست. بخاطر این فراموشی خیلی ناراحت بود. به امامزاده رفت؛جایی که بعد از ازدواج، همراه علی زیاد میرفتن.همون جای همیشگی نشست و استغفار میکرد.چند ساعتی گذشت تا حالش بهتر شد. به خونه برگشت. غذا درست کرد و آماده استقبال از علی شد.بعد از شام فاطمه ظرف هارو می شست و علی میز رو تمیز می کرد.فاطمه گفت: _علی جان،من خیلی فکر کردم و به نتیجه رسیدم.. -درمورد چی؟ -کار تو بیمارستان. علی دست از کار کشید و متعجب،منتظر ادامه حرف فاطمه شد. -وظیفه ست که تو بیمارستان کار کنم. ناراحت نگاهش میکرد. -من راضی نیستم..برات مهم نیست؟ فاطمه شیر آب رو بست و به چشم های علی خیره شد.فکر نمیکرد علی اینقدر جدی مخالفت کنه. -معلومه که مهمه..اگه تو راضی نباشی من پامو از این در بیرون نمیذارم.ولی علی جان... علی بین حرفش پرید. -من راضی نیستم..دیگه حرفشم نزن. از آشپزخونه بیرون رفت. فاطمه که متوجه دلیل علی شده بود متعجب به رفتنش نگاه میکرد.از حرف ها و حرکات علی معلوم بود خودش هم میدونه کار درست چیه ولی نگرانی از دست دادن فاطمه مانع تصمیم درست میشد. روی صندلی نشست، و به رفتن علی نگاه میکرد.انتظار این حد از مخالفت رو نداشت.گیج شده بود.... ادامه دارد... 🌿 ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت گیج شده بود. شاید هم بخاطر حفظ آرامش علی نباید قبول میکرد. بلند شد تا بقیه ظرف ها رو بشوره. سرما و صدای آب کمی آرومش میکرد تا بهتر فکر کنه.وقتی کارش تمام شد،به اتاق رفت.علی روی سجاده نشسته بود و قرآن میخوند. روبه روش نشست. -میشه حرف بزنم؟ بدون اینکه نگاهش کنه گفت: -نه. فاطمه لبخند زد. -فقط یه سوال کوتاه...میشه بپرسم؟ علی با تامل نگاهش کرد.با نگاهش اجازه پرسیدن به فاطمه داد.لبخند فاطمه با نگاه علی عمیق تر شد. -..خدا....کجای زندگیته؟ حرف هاشو با زبان سکوت و نگاه و مهربانی لبخند به علی گفت.چند دقیقه همونجوری گذشت.علی از نگاه منتظر فاطمه چشم گرفت و به صفحه قرآن تو دستش خیره شد. فاطمه بلند شد و به هال رفت. روی مبل روبه روی در اتاق جا گرفت و چشم به در،به انتظار علی نشست.یک ساعت نگذشت که علی تو چارچوب در نمایان شد.فاطمه خوشحال از اینکه زود به نتیجه رسیده،لبخند به لب ایستاد.اما با نگاه سردرگم علی و لباس های بیرونی تنش،لبخندش خشک شد. علی سمت در آپارتمان رفت. -علی جانم،کجا میری؟ دست علی روی دستگیره در بود و نگاهش به رنگ تیره چوب. -همون جای همیشگی...معلوم نیست کی برگردم.تو بخواب. فاطمه دستپاچه گفت: _از دست من ناراحتی؟؟ علی جوابی جز سکوت نداد. -علی تو این دنیا هیچی برام از تو مهم تر نیست..حرف آخر حرف توئه..هرکاری تو بگی انجام میدم. نگاه کوتاهی به چشم های بی قرار فاطمه انداخت.در رو باز کرد و بیرون رفت.هنوز در رو نبسته بود که فاطمه خواهشی گفت: _علی،نرو.. در رو بست و رفت.نیم ساعت بعد پیام داد: _از تو ناراحت نیستم. فاطمه تا صبح بیدار بود و فکر میکرد. نزدیک ظهر شد.تصمیم خودشو گرفته بود.تلفن همراه شو برداشت و شماره منشی دکتر نصیری رو گرفت.جواب نداد. تلفن شو روی میز گذاشت تا چند دقیقه بعد دوباره تماس بگیره. صدای چرخیدن کلید تو قفل در اومد. ایستاد و به در چشم دوخت.وقتی علی رو دید نفس راحتی کشید.لبخند زد و نزدیک رفت. -سلام علی جانم علی نگاهش کرد.از نگاه علی معلوم نبود چی تو سرشه. -سلام... تلفن فاطمه زنگ خورد و حرف علی نیمه تمام موند.نگاه علی سمت تلفن فاطمه کشیده شد.فاطمه گفت: _منشی دکتر نصیریه.باهاش تماس گرفتم جواب نداد.حتما شماره مو دیده خودش زنگ زده. تلفن شو از روی میز برداشت و به علی گفت: _جواب شو بدم بعد میام پیشت. هنوز انگشتش دکمه تماس رو لمس نکرده بود که علی گفت: _چی میخوای بهش بگی؟ -میخوام بگم نمیرم... -چرا؟ تماس قطع شد. -چون اصلی ترین وظیفه من حفظ آرامش همسر و زندگیمه. علی نفس عمیقی کشید و گفت: _برو...من .. فاطمه با چشم های گرد شده نگاهش کرد. -من میخواستم فقط مال من باشی..ولی ظرفیت های تو بیشتر از اینه.تو میتونی همزمان برای خیلی ها باشی.میخواستم آرامش داشته باشی ولی انگار تو آرامش نمیخوای.همش دنبال دردسری. -من دنبال دردسر نیستم.آرامش هم دارم، کنار تو..حتی اگه آدمایی باشن که بخوان آرامش مو بهم بزنن مثل دکتر مستان یا آریا نمیتونن. -یا افشین مشرقی. لبخند فاطمه صورت آرام شو،زیبا تر کرد. -افشین مشرقی سخت ترین و طولانی ترین دردسر زندگی من بود...و البته... شیرین ترین. فاطمه مشغول کار شد. همکارانش و پزشکان بخش از پرونده فاطمه خبردار شدن.همه باهاش سرد برخورد میکردن.وقتی فاطمه بود با دقت کار میکردن.بخاطر رفتار همکارانش، ساعات کاری براش سخت میگذشت..کم کم با شوخی ها و مهربانی های فاطمه، وضعیت بهتر شد. ولی با این حال همه..... ادامه دارد... 🌿 ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"خواب‌دیـدَم‌ڪِہ‌فَـر‌ج‌آمدِه‌ دَر‌دولت‌؏ِـشق‌بازفَرمـٰاندِه‌ قـدس‌اَست‌سلیمـٰانۍ‌مـٰا🕶🤝!" 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
• رفیقایـے ك باهم‌ سختی‌ها رو‌ تجربه‌ می‌کنن همونایی‌ میشن‌ ك باهم‌ موفقیت‌ها رو‌ جشن‌ میگیرن♥️>> 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊