بسمربالشهادت
.
.
#رمانآرامشقبلازطوفان
#قسمت[سیوچهار]
امکان میرفت هرلحظه اتفاق غیره منتظره ای رخ بده؛هرلحظه امکان داشت دوباره بیان سر وقتِ رقیه و عماد!
ممکن بود دوباره بخوان داداش سهیل و زن داداش رو تهدید به مرگ کنند تا از من اطلاعات بکشن بیرون.
ذکرهارا پشت سرهم ردیف میکردم تا مامان بویی نبره از قضیه.
در افکار خروشان و نابسامان خودم غرق بودم که با صدای قدم های بلند دانیال رشتع افکارم پاره شد ...مضطرب برگشتم سمتش
دانیال: مقداد بهتره بری نماز خونه بیمارستان!
مقداد: مشکل چیه؟
دانیال: جواب دادن به سوالات وقت تلف کردنِ برو تا نگفتم بیرون نمیای.
مقداد: باشه
#دانیال
با تماس امیر مِهدی متوجه شدم که میخواهند مقداد از سرراه بردارند حذفش کنند ولی چرا اینطوری! به همین زودی؟ قدم هایم را تند تر و بلند تراز قبل برمیداشتم وقتی رسیدم برای حفظ جون خودش گفتم که بره نماز خونه بیمارستان...
امیر مهدی برایم عکسی که فرستاده بود صورت طرف به طور عجیبی برایم آشنا میزد تازه یادم آمد این همون کسی بودکه میخواست کار مقداد رو بسازه از شرش خلاص بشه.
به بچه ها سپرده بودم حواسشان را خیلی جمع بکنند اگه فردی با این مشخصات دیدند حتما گزارش بدند و دنبالش باشند.
اسمش یامی بود...ولی کجا به گوشم خورده بود هرچی به ذهنم فشار میاوردم یادم نمیومد. صدای قاسم بود که دورن گوش هایم زنگ خورد: دانیال ! پیداش کردم جلوی درب ورودی اورژانس وایستاده و مضطرب آشفته ست ! دربهدر دنبال وقت مناسبه .
کمی پیش هم یه ساک دستی کوچیک از یه شخص سیاه پوش موتور سیکلت سوار تحویل گرفت. احتمال داره داخلش اسلحه جاساز کرده باشه شایدم یه چیز عادیه غیر معمول!
دانیال: خیلی خب میام خودم !به یکی بسپر بره نماز خونه مقداد اونجاس حواستون خیلی باشه؛ خانم محمودی هم تو بیمارستان هستند گفتن بیان مواظب خواهر مقداد باشن.
مقداد: حله
به طرف درب ورودی اورژانس دویدم چشم گردوندم تا قاسم پیدا کنم کنار یه درخت با تنه کلف وایستاده بود آرام برایش دست تکان دادم و نگاهم را گرفتم سمت درب ورودی که مردی هیکلی با یه کیف دستی سیاه دیدم. فاصلمو باهاش حفظ کردم و حرکاتش رو زیر نظر گرفتم.
طولی نکشید بدون هیچ گیر و گوری از طرف حراست بیمارستان وارد اورژانس شد. بدون هیچ معطلی پشت سرش دویدم؛ قاسم هم دنبالم اومد... ولی چرا اورژانس؟ یه لحظه یادم افتاد که خواهر مقداد رو آوردند اورژانس...
عملکردم سریع تر از قبل شد، با خانم محمودی تماس گرفتم
دانیال: شخص هیکلی با یک ساک دستی سیاه وارد اورژانس شد احتمالا هدفش حذف خانم رضوی هسن حواستون باشه بهش
خانم محمودی: دریافت شد تمام.
یامی سرجایش ایستاد و مکث کوتاهی کرد داشت شماره اتاق هارو نگاه میکرد؛ دستی به ریشش کشید و نگاهی به ساکش انداخت با احتیاط بازویش را بالا کشید و دست دیگرش را گذاشت زیر ساک؛ خیلی رفتارای مشکوکی داشت.
حالا رسیده بودیم به جلوی در اتاق خانم رضوی؛ خانم محمودی همانجا وایستاده بودند
که یامی رفت جلو خواست در اتاق رو باز کنه که خانم محمودی مانع شدند
خانم محمودی: کجا جناب!
یامی: همراهشونم اگه بشه یه لحظه ببینمش
خانم محمودی: خیر نمیشه لطفا عقب وایستین.
به خانم محمودی نگا کردم و اشاره کردم که بزاره بره تو..
یامی: خانم لطفا چند دیقیقه طول نمیکشه
خانم محمودی: فقط سریع
یامی که وارد اتاق شد در همان حین یک پرستار هم وارد اتاق شد
به خانم محمودی اشاره کردم که بره داخل
#خانم_محمودی
رفتم داخل اتاق
خانم محمودی: آقای پرستار کمکی نیازه؟ اگه دارویی نیازه بگین من میرم بخرم!
پرستار: تشکر نه فعلا نیازی نمیبینم تازه گرفتن.
یامی ساکش رو گذاشت روی صندلی برگشت سمتم
یامی: ببخشید من از شهرستان اومدم میشه ساکم اینجا امانت باشه دست شما یک لحظه برم بیرون بگردم.
خانم محمودی: بله بفرمایید.
یامی از اتاق رفت بیرون.
#دانیال
با خروج یامی بدون ساک از اتاق دیگر مطمئن شدم بمب گزاری شده؛ سریع به قاسم خبر دادم تا یامی رو تعقیب کنه خودم هم رفتم داخل اتاق اسلحم رو در آوردم یه نگا به حانم محمودی کردم و سریع رفتم سراغ ساک با احتیاط زیپش رو باز کردم
درسته؛ بمب ساعتی بود... با اون اسلحه ای که دستم بود به پرستار که همکارمون بود گفتم: سریع بچه های چک خنثی رو خبر کنه .
#خانم_محمودی
با شنیدن این حرف به رقیه نگا کردم... چهره مظلومش قلبم رو به درد آورد... اگه نمیفهمدیم چی؟
.
.
انشاءاللهادامهخواهدداشت...
#بصیرت
https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad