بسمربالشهادت🌸🌱
.
.
#رمانآرامشقبلازطوفان
#قسمتاول
‹عماد›
از اتاقم اومدم بیرون. رفتم جلو در اتاق رضوانه... وایستادم و در زدم؛ «رضوانه خانم؟»دوباره در زدم... میخواستم برای بار سوم محکم تر بزنم که رضوانه در اتاق رو باز کرد و با روسری لبنانی تو قاب در ظاهر شد...
عماد: خواهر من چرا صدات در نمیاد؟
رضوانه: شرمنده درگیر روسری بودم😑
عماد: عجب...
منتظر حرف دیگه ای نموندم؛ رضوانه رو کشیدم کنار و رفتم تو اتاقش. چادر عربیش روی تخت بود؛ لبخندی از روی افتخار زدم و برش داشتم. برگشتم طرف رضوانه و چادرشو گذاشتم رو سرش.
عماد: رضوانه خانم... دیرمون شده هااا مامان بابا منتظرن بدو بیا.
رضوانه: چشم داداش اومدم
دستامو کردم تو جیبم و از پله ها رفتم پایین
مامان: عماد دِ زود باشین دیگه دیرمون شده هاا
عماد: اومدم مامان جان
رضوانه چادرشو گرفته بود تو دستشو با عجله پله هارو رد میکرد. رسید جلومو و گفت
رضوانه: بریم دیر شده هااا😁
عماد: بله بله بفرمایید😐
خندیدم و در خونه رو قفل کردم...
بابا میخواست سوار ماشین بشه که دستم و گذاشتم روی شونش و
عماد: بابا بزار من بشینم پشت فرمون
بابا: پسر خودمی دیگه بشین بابا جان بشین
سوار ماشین شدیم...
خونه عمه آوین واسه شام دعوت بودیم... بر خلاف بقیه عمه ها و عمو هامون عمه آوین کاملا با دین مخالفت میکرد و اسلام و دستوراتش براش مهم نبود و به خاطر همین یکم باهم راحت نبودیم... چند باری سر چادر گذاشتن رضوانه بهش یه حرفایی گفته بود که عوض رضوانه من ناراحت شده بودم... الانم تو فکر بودم که چطوری قراره این مهمونی رو بدون هیچ حرف وحدیثی بگذرونیم... رسیدیم خونه عمه اینا ماشین و پارک کردم و پیاده شدیم.
عماد: مامان جان شما برید ماهم میایم
مامان: باشه
مامان و بابا رفتن بالا و من رضوانه رو کشیدم کنار دیوار
عماد: رضوانه رفتیم تو سرسنگین باش اگه حرفی هم زده شد سعی کن با خونسردی جواب بدی خب؟
رضوانه: نگران نباش داداش حواسم هست
عماد: خواهر خودمی دیگه، بریم زشته.
‹رضوانه›
عماد و درک میکردم که نگران باشه به خاطر مامور امنیتی بودن هردوتامون...حواسمون نسبت به اطراف جمع تر بود. احساس میکردم عماد خونه عمه آوین یه چیزایی دیده که نمیتونه حرفی ازش بزنه هرچیم ازش میپرسم میگه باید مطمئن بشم بعد...
باهم رفتیم بالا عمه تو قاب در ظاهر شد و دو تا پسراش هم پشتش وایستاد بودن و منتظر بودن بریم داخل که سلام احوال کنن.
عمه آوین: سلام عزیز دلم خوبی رضوانه جان
رضوانه: سلام عمه جان ممنونم شما خوبید؟
عماد: سلام عمه خوبید.
عمه: ممنونم بچه ها بیاین تو خوش اومدین.
وقتی رفتیم تو با پرهام و شایان هم سلام و احوال کردیم و نشستیم...
عمه که تو آشپزخونه بود برگشت سمتم و گفت...
عمه: رضوانه جان برو تو اتاق شایان چادرتو عوض کن بیا
رضوانه: ممنونم عمه
به عماد نگاه کردم اشاره کرد که برم تو اتاق. منم از جام بلند شدم و رفتم اتاق شایان...
چادر مجلسیمو از تو کیفم برداشتم و عوض کردم... نمیخواستم اتاق رو نگاه کنم اما ناخودآگاه نگاهم افتاد به میز شایان؛ رو میز چیزی نبود جز یه عکس...
عکس شایان و عمه و یه مرد هیکلی بود که تو یه باغی گرفته بودن سریع نگاهمو از عکس گرفتم و کیفمو برداشتم که از اتاق برم بیرون یهو پرهام جلوم سبز شد.
هول و دست پاچه گفت...
پرهام: دختر دایی کاری چیزی دارین بگین من انجام بدم
رضوانه: نه ممنون کارامو انجام دادم که الان اینجام..!
پرهام: بله... بفرمایید
بدون هیچ حرف دیگه ای از اتاق اومدم بیرون و رفتم نشستم کنار عماد؛
میخواستم به عماد یه چیزی بگم که مامان صدام زد؛ یه لحظه استرس گرفتم
برگشتم سمت مامان تا ببینم چی میگه... دعا دعا میکردم واسه عماد یه کاری پیش بیاد مجبور بشه بره اداره منم باهاش برم... تو عذاب سختی بودم؛ ...
.
.
ادامهدارد...
بهقلمبنتالرقیه
#بصیرت
https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad