بسمربالشهادت🌸🌱
.
.
#رمانآرامشقبلازطوفان
#قسمتدوازدهم
ازبیمارستان خارج شدم و یه مغازه گیر آوردم؛ پنج تا کیک و آب میوه خریدم و برگشتم پیش مقداد
امیر مهدی: بگیر اینو مال حاجیه بده بهش
مقداد: پس مال من کو؟
امیر مهدی: اول برم مال خانوما رو بدم بیام بعدشم نوبت توعه
مقداد: خب من گشنمه بده بعد برو بالا دیگه😐
امیر مهدی: اول خانوما بعد شما
مقداد: میخوای بده من ببرم
امیر مهدی: نه برادر من شما گشنته ضعف میکنی از حال میری بیچاره میشیم همینجا بمون شما😂
مقداد: زود بیااا
خندیدم و رفتم نمازخونه خواهران؛ در زدم ظاهرا کسی اونجا نبود خانم مهدوی اومدن جلوی در
امیر مهدی: بفرمایید
رضوانه: چرا زحمت کشیدین ممنونم
امیر مهدی: خواهش میکنم
کیسه رو دادم و برگشتم پیش مقداد
مقداد: خب مال من کو
امیر مهدی: وایی یادم رفت کیسه رو کلا دادم دستشون حیف شد
مقداد: امیر مهدی فقط از جلو چشمام پر بزن برو😐💔
امیرمهدی: خیلی خب بابا قهر نکن بیا اینم کیک و آب میوه تو مگه من مردم تو گشنه بمونی😂
مقداد؛ بده من پس تو چی😐
امیرمهدی: میل ندارم تو فعلا خودتو تقویت کن
مقداد: خودت گفتیاا
امیر مهدی: کوفت کن دیگه دوساعته کشتی منو هی میگی گشنمهه😐
‹رضوانه›
فاطمه بگیر
فاطمه: چیه؟
رضوانه: گلاب و نبات خب کیک و آب میوه هست دیگه
فاطمه: باش چرا ناراحتی میشه حالا کی داده عشقت؟😂
رضوانه: صبر کن ببینم عشقت چیه؟
فاطمه: آقا مقدادِ رضوی دیگه
رضوانه: تو از کجا میشناسیش؟
فاطمه: امروز دیدمش؛ وقتی پیشت بود حسابی دست و پاش و گم کرده بود
رضوانه: خب چه ربطی داره اصلا شاید عاشق تو شده
فاطمه: خواهرمن بنده نامزد دارم
رضوانه: خب حالا هرچی اون که نمیدونه
فاطمه: آخرش که معلوم میشه...
رضوانه: باشه بابا بیا بخور
فاطمه: ممنون😂
نشستم کنار دیوار و گوشیمو برداشتم، عماد یه مداحی عربی برام پیدا کرده بود اونو باز کردم؛
"مجانینه مجانینه.... یلایم بالله خلفی"
مال اربعین بود؛ آرامش داشت... چشمامو بستم و به سالی که منو عماد و آقای رضوی و برادرشون آقا سهیل و خواهرشون رقیه و آقای محمدی و خواهرشون و حاجی با پای پیاده رفته بودیم کربلا فکر کردم چه روزی بود؛ چند نفر از بچه های سایت هم بودن...
جمعمون جمع بود یه سفر با فرمانده و بچه ها...
فاطمه: رضوانه جان خوبی؟
رضوانه: آره...آره چیزی نیست
تو حال و هوای خودم غرق بودم که گوشیم زنگ خورد؛ مداحی رو قطع کردم و جواب دادم
حاجی: خانم مهدوی عماد بهوش اومده
رضوانه: جدی... اومدم اومدم😍
قطع کردم و با ذوق به فاطمه نگاه کردم
رضوانه: پاشو بریم
فاطمه: خداروشکر رضوانه خانم خیالت راحت شد؟
با فاطمه از نمازخونه اومدیم بیرون رفتیم پیش حاجی اینا
حاجی بهم اشاره کردن و گفتن که برم تو اتاق منم از خدا خواسته رفتم تو
مقداد: حاجی ما کی بریم ببینیمش؟حاجی: خانم مهدوی خواهرشه تو چیکارش میشی؟😐
مقداد حواسش نبود میخواست بگه دامادش که زدم رو دستش و گرفت که نباید به همین زودی لو بده
مقداد: هان... خ...خب منم برادرشم دیگه
حاجی: آقا مقداد بیشتر حواستو جمع کن عماد میکشتت😂
مقداد: چیو حاجی مگه من چیکار کردم؟
حاجی: هیچی پسرم تو هیچکاری نکردی😂
حاجی خندید و ازمون فاصله گرفت
امیر مهدی: ببین حاجی فهمید دیگه مقاومت فایده نداره شیرینیشو بده😂
مقداد: عه توهم
‹عماد›
درد زیادی داشتم و نمیتونستم زیاد تکون بخورم؛ رضوانه با چشمای خیس تو قاب در ظاهر شد وقتی چشمش بهم افتاد جا خورد یکم نفس تنگی داشتم؛ سرفه کردم...
رضوانه اومد پیشم نشست لبخند زدم و دستمو بردم سمتش، دستمو محکم گرفت و همینطور داشت گریه میکرد میخواستم حرف بزنم که سرفه های پی در پی اومد سراغم... رضوانه نگران نگاهم کرد...
.
.
ادامهدارد...
#بصیرت
https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad