eitaa logo
بصیرت
1.1هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
12 فایل
کلام_شهید💌 هیچ وقت نگو: ✘محیط خرابه منم خراب شدم✘ همانگونه که هرچه هوا سردتر❄️باشد لباست را #بیشتر میکنی! پس هر چه جامعه فاسدتر شد تو #لباسِ_تقوایت را بیشتر کن...👌 ارتباط با بیسیم چی @Breeze_110 نظر انتقاد پیشنهاد تبادل تبلیغات👆👆 ∞|♡ʝσiŋ🌱↷
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم‌رب‌الشهادت🥀✨ . . ‹شایان› نمیدونستم چم شده نگران عماد بودم اگه براش اتفاقی میوفتاد چی ؟ چطوری میتونستم جواب داییمو بدم؟ من خودمو گناهکار میدونستم اگه زود تر میفهمیدم مامانم قصد انجام چنین کاری رو داره عمرا میزاشتم همچین اتفاقی بیوفته هیچی رو نمیتونستم باور کنم؛ ینی مامانم و آدماش خلافکارن؟ ینی دارن واسه سرویس های خارجی کار میکنن؟ نمیدونستم باید چیکار کنم تنها کسی که میتونست کمکم کنه عماد بود باید باهاش حرف میزدم اون میتونست این قضیه رو حل کنه اما...اما اگه به منم اعتماد پیدا نمیکرد چی؟ بارون شدت گرفته بود؛ باید برمیگشتم بیمارستان ممکن بود مامانم دوباره آدم بفرسته سراغ دختر دایی. اما اگه منو دیده بود چی؟ ‹رضوانه› سعی میکردم به چیزای خوب فکر کنم و ظن بدی به شایان نداشته باشم اما نمیشد نمیتونستم ذهنم مدام درگیر بود آخه من که فکر میکردم حساب شایان از مادرش جداست ولی اون چرا باید بیوفته دنبالم و تعقیبم کنه؟ از طرف آقای محمدی پیام اومد:« وضعیت سفیده؛ رو شایان و دختره سواریم...» شایان بعد از خروج از بیمارستان میره خونه و بعد کمی گشتن تو کوچه میره مسجد که حدود ۱۵ الی ۲۰ دقیقه تو مسجد میمونه. شما میتونید برید خونه خسته نباشید» شایان رفته مسجد؟ چطور آخه همه چی گنگ و نامفهوم بود یه خسته نباشید برای آقا ی محمدی ارسال کردم و رفتم سراغ حاجی و فاطمه فاطمه که معلوم نبود کجا غیبش زده حاجی هم کنار اتاق عماد داشت با تلفن حرف میزد رفتم وایستادم کنارشون و منتظر موندم تموم شن حاجی تلفن و قطع کردن و گفتن حاجی: خانم رسولی رفتن دنبال دختره و امیر مهدی هم دنبال شایانه بیمارستان فعلا سفیده هادی از مسجد میاد که بمونه پیش عماد مقداد هم هستن شما برید منزل مادر نگران میشن رضوانه: زحمت میشه براشون من راضی نیستم حاجی: هادی و مقداد اینجا باشن بهتره حواسشون هم هست ممکنه سوژه دوباره برگرده سر وقت عماد من هم میرم سایت کار دارم رضوانه: ممنونم حاجی رفتن و آقای رضوی و آقای حامیم تو قاب در بیمارستان ظاهر شدن با عجله با حاجی خداحافظی کردن و اومدن سمت اتاق عماد جلو رفتم خواستم تشکر کنم رضوانه: سلام ممنونم برای شما هم زحمت شد مقداد: خواهش میکنم بزارید به حساب برادری و وظیفه رضوانه: لطف دارید پس با اجازه بنده مرخص میشم مقداد: به سلامت از بیمارستان که خارج شدم تصمیم گرفتم برم سایت تو خونه دیوونه میشدم یکم هم تو سایت کار داشتم که باید انجامشون میدادم؛ اگه عماد الان پیشم بود همه چی به راحتی حل میشد. کلا فاطمه رو یادم رفته بود کجا جیم شده بود این بشر آخه الان وقتش بود😐 داشتم زیر لبی حرصامو روش خالی میکردم که از دور دیدمش داشت با تلفن حرف میزد منو که دید قطع کرد و اومد سمتم با حرص نگاش کردم چادر لبنانیش رو روی سرش درست کرد و خندید رضوانه: برا چی میخندی الان؟ فاطمه: ببخشید شرمنده مامانم بود مهمون داشتیم زنگ زده بود بگه کجایی و این حرفا رضوانه: خو چرا بر و بر داری منو نگا میکنی برو به مهموناتون برس😐 فاطمه: ببین الگوی رفاقت که میگن منم دیگه به مامانم گفتم یه رفیق خل و چل دارم که تنهاس برادرش بیمارستانه باید بمونم پیشش😂 رضوانه: اولا خل و چل خودتی ثانیا من میرم سایت کار دارم ثالثا من مامور امنیتی این کشورم بچه نیستم که تو مواظبم باشی رابعا به اولا مراجعه کنید😐 فاطمه: ههه باشه بابا تو خوبی بیا بریم میرسونمت رضوانه: اصن وظیفته فاطمه: اعصاب هم نداریااا با فاطمه رفتیم سمت ماشین، سوار شدیم و فاطمه به سمت سایت حرکت کرد تو فکر بودم که فاطمه اینبار مهربون تر صدام زد. . . ادامه‌دارد... به‌قلم‌بنت‌الرقیه https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad