بسمربالشهادت🌸🌱
.
.
#رمانآرامشقبلازطوفان
#قسمتپنجم
مقداد منو کشید کنار گلدسته تازه حالیم شده بود قضیه چیه... ولی صدای بلندم کار دستمون داده بود...
عماد: مقداد شاید بچه های خودمونن
مقداد: آخه زمینو از دستشون گرفتن که بیان بالا پشت بام؟😐
عماد: خب من چه میدونم نگران نباش یا شهید میشیم یا بچه ها میبینن کواد کوپتر هوا نرفته خودشون میان.
مقداد: عماد میبندی یا ببندم؟ یه پیامی چیزی بفرست خب😐💔
عماد: باشه باشه حرفمو پس میگیرم
خواستم گوشیمو در بیارم تا به آقا سید پیام بدم که زنگ خورد... هول شدم مقداد داشت به من نگاه میکرد منم به اون... گوشیو از دستم گرفت و قطع کرد...
مقداد: حواست کجاست تو
عماد: خب من چیکار کنم گوشیم زنگ میزنه
عماد: باید بفهمیم چند نفرن؛ از اون طرف میرم...
خواستم از جام بلند شم که سردی اسلحه رو روی سرم احساس کردم مقداد جا خورد...
یامی: بشین سر جات
عماد: باشه آروم باش
یامی: بخوای حرف اضافه بزنی یه گلوله حرومت میکنممم
عماد: چی میخوای اینجا؟
یامی: فقط من سوال میکنم
(مگه زندانه😐😂)
عماد: خیلی خب آروم تر اسلحه اسباب بازی نیستا کار دستمون میده
یامی: همه ی نیروهای من مسلح هستن چند تا تک تیر انداز دارم که دست از پا خطا کنید کارتون ساختس من از رئیسم دستور دارم که یکی از مامور امنیتی هارو بکشم بدون اینکه کسی بفهمه...
مقداد: چرا میخوای همچین کاری کنی؟ اینجا مگه کشورت نیست؟ ما مگه هم وطنت نیستیم؟ چرا... هدفت چیه از این کار؟
یامی: خیلی وقته منو از خونم انداختن بیرون... هم خونه ی واقعیم هم کشورم من واسه همه مردم...
میخواستم یه چیزی بگم که اسلحه رو روی سر عماد فشار داد و گفت تا بلند شه، عماد رو هنر های رزمی کاملا مسلط بود میخواستم بهش اشاره کنم که کاری نکنه حتی نگاهمم نمیکرد💔 نگران شده بودم طرف یه لحظه برگشت سمتمو داد زد:« سیروسس بپر اینجا»
همین بشر به قول خودش سیروس با اسلحه اومد سمتم دستامو از پشت گرفت و اسلحشو گذاشت روی سرم؛ تمام نگاهم روی عماد بود حدس میزدم داره به چی فکر میکنه؛ اگه جدی جدی اتفاقی براش میوفتااد... وای نه فکر کردن بهش هم سخت بود...
عماد خونسرد و آروم بود این وسط چیزی که اذیتم میکرد بوی گاز بود... سیروس دستاشو دور گردنم حلقه کرد و فشار داد
با نفس تنگی گفتم؛
مقداد: بهتره هرچه زود تر اون اسلحه رو بیاری پایین چون اگه بخوام یه جوری میخوابونمت زمین که نفهمی از کجا خوردی...
سیروس: حرف نزن بابا
دیگه درنگ جایز نبود با چند تا حرکت اساسی خوابوندمش زمین عماد هم به خاطر اینکه منو پشتیبانی کنه مجبور شد چند تا فن هم روی اون یکی در بیاد...
ولی... ولی منظورش از مامور امنیتی کی بود؟ بجز عماد و خواهرش کسی اینجا همچین شغلی نداشت... نهه جون عماد و خواهرش در خطر بود💔
‹هادی›
عماد و مقداد رفته بودن کواد کوپتر بفرستن هوا ولی ازشون خبری نبود... همینطور که چشم دوخته بودم به پشت بام آقا سید اومد
اقا سید: سلام هادی خان کجارو داری نگاه میکنی؟ مگه بچه هیئتی هم بیکار میشینه؟ بدو برو از انبار پرچم های بزرگ رو بیار...
هادی: عه سلام آقاسید بله بله چشم انبار پشت بام یا...
آقا سید: پشت بام دیگه
خندیدم و با یکی از بچه ها رفتیم تا پرچم هارو بیاریم پایین...
.
.
ادامهدارد...
بهقلممدافعحرم
#بصیرت
https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad