بسمربالشهادت🌸🌱
.
.
#رمانآرامشقبلازطوفان
#قسمتیازدهم
‹امیر مهدی›
با دیدن عماد بند دلم پاره میشد؛ رفتم وایستادم پشت شیشه؛ دستمو گذاشتم رو شیشه و به جسم بی جون عماد خیره شدم... مهندس آیتی، استاد هنر های رزمی... الان رو تخت بیمارستان بود؛ نمیدونستم هادی و بقیه بچه ها خبر دارن یا نه...
برگشتم سمت مقداد، داشت بهم نگاه میکرد و لبخند میزد.
اومد طرفم و دستشو انداخت دور گردنم
مقداد: خدا یه رفیق اینطوری نصیب ما کنه
امیر مهدی: مزه نریز عماد الان دو تا تیر خورده تو چی میگی نگا😐
مقداد: دارم زمینه سازی میکنم؛ اینهمه که شما نگران عمادین من حسودیم میشه منم میخوام تیر بخورم
امیر مهدی: نه هااا واسه هفت پشتمون بسه😐
مقداد خندید و محکم از پشت بغلم کرد منم دستشو گرفتم و گفتم
امیر مهدی: فداتم😁😂
مقداد: خستگیم در رفت😐
امیر مهدی: بدو بگیرش به کارت میاد بعضی وقتا خودتو لوس میکنی
مقداد: بابا دمت گرم
مقداد: حالا از پروندتون چه خبر؟
امیر مهدی: شرمنده داداش نمیتونم لو بدم
مقداد: خوبه خودمم نظامیه عهد بسته ام😐
امیر مهدی: برادر من بلاخره کار من و شما فرق میکنه؛
مقداد: باشه نخواستیم نگه دار واسه خودت میرم از عماد میپرسم
امیر مهدی: حالا فعلا به پا پیش عماد گافی چیزی نده به چهار قسمت مساوی تقسیمت میکنه
مقداد: منظور؟😐💔
امیرمهدی: بلاخره همه یه روزی میرن دیگه
مقداد: پاشو پاشو خودتو جمع کن من فعلا قصد ادامه تحصیل دارم
امیر مهدی: ببین بپره دیگه نمیتونی بگیریش هااا
مقداد: مسخره برو دوتا آب میوه بخر بیار دارم ضعف میکنم
امیرمهدی: نچ نچ یکم به حودت زحمت بده
مقداد: بگیر کارتو
امیر مهدی: نمیخوام بابا خودم دارم پولاتو پس انداز کن آینده به دردت میخوره
مقداد میخواست یه مشت بزنه بهم که جا خالی دادم و سریع صحنه رو ترک کردم کافی بود بقیه بچه ها بفهمن دیگه مقداد و راحت نمیزاشتن حالا خودمم در نظر داشتم یکم شیطنت کنم بلکه سر عقل بیاد و مثل بچه آدم بره به عماد قضیه رو بگه.
.
.
ادامهدارد...
#بصیرت
https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad