💦⛈💦⛈💦⛈
🦋قسمت بیست ودوم🦋
♥️#عشق_پایدار♥️
دوباجناق, صبح زود درپی یافتن خانه راهی شهرشدند وزنها وبچه ها هم درکاروانسرا به انتظار بازگشت مردانشان خود را باحرف زدن درباره ی عجایبی که از شهر دیده بودند سرگرم میکردند..
بعداز نماز ظهر ,چهره ی بشاش مردان که خبراز موفقیت میداد,نمایان شد.
آنها توانسته بودند به طور مشارکتی یک خانه نشان کنند و بخرند.
بعدازخوردن نهار که نان وتخم مرغ بود با وسایل اندکی که به همراه اورده بودند راهی خانه ی جدید شدند,چون تاریخ فسق قرار داد درصورت نپسندین خانواده تا روز بعد تنظیم شده بود با عجله وشوق به سمت منزل جدید حرکت کردند.
البته قبل از رفتن الاغها را با قیمت کمی به صاحب کاروانسرا فروختند,مثل اینکه استفاده از این چهارپایان درشهرمرسوم نبود ودرخانه ی جدید جایی برای نگهداری از اینها وجود نداشت.,..........
خوانندگان عزیز,امیدوارم تا اینجاازخواندن داستان خسته نشده باشید.چون تا این قسمت,شنیده ها بود از زبان روای ,قصه راخواندید,ازاین به بعدش را مادرم مریم ,از زبان خودش ادامه میدهد.
فقط این موضوع رامتذکر شوم,هیجان داستان از اینجا به بعد است
امیدوارم دنبال کنید....
#براساس_واقعیت
#رمان
#عشق_پایدار
#قسمت_بیست_و_دوم
#فوکوس
💦⛈💦⛈💦⛈
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ؋ـوکوس
يـٰا ݪَثـٰارَاٺَ اݪحُسَيْــن (ع):
❤️💞❣️💛❤️💞❣️💛❤️💞❣️💛
* #داستـــان
❤️ #عاشقـــانه_دو_مدافـــع❤️
#قسمت_بیست_و_دوم
_چاره اے نبود باید میرفتم...
_اوایل مهر بود کلاس هاے دانشگاه تازه شروع شده بود
_ما ترم اولے ها مثل ایـݧ دانشگاه ندیده هاروز اول رفتیم تنها کلاسے کہ تو دانشگاه برگزار شد،کلاس ترم اولے ها بود
دانشگاه خیلے خلوت بود.
_تو کلاس کہ نشستہ بود احساس خوبے داشتم خوشحال بودم کہ قراره خانم مهندس بشم براے خودم😂.
_تغییرو تو خودم احساس میکردم هیجاݧو شلوغے گذشتمم داشت برمیگشت
هموݧ روز اول با مریم آشنا شدم
دختر خوبے بود.
_اولیـݧ روز دانشگاه پنج شنبہ بود.
از بعد از اوݧ قضییہ تو بهشت زهرا هر پنجشنبہ میرفتم اونجا و بہ شهدا سر میزدم شهداے گمنامو بیشتر از همہ دوست داشتم هم بخاطر خوابے کہ دیدم هم بخاطر محمد جعفرے پسر هموݧ پیرزݧ نمیدونم چرا فکر میکردم جزو یکے از شهداے گمنانہ.
_اوݧ روز بعد از دانشگاه هم رفتم بهشت زهرا قطعہ ے شهداے بی پلاک.
_زیاد بودݧ دلم میخواست یکیشونو انتخاب کنم کہ فقط واسہ خودم باشہ اونروز شلوغ بود
سر قبر بیشتر شهداے گمنام نشستہ بود.
چشمامو چرخوندم کہ یہ قبر پیدا کنم کہ کسے کنارش نباشہ
بالاخره پیدا کردم سریع دوییدم سمتش نشستم کنارش و فاتحہ اے براش بفرستادم سرمو گذاشتم رو قبر احساس آرامش میکردم
یہ پسر بچہ صدام کرد:خالہ❓خالہ❓گل نمیخواے
سرمو آوردم بالا یہ پسر بچہ ے ۵ سالہ در حال فروختـݧ گل یاس بود .
عطر گلا فضا رو پر کرده بود برام جالب بود تاحالا ندیده بودم گل یاس بفروشـݧ آخہ گروݧ بود
ازش پرسیدم:عزیزم همش چقدر میشہ❓
گفت:۱۵تومـݧ
۱۵تومــݧ بهش دادم و گلهارو ازش گرفتم چند تاشاخہ ببشتر نبود.
بطرے آب و از کیفم درآوردمو روقبر و شستم بوے خاک و گل یاس باهم قاطے شده بود لذت میبردم از ایـݧ بو
گلها رو گذاشتم روقبر دلم میخواست با اوݧ شهید حرف بزنم اما نمیتونستم میخواستم باهاش درد و دل کنم اما روم نمیشد از گذشتم چیزے بگم براے همیـݧ بہ یہ فاتحہ اکتفا کردم.
یہ شاخہ گل یاس و هم با خودم بردم خونہ و گذاشتم تو گلدوݧ اتاقم هموݧ گلدونے کہ اولیـݧ دستہ گلے کہ رامیـݧ برام آورد بود و گذاشتہ بودم توش بهم ریختم ولے با پیچیدݧ بوے گل یاس تو فضاي اتاقم همه چیز و فراموش کردم و خاطرات خوب مثل چادرے شدنم اومد تو ذهنم.
_همہ ے کلاس هاے دانشگاه تقریبا دیگہ برگزار میشد
چندتا از کلاس ها روکہ بین رشتہ ها،عمومے بود و با ترم هاے بالاتر داشتیم
سجادے هم تو اوݧ کلاس ها بود.
_مـݧ پنج شنبہ ها اکثرا کلاس داشتم و بعد دانشگاه میرفتم بهشت زهرا پیش شهید منتخبم سرے دوم کہ رفتم تصمیم گرفتم تو نامہ همہ چیو براش از گذشتم بنویسم و بهش بگم چی ازش میخوام
_نامرو بردم خندم گرفتہ بود از کارم اصلا باید کجا میذاشتمش بالاخره تمام سعے خودمو کردم و باهاش حرف زدم وقتے از گذشتم میگفتم حال بدے داشتم و اشک میریختم و موقع رفتـݧ یادم رفت نامہ رو از اونجا بر دارم.
با صداے سجادے از خاطراتم اومدم بیرو...
* _ #نویسنده✍️"#السيدةالزينب"
ادامــه.دارد....
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
#بصیرت
https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad