☆☘قــسمــتــــ چهل و هشت☆☘
♥️#عــــشــق_پایدار♥️
شب جمعه بود ,دل تودلم نبود
مامان همه چی را آماده کرده بود,ازمیوه وشیرینی تاچای عروس پز و شام....
با دستپخت خوبش,خورش فسنجان و زرشک پلو با مرغ و مخلفات قبل از شام و دسرسالاد و....آماده کرده بود.
خداییش مامانم همچی تمام بود فقط حیفم میاد که چرا نشد کدبانوی یک خانواده واقعی باشد و هنوز ته دلم از اعتراف ناگهانی مادر مبنی بر جدایی از پدرم,ناراحت بودم اما نتوانستم رک و راست بپرسم ,یعنی یه جورایی روم نشد ,حالا تویه وقت بهتر میپرسم
زنگ در را زدند,چادر رنگی به سرکردم و رفتم روحیاط به استقبال,
مادرم جلو در هال ایستاد
وااای چه استرسی داشتم,راهنماییشون کردم داخل,
وای خدای من ,استاد خانزاده مثل اینکه لباسش را با من ست کرده بود ,یه کت و شلوار کرم ,شکلاتی با یه پیراهن سفید,خیلی خوشگل شده بود.
باباش هم کت وشلوار مشکی و پیراهن سفید....بزنم به تخته جوون مونده بود
داخل هال شدند مادر سرش را گرفت بالا تا داماد و پدرش را ببینه , یک دفعه سلام تو.دهنش خشک شد,
هم پدر بهروز و هم مامان من خیره به همدیگه...بهتشون زده بود
پدر بهروز:مریم خانم...
مامان:آقاااااا محمود...
من و بهروزم این وسط چغندر و مثل برق گرفته ها خشکمون زده بود.
سردرنمیاوردیم چی شده,بهروزم گیج تر از من اشاره کرد بریم بشینیم ,یکی از بیرون بیاد فکر میکنه خواستگاری بابامه...
تمام استرسم تبدیل شد به خنده ای با صدا که باعث شد پدر داماد و مادر من از بهت بپرن ,مادرم با یک عذرخواهی به میهمانان تعارف کرد تا بشینن,
سریع رفت آشپزخانه یه چایی ریخت,و یه لیوان آب سرکشید.
پشت سرش اومدم وگفتم :ماماااان چه خبره اینجا؟!!
مامان:هیچی نپرس فعلا,بزاریه چای وشیرینی بخورن.
اینقد گیج بودیم که دسته گل هنوز تودست بهروز مونده بود
مامان چای وشیرینی تعارف کرد و منم گل را از دست بهروز گرفتم.
بهروز که خیلی ریلکس بود یه چشمکی بهم زد و آهسته گفت:سرازکار بزرگترا درآوردی؟؟؟
منم فقط سرخ وسفید
پدر بهروز رو به مامانم کرد وگفت:شما کجا غیبتون زد یک باره؟؟
مامان سر به زیر و گفت:ماجراها پیش اومد که مجبورشدم, گم بشم
همینجور که اونا مشغول حرف زدن بودن بهروز اشاره به من کرد که بریم رو.صندلی نهار خوری کنار پنجره بشینیم ,اومدم از مامانم اجازه بگیرم که دیدم نه بابا,اصلا ما دوتا رایادشون رفته,غرق دنیای خودشونن...
نشستم رو صندلی و بهروزم نشست روبه روم
اشاره کرد به پذیرایی وگفت:فک کنم یه عروسی درپیش داریم عیااال
از حرفش خوشم نیومد ,اخه دوست نداشتم راجب مادرم اینقدر راحت اظهار نظر کنه,اخه درسته که حالا فهمیدم که پدرومادرم از هم جدا شدند اما مدتها بود که میدانستم,مادرم ,بابام را دوست داشته ,اخه کلی خواستگار ریز و درشت را,به بهانه های الکی رد کرده بود ,اما این استاد خانزاده هم خیلی پررو بود ,درسته از دستش عصبانی,بودم اما
از این پررویی بهروز خندم گرفت ,سرم را انداختم پایین.
وگفتم نچایی یه وقت؟؟از کی تاحالا عیالت شدم که نمیدونم؟
اونم کم نیاورد گفت:همون بعد از امتحان که بله را گفتی دیگه
گفتم :استاددددد
_:جاااان استاد
خلاصه به قول بهروز پدر ومادر حرفاشون را زدند و
از شواهد برمیامد که پدر و مادرها مخالفتی ندارند من و بهروز پاشدیم میزشام راچیدیم ,بهروز برخلاف ظاهر خشن وجدیش توکلاس,خیلی شوخ وسر زنده و مهربان بود.
بهروز یه نگاه به پدرش کرد گفت:خدا را شکر عاشق شدم تا بابام هم بعد از مدتها , یه لبخند بزنه و همش متلک مینداخت
و میگفت مزاحم این دوجوون نشیم بزاریم حرفاشون رابزن
که دیگه طاقت نیاوردم و گفتم:خواهشا اینجور حرف نزنید,بابای شما شاید منظوری داشته باشه اما مادر من مطمعنم مثل داداشش به اقاجااااانت نگاه میکنه,پس لطفا از این دست شوخیها نکنید....
بهروز که انگار تو پرش خورده بود,آرام گفت:چشم...
ادامه دارد...
#براساس_واقعیت. #رمان. #عشق_پایدار. #قسمت_چهل_و_هشت. #فوکوس
💦⛈💦⛈💦⛈
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ؋ـوکوس