eitaa logo
بصیرت
971 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
2.3هزار ویدیو
12 فایل
کلام_شهید💌 هیچ وقت نگو: ✘محیط خرابه منم خراب شدم✘ همانگونه که هرچه هوا سردتر❄️باشد لباست را #بیشتر میکنی! پس هر چه جامعه فاسدتر شد تو #لباسِ_تقوایت را بیشتر کن...👌 ارتباط با بیسیم چی نظر انتقاد پیشنهاد تبادل تبلیغات👆👆 ∞|♡ʝσiŋ🌱↷
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 حدودای ساعت ۹ رسیدم شلمچه از ماشین پیاده شدیم نمیدونستم اینجا کجاست از ماشین پیاده شدیم نرگس یه چادر گذاشت روی سرم برگشتم نگاهش کردم نرگس: عزیز دلم ،این خاک حرمت داره ،قشنگ نیست بدون چادر بریم مهمونی... ( چیزی نگفتم و حرکت کردیم ) به ورودی که رسیدیم دیدم آقا رضا و اقا مرتضی حتی نرگسم کفشاشونو درآوردن علتشو نمیدونستم ولی منم با دیدن این صحنه ها کفشمو درآوردم... چشمم گنبد فیروزه ای افتاد دلم لرزید... به نرگس نگاه میکردم که در حال گریه کردن بود آقا رضا و آقا مرتضی از ما جلوتر بودن شانه های لرزانشونو میشد دید... مگه اینجا چه خبر بود؟ خبری که من ازش بی خبر بودم! عده ای رو میدیم که یه گوشه نشستن و با خودشون خلوت کردن و گریه میکردن مادری دیدم که حتی توان حرکت نداشت ،روی صندلی اش نشسته بود و به گنبد فیروزه ای ،نگاه میکرد ،انگار یه عالم حرف واسه گفتن داشت دورو برم تزیین شده بود از پرچم های مشکی و قرمز ،که روی هر کدامشان نام یا فاطمه زهرا خود نمایی میکرد آقا رضا و اقا مرتضی رو دیگه ندیدم ،نرگس گفته بود رفتن داخل چادرا کاری دارن نرگس حرکت میکرد و من پشت سرش میرفتم چشمم به گروه افتاد که یه اقای داشت برای افراد توضیح میداد از نرگس جدا شدم و رفتم سمت جمعیت همراه جمعیت حرکت کردیم رسیدیم به یه سه راهی که اون اقا گفت اسم اینجا سه راهی شهادته میگفت خیلی اینجا شهید شدن حالا فهمیده بودم که چرا کفشامونو از پاهامون درآوردیم به خاطر حرمت این شهدا بود اینقدر سوال در ذهنم بود که جوابشونو کم داشتم میگرفتم یه دفعه چشمم به چند آقای مسن افتاد که سجده به خاک کردن و از بی وفایی هاشون صحبت میکردن که از قافله جا موندن چقدر من راه و اشتباه رفتم در دل این خاک چه جوانانی با هزاران امید و آرزو نهفته است تو فکرو خیال خودم بودم که خودمو در میان جمعیتی جلوی درب سبز رنگ دیدم حس عجیبی داشتم ،یک دفعه در میان این همه صداها بغضم شکست نمیدانستم چه بخواهم از شهدا فقط تنها چیزی که میخواستم این بود که منو ببخشن ببخشن که از آرزوهاشون گذشتن تا من بتونم راحت زندگی کنم ببخشن که جواب این محبتهاشونو بد دادم از جمعیت بیرون آمدم و رفتم در کنار کاروان با شنیدن سخنان اون آقا ،بند بند دلم به لرزه افتاد میگفت اینجا قبر مطهر ۸ شهیده که کامل نبودن ،قطعه هایی از سرو دست و پا جمع آوری شده وبع خاک سپردن که شدن شهدای گمنام پاهام به لرزه افتاد و زانوهام شل شد و نشستم سرمو گذاشتم روی خاک و گریه میکردم نمیدونم به کدامین کار خوبم مستحق دیدارتون بودم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌺https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad