فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک بازیگر در تهران دستگیر شد
«محمد صادقی» که دیروز با انتشار فیلمی از خود ماموران پلیس را تهدید کرده بود، صبح امروز توسط ماموران اطلاعات تهران در خانهاش در شرق تهران دستگیر شد.
این فرد وقتی متوجه حضور ماموران شد قصد داشت خود را از طبقه سوم به پایین پرت کند که با حضور آتشنشانی و مقام قضایی از تصمیم خود منصرف و دستگیر شد..
پ.ن : این دیگه خیلی حرف میزد خسته شده بود وقتش بود به گونی هدایت بشه جهت رفع خستگی😂😂
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝࡅ߳ߺߺܙ
😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
May 11
بسمربالشهادت📄🌱
.
.
#رمانآرامشقبلازطوفان
#قسمت[بیستوشش]
آوین:دردسر نشه
پرهام: اگه زنده باشه که ماهم لو رفتیم ولی کارش دیگه تمومه
آوین: کیو فرستادی؟
پرهام: یامی
آوین: پرهام یامی و سیروس رفته بودن سر وقت عماد؟
پرهام: آره
آوین: چیشد؟
پرهام: کشتنش دیگه
آوین: به همین راحتی؟
پرهام: کارشون تمیزه
آوین: خیلی تمیزه میدونستی عماد الان بیمارستانه؟
پرهام: نهههه اونا که گفتن کشتیمش
آوین: مگه قرار ما نبود فقط اذیتش کنیم؟ چرا گفتی بکشن؟
پرهام: خیلی رو مخم بود نمیخواستم دیگه ببینمش😐
آوین: پرهام میفهمی؟ اون یه اطلاعاتیه وقتی از اونجا بیاد بیرون کارمون ساختس
پرهام: یه فکری میکنم به حالش ولی واسه یامی و سیروس دارم پول دادم که بکشن نه اینکه طرف و بندازن گوشه بیمارستان هیچیشم نشه
آوین: به نفعته که زود تر جمعش کنی باید به فکر یه خونه باشیم
پرهام: خیالت جمع
آوین: ببین ینی تو میگی خیالت جمع تمام چهار ستون بدنم میلرزه
پرهام: ماماننن😑
آوین: یامان پاشو لباساتو عوض کن ببینم
پرهام:....
‹پرهام›
از جام بلند شدم و رفتم تو اتاقم لباسامو عوض کردم و خودمو ولو کردم رو تخت
داشتم به کارای رها فکر میکردم که شایان اومد تو ذهنم پسره چش سفید😑
شایان هم یه تهدید بزرگ بود برامون باید یه فکری براش میکردم چرا عماد الان باید زنده باشه؟ پسره ی...
چقده رو مخمه؛ دلم میخواد خودم زجر کشیدنش و ببینم بلاخره انتقامم و میگیرم ازش اه اه
لپ تابم رو برداشتم و به یامی پیام دادم
پرهام: چیشد؟
یامی: کارش تمومه
پرهام: فردا با سیروس میای همون جای همیشگی کارت دارم
یامی: باشه آقا
پرهام: فعلا برو خودتو گم و گور کن
یامی: حله آقا
لپ تابم رو بستم و گذاشتم زیر تختم دوباره دراز کشیدم حداقل این یه کار و درست انجام داده بود اصلا مامانم چیه این بشرو حرفه ای میدونست
خوبه حالا رها رو درست انجام داده...
.
.
ادامهدارد...
#بصیرت
https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
بسمربالشهادت📄🌱
.
.
#رمانآرامشقبلازطوفان
#قسمتبیستوهفت
چشمامو مالیدم و سرمو گذاشتم روی میزم حسابی خسته بودم
چشمام داشت سنگین میشد که آقا مرتضی صدام زدن سریع خودم و جمع و جور کردم و برگشتم طرفش
رضوانه: بله؟
آقا مرتضی: خانم مهدوی شما تشریف ببرین خونه استراحت کنین
رضوانه: ولی هستم هنوز
آقا مرتضی: نه دیگه بچه هاهم دارن میرن بقیه کارا بمونه واسه فردا خسته نباشید
رضوانه: همچنین
از روی صندلیم بلند شدم و رفتم اتاق استراحت در رو آروم باز کردم زینب داشت قرآن میخوند رفتم سمتش
رضوانه: قبول باشه زینب خانم
زینب: ممنونم جانم میری؟
رضوانه: آره پاشو باهم بریم
زینب: نه من یکم کار دارم کمی بعد میرم
رضوانه: میخوای بمونم باهم بریم؟زینب: نه عزیزم شما برو خسته ای
رضوانه: باش فدات پس فعلا یا علی
زینب: علی یارت
با زینب خداحافظی کردم و رفتم خونه حدود ده دقیقه تو راه بودم وقتی رسیدم خونه چراغا هنوز روشن بود یکم عجیب بود مامان اینا تا این موقع شب بیدار نمیموندن
کلید انداختم تو در و رفتم داخل
آروم در ورودی و باز کردم و با چهره آشفته مامان و بابا روبه رو شدم
بابا آروم از جاش بلند شد و مامان هم مضطرب دوید سمتم
مامان: رضوانه دخترم کجایین شما ها عماد چرا زنگ نمیزنه نگرانشیم
رضوانه: سلام مامان جان خوبی نه عزیز من چه نگرانی یکم کارش طول کشید سالمه سالمه احتمالا شب بمونه اداره
بابا: مطمئنی چیزی نشده؟
رضوانه: بله بابا جان نگران نباشین
بابا: خیلی خب بیا برو لباساتو عوض کن خسته ای
رضوانه: چشم
رفتم اتاقم و نشستم رو تخت از تو کیفم گوشیمو برداشتم و روشنش کردم
یه پیام کوتاه از طرف عماد سریع بازش کردم آقای رضوی بودن
(خانم مهدوی عمادحالشون بهتره نگران نباشید)
این بشر چرا بهم پیام داده؟😐 اصلا گوشی عماد دستش چیکار میکنه؟😐
تشکر کردم و گوشیمو پرت کردم اون طرف تخت
بعد نظرم عوض شد و مثل برق گرفته ها گوشی و برداشتم بعد دوباره منصرف شدم و گوشی و انداختم رو تخت😐😂
بلند شدم و چادرمو در آوردم یه نگاه به گوشی کردم( نه من تورو بر نمیدارم بشین همونجا؛ بی تربیت بغلی شده😐😂)
به گوشیم چشم غره رفتم و از اتاق رفتم بیرون مامان و بابا نشسته بودن سر میز و منتظر من بودن
بابا: رضوانه خانم منتظر شماییم هاا
رضوانه: عه بابا شام نخوردین؟
مامان: خیر منتظر شما ها بودیم
تو سایت غذایی که بچه ها گذاشته بودن یخجال و گرم کردم و خوردم و قاعدتا الان میلی نداشتم ولی نشستم سر سفره و کمی غذا کشیدم
رضوانه: به به قیمه مامان پز
مامان: نه اینکه همیشه غذا رو تو درست میکنی گفتم تو دلت نمونه یه بارم من درست کنم طعم غذاهای مامان و بچشی😐
رضوانه: عه مامان سر به سرم نزار دیگه😕 از صب اداره ام
مامان: لوس غذاتو بخور
رضوانه: چشم شما حرص نخور
مامان: عماد شام خورده؟
رضوانه: آره عزیز من اون شکمو اول از همه غذا میخوره😂
مامان: آدم با داداشش اینطوری حرف نمیزنه هاا
رضوانه: چشم ببخشید😁
غذارو کشیدم و خوردم با اینکه میلی نداشتم اما همشو ریختم تو بعد شام افتادم جون ظرف ها و شستمشون...
مامان و بابا رفتن تا بخوابن منم که بی خوابی زده بود به سرم نشستم پای تلویزیون
کانال هارو اینور اون ور میکردم اما چیزی در خور خودم پیدا نکردم رسیدم به برنامه کودک داشت تام و جری رو میداد😂 نشستم و نگاش کردم اگه عماد بود میگفت باز تو بچه شدی...😐
یه نفس عمیق کشیدم و بیخیال تام و جری برنامه کودک مورد علاقم شدم؛ روی مبل دراز کشیدم و دوباره تمام اتفاقات رو مرور کردم لحظه تیر خوردن عماد؛ اولین بار که تو بیمارستان دیدمش؛ و همه این لحظه ها باعث شده بود بیشتر و بیشتر نگران و البته مواظب عماد باشم...
.
.
ادامهدارد...
#بصیرت
https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
بسمربالشهادت📄🌱
.
.
#رمانآرامشقبلازطوفان
#قسمت[بیستوهشت]
‹حاجمرتضی›
بچه ها که رفتن خونه منم کاری واسه انجام دادن نداشتم و رفتم خونه.
دیر وقت بود؛ آروم کلید و انداختم تو در و وارد حیاط شدم داشتم با احتیاط میرفتم تا بچه ها بیدار نشن که صدای دلنشین قرآن خوندن مطهره خانم به گوش رسید لبخند زدم و آروم رفتم پیشش و منتظر موندم تا تموم بشه
مطهره نگاهی بهم انداخت و خندید
مطهره: بازم دیر اومدی اقا مرتضی
مرتضی: شرمنده ام کارم طول کشید
مطهره: دشمنت شرمنده باشه بلاخره به هر زحمتی بود بچه هاتو خوابوندمااا😁😂
مرتضی: چقده قشنگ قرآن میخونی
مطهره: درس پس میدیم
مرتضی: عه پس که اینطور
مطهره: شام خوردی؟
مرتضی: بله اداره صرف شد
مطهره: با اینکه به غذاهای من نمیرسه ولی نوشجان برم چایی بیارم
مرتضی: اون که صد البته دست شماهم درد نکنه😂
مطهره بلند شد و من نشستم کنار قرآن و آروم آروم شروع به خوندن کردم
پنج دقیقه گذشت و مطهره با یه سینی چای اومد پیشم
مطهره: بفرما
مرتضی: ممنونم دست شما درد نکنه
با مطهره چایی رو میل کردیم که علی آقا و زهرا خانم از خواب بیدار شدن و اومدن پیشمون
علی: سلام بابایی کجا بودی کلی منتظرت موندم
زهرا: بابا امروز تو مدرسه بهمون جایزه دادننن
مرتضی: به به سلام علی اقا و زهرا خانم حالتون چطوره
با این حرفم هر دوتاشون پریدن بغلم
مطهره: چرا بیدار شدین وروجکااا
علی و زهرا: بابا اومد چرا مارو بیدار نکردی
مطهره: خب الان بیدارین دیگه نهایت لذت و ببرین😂
‹میثم›
بچه ها رفته بودن خونه و منو سهیل مونده بودیم سایت
داشتم با کامپیوتر ور میرفتم که سیهل سر و کلش پیدا شد برگشتم سمتش
میثم: تو بیکاری همش سایتو متر میکنی😐
سهیل: خب گشتن خودش یه کاره مهمیه😕😂
میثم: آهان میگم زحمت نشه برات؟سهیل: نه عزیز من چه زحمتی باعث افتخاره
میثم: زدم چسبیدی کف زمینااا بیا برو یه گزارش بنویس😐
سهیل: وا چه گزارشی
میثم: هرچی فقط بیکار نباش
سهیل: حله یکی مینویسم کف کنی
میثم: برو برو
بیکار داره میگرده خجالتم نمیکشه من اینجا از خستگی دارم پس میوفتم اون وق این بشر ایح...😐😂
پاشدم رفتم اتاق استراحت یه چرت بزنم وقتی در اتاق و باز کردم بچه ها همچنان خواب بودن یه نگا به ساعتم کردم یک و ۵۰ دقیقه چیزی به دو نمونده
اتاق که کلا تاریک بود منم با احتیاط قدم بر میداشتم تا برسم به محیط امن یه چرت بزنم پاشم نماز شب بخونم...
[نیم ساعت بعد]
چشمامو باز کردم همچنان فضای اتاق تاریک بود بلند شدم تا وضو بگیرم نماز بخونم چشام هیچ جارو نمیدید همینطور که میخواستم برم سرویس بهداشتی پای یکی از بچه هارو لگد کردم میگن نماز شب ینی پا لگد کن همینه هااا😂
بیچاره هیچی نگف فکر کنم بد جوری خوابش برده بود
وضو که گرفتم برگشتم نماز بخونم چشمام به تاریکی عادت کرده بود که سهیل و کنار دیوار دیدم خوابیده بود رفتم بالا سرش با پام زدم کنار دستش
میثم: پاشو ببینم تو مگه نرفتی گزارش بنویسی
سهیل:...
میثم: با توعم پاشو پاشو
سهیل: جان ننت ول کن بزار بخوابم
میثم: پا میشی یا آب بیارم
سهیل: بابا ولم کن خوابم میاد
میثم: سهیل پاشو تا دودمانتو به باد ندادم
سهیل: اه بیکاری آخه
میثم: پاشو نماز شبتو بخون خجالت بکش بچه
سهیل: رسما علافه بیکاری
میثم: بیکار خودتی گزارش نوشتی؟
سهیل: رو میزه ولم کن دیگه اه دستمو سوراخ کردی
میثم: تنبل😐 همش بیکار و بی عار میگرده
.
.
ادامهدارد...
#بصیرت
https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
بسمربالشهادت📄🌱
.
.
#رمانآرامشقبلازطوفان
#قسمت[بیستونه]
‹رضوانه›
با صدای مهربون بابا چشمامو باز کردم
بابا: رضوانه خانم نمازت قضا میشه هاا
رضوانه: عه سلام بابا ساعت چنده؟
بابا: ساعت و میخوای چیکار پاشو نمازتو بخون بعدشم برو اداره
رضوانه: خیلی ممنون😂
از رو مبل بلند شدم کمرم گرفته بود
وضو گرفتم و رفتم اتاق عماد یه نگا به دور و بر کردم تمیزه تمیز اتاق من اینطوری نبود اتاق این بشر انقده تمیز بوداااا😐
سجاده عماد و باز کردم و نمازمو تو اتاقش خوندم بعد از نماز شروع کردم به گفتن ذکر تسبیحات خانم فاطمه زهرا«س» که بابا در زد
رضوانه: جانم بابا بیا تو
بابا: رضوانه چیزی شده؟ چرا تو اتاق عماد نماز میخونی؟
رضوانه: هیچی بابا جان همینطوری دلم خواست نه اینکه اتاق این بشر خیلی تمیزه برا همین😂
بابا: اگه چیزی شده بگو
نباید لو میدادم اما نتونستم جلوی بغضم و بگیرم اون صحنه ها که یادم افتاد چشمام پر اشک شد دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم
بابا: رضوانه چرا داری گریه میکنی چی شده؟ میگی یا نه؟
رضوانه: بابا عماد تیر خورده
بابا: یا امام هشتم کی کجا؟ واسه ی چی چرا الان میگی حالش چطوره؟
رضوانه: بابا جان حالش خوبه الحمدالله
بابا: خب بریم پیشش
رضوانه: بابا به مامان نگو نگران میشه عماد چیزیش نیست
بابا: از دست شما خواهر و برادرعماد مگه بجز تیر خوردن کار دیگه هم بلده
پاشو تورو میرسونم اداره خودمم میرم بیمارستان
رضوانه: باشه
بلند شدم و آماده شدم با مامان خداحافظی کردیم و رفتیم بابا منو رسوند اداره و خودش هم رفت بیمارستان...
وقتی وارد سایت شدم خلوت بود اینا چرا تا الان میخوابن کار و زندگی ندارن😐
رفتم سراغ میزم رو میزم چیزی نبود جز یه نامه چادرم رو روی سرم درست کردم و نامه رو برداشتم همینطور که داشتم بازش میکردم اطرافم رو هم نگاه میکردم که مبادا از بچه ها رو دست بخورم؛ به نامه نگا کردم خیلی خوشگل و تمیز
« ولادت آقا جانمون امام زمان «عج» رو تبریک عرض میکنم بهتون؛
بانو امروز یه مراسم داریم که خوشحال میشیم شما تشریف بیارین و بخشی از سخنرانی رو به عهده بگیرین. مراسم ویژه خواهران هست؛ از شما به عنوان یه حافظ قرآن و یه بسیجی دعوت میشه، تا با قدم های خودتون مراسم رو زیباتر کنید منتظر هستیم فعلا یاعلی»
نامه رو که خوندم خنده رو لبم نشست زیر لبم گفتم: ان شاءالله تشریف میاریم؛ به خط نامه که دقت کردم کار زینب بود
نامه رو گذاشتم تو کیفم و نشستم پای کامپیوتر
زینب اومد پیشم
رضوانه: سلام جانم خوبی آدرس و ساعت ندادیاا
زینب: سلام سلام؛ عه خوندی گفتم یکم رسمی تر باشه
رضوانه: چشم جانم حتما هستم
زینب: باهم بریم؟
رضوانه: حله
زینب: دمت گرم
زینب ازم دور شد برگشتم سمتش و آروم گفتم: ما اینیم دیگه
خندید و نشست پشت میزش
میخواستم کار جدیدی رو شروع کنم که بابام زنگ زد نگران گوشیو برداشتم
رضوانه: جانم بابا
بابا: چرا نگفتی عماد دوتا تیر خورده
رضوانه: بابا یکی یا دوتا چه فرقی میکنه مهم اینه که حالش خوبه
بابا: نخیرم واسه من فرق میکنه
رضوانه: ببخشید جانم
بابا: خیلی خب برو به کارت برس حساب شما دوتا بمونه واسه بعد
رضوانه: چشم فعلا یاعلی
بابا: فعلا
نگاهم رو کامپیوتر بود که به زینب گفتم: زینب متن چی آماده کنم؟
زینب هم خندید و گفت: دیگه استادش تویی؛ یه بخشیش باید مثل رجز خونی باشه خطاب به دشمنان جمهوری اسلامی یه بخشیش هم از خودت
با تعجب گفتم: از خودم؟ ینی چی
زینب پیچوند و جواب نداد منم بیخیال شدم...
.
.
ادامهدارد...
#بصیرت
https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
بسمربالشهادت📄🌱
.
.
#رمانآرامشقبلازطوفان
#قسمت[سیام]
‹سهیل›
بلند شدم و بچه هارو هم بیدار کردم همشون شدید خوابالو شده بودن با لگد همه رو بیدار میکردم تنبلا پاشین دیگههه
داشتم به یزید بازیم ادامه میدادم که گوشیم زنگ خورد ( بیچاره ها نفس راحت کشیدن😂)
هادی بود
سهیل: الو سلام هادی خوبی جانم
هادی: علیک پاشو بیا بیمارستان
سهیل: چرا
هادی: چرا و شکر مقداد رفت اداره الان من تنهام یکی باید باشه😑
سهیل: باشه میام
رومو کردم سمت بچه ها و گفتم: خب میتونید بخوابید من دارم میرم
بعدشم خندیدم و گفتم: پاشین دیگه کار مملکت رو زمین نمونه کار نکنین اون پول حرام میشه هاا از من گفتن
بچه ها از جاشون بلند شدن و منم از سالن استراحت رفتم بیرون
.
.
ماشین و روشن کردم و به سمت بیمارستان حرکت کردم
ماشین و پارک کردم و رفتم داخل شماره اتاق عماد و پرسیدم و رفتم پیش هادی
سهیل: من اومدم
هادی: نمیگفتی هم میفهمیدیم😑
سهیل: عماد و آوردن بخش؟
هادی: نه اینجا اورژانسه ولی ما بهش میگیم بخش که با کلاس تر باشه😐
سهیل: خیلی خب حالا
هادی: چرا سوال بی ربط میپرسی
سهیل: میرم عماد و ببینم
هادی: منم میام
سهیل: نه نیا
هادی: دوس دارم بیام
با هادی یکم بحث کردم و آخرشم به خنده ختم شد باهم رفتیم تو اتاق عماد داشت کتاب میخوند
سهیل: سلام آقا عماد
عماد: عه تویی سهیل سلام چطوری
سهیل: نه جانم من هادیم این بشر سهیله😂
عماد: بی مزه😑
هادی: گفتم نیارمشاا
عماد: خب میگفتی میثم بیاد اینطوری بهتر بود نه؟
سهیل: اصلا من میرم اینطوری بهتره نه؟
عماد: خیلی خب قهرنکن😂
سهیل: چطوری خوبی؟
عماد: الحمدالله؛ شما چطورین؟
سهیل: همه عالی شکر خدا فقط شما رو کم داریم
عماد: منم میام تو جمعتون نگران نباش
سهیل: به نفعته زود تر خوب شی
عماد: باشه باشه
‹مقداد›
از بیمارستان خارج شدم و رفتم اداره بچه ها هرکدوم یه طرف مشغول بودن
داشتم کارای گزارش و حل میکردم که مامانم زنگ زد...
مقداد: سلام مامان جان خوبی
مامان: سلام پسرم سریع خودتو برسون خونه
مقداد: مامان چی شده؟؟
مامان: زود باش حال رقیه خوب نیست داداشتو و خانومش هم تلفن و جواب نمیدن
مقداد: باشه باشه الان میام
نرسیده به اداره برگشتم خونه توی مسیر قلبم داشت میزد بیرون ینی چه اتفاقی واسه رقیه افتاده؟ داشتم با افکارم خودمو بیشتر نگران میکردم که رسیدم دم در خونه ماشین و خاموش کردم و سریع رفتم داخل
با دیدن مامان بالا سر رقیه و جسم بی جون رقیه انگاری یه سطل آب یخ ریختن رو سرم دویدم سمت رقیه دستشو گرفتم و صداش میزدم
مقداد: رقیه؛ آبجی چشاتو باز کن. مامان این چشه؟
مامان: مقداد الان چه وقته سواله کمک کن ببریمش بیمارستان
به کمک مامان رقیه رو سوار ماشین کردم و رفتیم بیمارستان مامان پیاده شد و پرستار هارو صدا میزد... آروم داشتم میزدم رو صورت رقیه مچ دستشو گرفتم و نبضشو نگا کردم استرس داشتم و متوجه زدن نبض نشدم همون لحظه هرچی اتفاق ممکن و غیر ممکنی از ذهنم گذشت. پرستارا اومدن و رقیه رو با برانکارد بردن داخل در ماشین و بستم و با مامان رفتیم داخل راهرو رو داشتم متر میکردم و منتظر بودم پزشک بیاد بگه حالش خوبه و چیزیش نیست
گوشیمو برداشتم و به داداشم زنگ زدم گوشیش خاموش بود بد ترین چیز تو این شرایط نبود داداش و زن داداش بود...
.
.
ادامهدارد...
#بصیرت
https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
رحـمتﷲبه
عـشاقاباعـبـدﷲ...💔
#امام_حسین
#ماه_محرم
#حاج_قاسم
۱.۲٠ به وقت حاج قاسم 🖤🥀
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝࡅ߳ߺߺܙ
😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 #استوری|
🏴ویژه ماه #محرم
📡#بصیرت
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝࡅ߳ߺߺܙ
😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
میگفت:اگه یه روزی خواستید عاشق بشید ،
عاشق کسی بشید که بعد ِ خدا عاشق امام حسین (ع) باشه
#ع_ش_ق
#امام_حسین
#بصیرت
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝࡅ߳ߺߺܙ
😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
بسمربالشهادت📄🌱
.
.
#رمانآرامشقبلازطوفان
#قسمت[سیویک]
شماره ی زن داداش و گرفتم اونم خاموش بود ینی چی؟ زنگ زدم به خونشون گوشی رو پیغام گیر بود عصبانی شدم و قطع کردم کجا غیبشون زده این دوتا
به مامان نگا کردم داشت آروم اشک میریخت رفتم پیشش و نشستم کنار پاش گوشه ی چادرشو گرفتم و گفتم: نگران نباش مامان جان رقیه خوب میشه
چادرشو بوسیدم؛ همینطور نشسته بودم که یه صدای آشنا منو به خودم آورد برگشتم دیدم دانیاله
از جام بلند شدم و رفتم نزدیک تر
مقداد: دانیال تو اینجا چیکار میکنی؟
دانیال: اینجا امن نیست
مقداد: ینی چی؟
دانیال: مامان و بردار باید بریم
مقداد: پس خواهرم؟
دانیال: اونش با من
مقداد: خب بگو چیشده
دانیال: کسایی که عماد و بستن به رگبار حالا دنبال شمان حال خواهرت و جواب ندادن برادر و زنداداشت هم مربوط میشه به این موضوع
مقداد: یا خدا
دانیال: سریع مادر و بردار بیاین دنبالم
نگران خواهرت هم نباش چند تا پزشک و پرستار مطمئن بالا سرشن
مقداد: باشه باشه میام
دانیال: احتمالا خودشون میدونن عضو تیم نوپویی ولی اگه اتفاقی افتاد به هیچ وجه لو نده
مقداد: باشه
با مامان و دانیال از بیمارستان خارج شدیم از رقیه که مطمئن بودم ولی نگران داداش و زنداداش بودم ینی کجان الان؟ وای خدایا خودت کمک کن ازعماد تموم شدیم رسیدیم به اینا
دانیال: مادر جان شما بفرمایید اونجا همکارامون هستن اونجا فعلا تا موقعی که وضعیت سفید بشه اونجا بمونین نگران مقداد هم نباشین
مادر: پسرم پس دخترم چی؟
دانیال: نگران نباشین پزشک و پرستارای مطمئنی هستن بالا سرشون ان شاء الله هیچی نمیشه
مادر: منو بی خبر نزار پسرم
مقداد: برو مامان جان
دانیال: مقداد داداشت کجاس؟
مقداد: نمیدونم که هرچی زنگ میزنم بر نمیداره
دانیال: برو دعا کن اتفاقی نیوفته وگرنه کارمون سخت میشه
مقداد: چی میگی دانیال اصلا تو از کجا میدونی؟دانیال: همین بشر که بلا سر عماد آورده همراه با تیمش سوژه پرونده ماست؛ طبیعتا ماهم روش سوار بودیم از مکالمه هاش یه چیزایی رو فهمیدیم
مقداد: ببینم ینی اینا بلا سر خواهرم آوردن؟
دانیال: چرا داری جنایی میکنی یه جوری سوال میپرسی انگار هیچی سرت نمیشه خودت که بهتر میدونی😐
مقداد: الان تکلیف چیه؟
دانیال: فعلا روشون سواریم تو برو تو ون
مقداد: چرا برم تو ون مگه من نظامی نیستم میترسی بلا سرم بیاد😑
دانیال: برای اینکه این پرونده ربطی به یگان ویژه نداره منم مسولم مواظب باشم😐
مقداد: برو بابا اصلا برو یکم درباره ی نیرو های نوپو تحقیق کن میفهمی بهم بر میخوره هاا😐
دانیال: باشه شوخی کردم ولی وای به حالت بخوای خودتو بندازی جلو تیر ینی کشتمت ها
مقداد: خیلی خب حالا بعدا بهش فکر میکنم
دانیال: به فکر ما نیستی به فکر سلامتی خودت باش اومد تیر خوردی و ناقص العضو شدی هزار بار بد تر از مردنه که اون وقت دیگه نوپو بی نوپو😂
مقداد: عه زبونتو گاز بگیر من تا نمیرم از نوپو جدا نمیشم توهم به فکر پرونده باش
دانیال: رفیق خودمی دیگه
مقداد: نمکدون کارتو بکن
دانیال
سر شوخی با مقداد و باز کردم تا قضیه خواهر و برادرشو و زنداداشش رو فعلا جدی نگیره نگرانش بودم اگه میفهمید برادر و برادر خانومش رو گروگان گرفتن دیگه نمیتونست کارشو درست انجام بده
با تایید اقا مرتضی تصمیم گرفتیم که فعلا نگیم
.
.
ادامهدارد...
#بصیرت
https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
بسمربالشهادت📄🌱
.
.
#رمانآرامشقبلازطوفان
#قسمت[سیدو]
حاجی: فعلا اونجا باشین مقداد نره اداره ممکنه تحت تعقیب باشه من با فرماندشون حرف میزنم تو هم حواست خیلی به اطراف باشه
دانیال: چشم آقا خیالتون راحت حواسم جمعه
با حاجی که قطع کردم مقداد گفت: چیشده؟منم به ماشین هایی که تو خیابون بودن و از پشت نرده های بیمارستان دیده میشدن نگاه کردم و گفتم: هیچی دستور از بالا صادر شد که جنابعالی اداره و خونه نری ممکنه تحت تعقیب باشی
مقداد: الله اکبر
دانیال: بچه یکم حرف گوش کن
مقداد: نه تو آدم بشو نیستی
دانیال:...
مقداد: اصلا ببین چه آدم مهمیم همه دنبالمن😂
دانیال: حالا سقف هم بالا سرمون نیست ولی ابرای تو آسمان دارن از خنده خورشید و گاز میزنن پاشو خودتو جمع کن تا ببینیم قراره چه گلی به سرمون بگیریم😐
مقداد: برو بابا
گوشیمو برداشتم و به امیر مهدی زنگ زدم؛
امیرمهدی: جانم دانیال
دانیال: مهدی پرهام و رها هنوز تحت تعقیب هستن؟
امیر مهدی: آره چطور؟
دانیال: خیلی خب اگه از حرفاشون چیزی در مورد مقداد و خانوادش فهمیدی حتما زنگ بزن بهم بگو خب؟امیر مهدی: دانیال واسه مقداد و خانوادش اتفاقی افتاده؟
دانیال: مقداد و مادرش سالمن خواهرشم حالش بد شده بود آوردن بیمارستان
امیر مهدی: ان شا ء الله اتفاقی نمیوفته
تلفن و قطع کردم
مقداد
دانیال داشت با مهدی حرف میزد منم کمی فاصله گرفتم که گوشی عماد دوباره زنگ زد
گوشی رو برداشتم تا ببینم کیه؛ ناشناس بود بر نداشتم و اونم در جا قطع شد با فاصله چند ثانیه بعد قطع شد یه پیامک اومد از یه شماره ناشناس دیگه بود... پیام خیلی مرموز بود جوری که نتونستم صب کنم و به خاطر پرونده ای که عماد هم توش نقش مهمی داشت بازش کردم
یه فیلم با کپشن«عذر خواهم به خاطر این خشونت ولی به امید دیدار »
ترس تمام وجودم رو فرا گرفت بدون معطلی فیلم و باز کردم...
چیزایی رو که تو فیلم میدیدم نمیتونستم تحلیل کنم خشکم زده بود و چشمام فقط رو فیلم بود احساس میکردم هر لحظه ممکنه تعادلم رو از دست بدم...
به خاطر شغل من، رقیه و داداشم و زن داداش تو این وضع بودن نه نهه
دانیال با نگرانی اومد سمتم
دانیال: مقداد چی شده؟
مقداد:...
دانیال: مقداد با توعمم چرا حرف نمیزنیی؟
مقداد:...
دانیال: گوشی و بده من ببینم
در برابر دانیال مقاومتی نکردم و به راحتی گوشی رو از دستم گرفت
دانیال
با دیدن وضعیت مقداد مضطرب رفتم سمتش هرچی صداش میزدم جوابی نمیداد نگاهم رفت سمت گوشی که داشت یه فیلمی رو پخش میکرد گوشی رو از دست مقداد گرفتم و چیزایی رو که نباید مقداد میفهمید فهمید...
گوشی رو برگردوندم تا قابشو ببینم؛ اینکه گوشی عماد بود...
به مقداد نگا کردم اشک تو چشماش جمع شده بود ولی داشت مقاومت میکرد تا اشک نریزه... همینطور زل زده بود به روبه رو که یه لحظه افتاد زمین...
مقداد تو شوک بود بازوش رو گرفتم و بلندش کردم نشست رو صندلی
مقداد: چرا بهم نگفتی داداشم و زنش و گروگان گرفتن؟
دانیال: مقداد الان موقعیتش نبود به خدا میخواستم بهت بگم
مقداد: خودت بودی چیکار میکردی؟
دانیال: مقداد تو اگه میفهمیدی با این حالت نه میتونستی خانوادت رو نجات بدی نه جلوی یه باند بزرگ خلافکاری رو بگیری نمیخواستم باعث ضعف روحیت بشه حتی حاجی هم گفت تو یه موقعیت مناسب بهت بگم
مقداد: اون از عماد که بستنش به رگبار این از خانوادم آخرش قراره چی بشه؟
دانیال: آخرش قرار نیست اتفاقی بیوفته همه سالم و سلامت بر میگردن پیشمون
مقداد: خب الان ما چیکار باید کنیم؟ دست دست کنیم تا جنازشون بیاد پیشمون؟💔
.
.
ادامهدارد...
#بصیرت
https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
بسمربالشهادت📄🌱
.
.
#رمانآرامشقبلازطوفان
#قسمت[سیوسه]
دانیال: عه خدانکنه این چه حرفیه که میگی بچه های ما روشون سوارن هیچ اتفاقی نمیوفته
‹رضوانه›
از وقتی شنیدم که آوین و دار دستش نتونستن عماد و بکشن و رفتن سراغ خونواده ی آقای رضوی داغونم... رقیه که حالش بده و داداشش و زن داداشش هم اسیر دست اون بی شرفا
همه چی زیر سر پرهام و مامانشه... فقط یه چیزی که این وسط عجیبه رفتن شایان به مسجده. آخر فاز این پسره معلوم نیست
پای کامپیوتر نشسته بودم که آقای فاتحی(میثم) اومدن سمتم
میثم: خانم مهدوی اگه بشه این گزارش رو کامل کنین در رابطه با تعقیب رها
مهدوی: بله تموم که شد میدم خدمتتون
میثم: تشکر
کاغذ گرفتم و شروع کردم به خوندن
داشتم باهاش ور میرفتم که راحله خواهر آقای محمدی اومد پیشم
رضوانه: به به راحله خانم نیستی کجاهارو داری سیر میکنی
راحله: رضوانه شد من یه بار بیام پیشت با محبت ازم استقبال کنی😑
رضوانه: چطوری راحله جان خوبی عزیز دلم؟
راحله: در این حدم نه😂
رضوانه: بیکاری دیگه😐
راحله: رضوانه خانم...
رضوانه: جانم بگو
راحله: عزیز دلم
رضوانه: من که میدونم باز کارت افتاده بگو جانم راحت باش😐😂
راحله: حالا که خودت فهمیدی بیا از اینا یه پرینت بگیر
رضوانه: نه اینکه مسولیتت خیلی زیاده وقت نمیکنی واسه کارای پیش پا افتاده😑
راحله: حرف نزن بگیر دیگه
راحله میخواست بره که صداش زدم
رضوانه: راحلههه یه وق کم نباشههه؟
راحله: نه جانم شما همین بیست تارو بگیری کفایت میکنه
رضوانه: برو محو شو فقط
راحله: منتظر کاغذ هام
رضوانه: برو خودم میارم برات
از کاغذا پرینت گرفتم و گذاشتم گوشه میزم تا ببرم بدم بهش
هنوزم ذهنم درگیر رقیه بود ینی چه بلایی سرش آوردن؟
هر اتفاقی ممکن بود در پی دستگیری آوین و دستش واسه بچه ها بیوفته...
خدایا کمک کن آخر این پرونده به خوبی تموم شه؛
ولی هنوز اول راه بود... کار شروع نشده عماد دوتا تیر خورد؛ رقیه حالش بد شد؛ برادر و زن داداشش رو گروگان گرفتن این دفعه نوبت کیه خدا میدونه...
از جام بلند شدم و پرینت هارو دادم به راحله خودمم رفتم اتاق استراحت...
نشستم یه گوشه و سرمو گذاشتم رو کاشی های خنک؛ حس خوبی بهم میداد...
کاش عماد زود تر مرخص میشد اینطوری بخشی از ذهنم آروم میگرفت همش نگران بودم تو بیمارستان هم برن سراغش اما خب حاجی هم یه چیزایی میدونست که چند نفر و گذاشته بود اونجا تا مواظب عماد باشن...
داشتم با افکارم ور میرفتم که گوشیم زنگ خورد...
"خانم سپهری فرمانده"
رضوانه: سلام خانم سپهری جان خوبید
خانم سپهری: سلام عزیزم خوبی؟ زنگ زدم حال آقا عماد و بپرسم بهتر شدن؟
رضوانه: الحمدالله خداروشکر بهتره
خانم سپهری: خدارو صد هزار مرتبه شکر انشاءالله بهتر هم میشن
رضوانه: ببخشید دیگه منو فاطمه هم نتونستیم بمونیم کارا رو زمین موند
خانم سپهری: نه عزیز دلم. اتفاقا غزاله جان و چند نفر دیگه اومدن خدا خیرشون بده حسابی کمک کردن
رضوانه: خب خداروشکر
خانم سپهری: برو عزیزم مزاحمت نشم
رضوانه: مراحمید خوشحال شدم
خانم سپهری: فعلا
رضوانه: خداحافظ
با خانم سپهری خداحافظی کردم. ستاره داشت ظرفارو میشست از جام بلند شدم و رفتم پیشش
رضوانه: خسته نباشی جانم؛ کمک میخوای؟
ستاره: تشکر نه خیرم نمیبینی دارم خودم انجام میدم
رضوانه: خیلی خب چرا میزنی گفتم اگه خسته شدی من انجامش بدم😐😂
ستاره: شما برو پتو ها و بالش هارو مرتب کن
رضوانه: چشم چشم انقده غر نزن
میخواستم یکی بزنم رو دست ستاره که یه لیوان آب خنک خالی کرد روم
چند لحظه تو شوک موندم
رضوانه: ستارههههه
ستاره: برو برو بچه ی لوس😐
رضوانه: چرا خیس میکنی آخه😶
ستاره: خجالت بکش بچه
رضوانه: باشه من بهت میگم!
.
.
ادامهدارد...
#بصیرت
https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
بسمربالشهادت
.
.
#رمانآرامشقبلازطوفان
#قسمت[سیوچهار]
امکان میرفت هرلحظه اتفاق غیره منتظره ای رخ بده؛هرلحظه امکان داشت دوباره بیان سر وقتِ رقیه و عماد!
ممکن بود دوباره بخوان داداش سهیل و زن داداش رو تهدید به مرگ کنند تا از من اطلاعات بکشن بیرون.
ذکرهارا پشت سرهم ردیف میکردم تا مامان بویی نبره از قضیه.
در افکار خروشان و نابسامان خودم غرق بودم که با صدای قدم های بلند دانیال رشتع افکارم پاره شد ...مضطرب برگشتم سمتش
دانیال: مقداد بهتره بری نماز خونه بیمارستان!
مقداد: مشکل چیه؟
دانیال: جواب دادن به سوالات وقت تلف کردنِ برو تا نگفتم بیرون نمیای.
مقداد: باشه
#دانیال
با تماس امیر مِهدی متوجه شدم که میخواهند مقداد از سرراه بردارند حذفش کنند ولی چرا اینطوری! به همین زودی؟ قدم هایم را تند تر و بلند تراز قبل برمیداشتم وقتی رسیدم برای حفظ جون خودش گفتم که بره نماز خونه بیمارستان...
امیر مهدی برایم عکسی که فرستاده بود صورت طرف به طور عجیبی برایم آشنا میزد تازه یادم آمد این همون کسی بودکه میخواست کار مقداد رو بسازه از شرش خلاص بشه.
به بچه ها سپرده بودم حواسشان را خیلی جمع بکنند اگه فردی با این مشخصات دیدند حتما گزارش بدند و دنبالش باشند.
اسمش یامی بود...ولی کجا به گوشم خورده بود هرچی به ذهنم فشار میاوردم یادم نمیومد. صدای قاسم بود که دورن گوش هایم زنگ خورد: دانیال ! پیداش کردم جلوی درب ورودی اورژانس وایستاده و مضطرب آشفته ست ! دربهدر دنبال وقت مناسبه .
کمی پیش هم یه ساک دستی کوچیک از یه شخص سیاه پوش موتور سیکلت سوار تحویل گرفت. احتمال داره داخلش اسلحه جاساز کرده باشه شایدم یه چیز عادیه غیر معمول!
دانیال: خیلی خب میام خودم !به یکی بسپر بره نماز خونه مقداد اونجاس حواستون خیلی باشه؛ خانم محمودی هم تو بیمارستان هستند گفتن بیان مواظب خواهر مقداد باشن.
مقداد: حله
به طرف درب ورودی اورژانس دویدم چشم گردوندم تا قاسم پیدا کنم کنار یه درخت با تنه کلف وایستاده بود آرام برایش دست تکان دادم و نگاهم را گرفتم سمت درب ورودی که مردی هیکلی با یه کیف دستی سیاه دیدم. فاصلمو باهاش حفظ کردم و حرکاتش رو زیر نظر گرفتم.
طولی نکشید بدون هیچ گیر و گوری از طرف حراست بیمارستان وارد اورژانس شد. بدون هیچ معطلی پشت سرش دویدم؛ قاسم هم دنبالم اومد... ولی چرا اورژانس؟ یه لحظه یادم افتاد که خواهر مقداد رو آوردند اورژانس...
عملکردم سریع تر از قبل شد، با خانم محمودی تماس گرفتم
دانیال: شخص هیکلی با یک ساک دستی سیاه وارد اورژانس شد احتمالا هدفش حذف خانم رضوی هسن حواستون باشه بهش
خانم محمودی: دریافت شد تمام.
یامی سرجایش ایستاد و مکث کوتاهی کرد داشت شماره اتاق هارو نگاه میکرد؛ دستی به ریشش کشید و نگاهی به ساکش انداخت با احتیاط بازویش را بالا کشید و دست دیگرش را گذاشت زیر ساک؛ خیلی رفتارای مشکوکی داشت.
حالا رسیده بودیم به جلوی در اتاق خانم رضوی؛ خانم محمودی همانجا وایستاده بودند
که یامی رفت جلو خواست در اتاق رو باز کنه که خانم محمودی مانع شدند
خانم محمودی: کجا جناب!
یامی: همراهشونم اگه بشه یه لحظه ببینمش
خانم محمودی: خیر نمیشه لطفا عقب وایستین.
به خانم محمودی نگا کردم و اشاره کردم که بزاره بره تو..
یامی: خانم لطفا چند دیقیقه طول نمیکشه
خانم محمودی: فقط سریع
یامی که وارد اتاق شد در همان حین یک پرستار هم وارد اتاق شد
به خانم محمودی اشاره کردم که بره داخل
#خانم_محمودی
رفتم داخل اتاق
خانم محمودی: آقای پرستار کمکی نیازه؟ اگه دارویی نیازه بگین من میرم بخرم!
پرستار: تشکر نه فعلا نیازی نمیبینم تازه گرفتن.
یامی ساکش رو گذاشت روی صندلی برگشت سمتم
یامی: ببخشید من از شهرستان اومدم میشه ساکم اینجا امانت باشه دست شما یک لحظه برم بیرون بگردم.
خانم محمودی: بله بفرمایید.
یامی از اتاق رفت بیرون.
#دانیال
با خروج یامی بدون ساک از اتاق دیگر مطمئن شدم بمب گزاری شده؛ سریع به قاسم خبر دادم تا یامی رو تعقیب کنه خودم هم رفتم داخل اتاق اسلحم رو در آوردم یه نگا به حانم محمودی کردم و سریع رفتم سراغ ساک با احتیاط زیپش رو باز کردم
درسته؛ بمب ساعتی بود... با اون اسلحه ای که دستم بود به پرستار که همکارمون بود گفتم: سریع بچه های چک خنثی رو خبر کنه .
#خانم_محمودی
با شنیدن این حرف به رقیه نگا کردم... چهره مظلومش قلبم رو به درد آورد... اگه نمیفهمدیم چی؟
.
.
انشاءاللهادامهخواهدداشت...
#بصیرت
https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
بسمربالشهادت
.
.
#رمانآرامشقبلازطوفان
#قسمت[سیوپنج]
#سربازانگمنامامامزمان‹عج›
عاشقانهازوطنشاندفاعمیکنندو
نمیگذارندگرگهایبیصفتبه
ناموسشاندستدرازیکنند
.
.
از اتاق آمدم بیرون بچه های چک خنثی داشتن میومدن تو چه زود رسیدن انگاری همونجا منتظر بودن ما بگیم بمب گزاری شده تا بیان داخل!
#میثم
قاسم منو فرستاده بود دنبال مقداد باید میرفتم نماز خونه تا حواسم بهش باشه...
وایستادم جلوی درب نمازخونه.
همان طور قدم زنان سالن نمازخانه را متر میکردم که درب نمازخونه باز شد و مقداد با چهره ی آشفته اومد بیرون. با دیدن من چشمانش دو برابر قبل باز شد زل زده بود بهم منم دیدم اوضاع آن چنان هم رو به راه نیست خنده ژکوندی زدم و گفتم:
میثم: عه سلام خوبی !
مقداد: کارو زندگی نداری؟ تو اینجا چیکار میکنی؟
میثم: داشتم رد میشدم گفتم یه علیکی هم بکنم.
مقداد: همین قدر یهویی!😑
میثم: همین قدر یهویی داداش من.
مقداد: شیرین شدی!
میثم: بهترم میشم. شیرین خونست من فرهادشم😂
مقداد: حیف که موقعیتش نیست وگرنه یه بلایی سر خودم و خودت میاوردم.
میثم: حرص نخور غر هم نزن
مقداد: حرف زدن باهات اشتباه محضه من میرم.
میثم: مگه با توعه!
مقداد:چه مرگته میثم! تو پدرمی! محافظمی! کیه من میشی که داری واسم دستور صادر میکنی؟
میثم: من در حال حاضر همه کارم.
مقداد: برو بابا! یکی میخواد تورو نگه داره .
میثم: خب به من ربطی نداره دستور از بالاست.
بحثمون با مقداد بالا گرفته بود و به زور جلو خودم رو گرفتم که یکی نزنم تو گوشش صدای قاسم تو گوشم پیچید:
قاسم: میثممم یامی داره میاد اونجا.
میثم: خب الان چیکار کنم؟
قاسم: وایستا اونجا شاید قسمت شد تو هم تیر خوردی.
میثم: خب بزار بیاد یه درس حسابی بهش میدم
قاسم: میشه قضیه رو جنایی نکنی کار دستمون میدیااا
میثم: دیگه دیره الان رو به روم وایستاده
.
.
صدام با قاسم قطع شد سرمو که بالا گرفتم دیدم یامی با چند قدم وایستاده جلوم.
نگاهم برگشت سمت مقداد حالا از نمازخونه اومده بود بیرون
یامی: هوییی با توام کدومتون مقداد رضوی هستین؟
قبل مقداد من پیش دستی کردم و گفتم: منم
یامی: چرا دروغ میگیی
میثم: خب تو پرسیدی مقداد کیه منم گفتم منم
یامی: مقداد اونه...
آروم زیر لبم گفتم خب مرض داری میپرسی
چاقوشو در آورد و آروم رفت سمت مقداد
منم چند قدم رفتم عقب و اسلحمو در آوردم
میثم: بزار زمین
یامی: منو با اسلحه پلاستیکی نترسون جوجه
میثم: شرمنده ولی این خود اسلحه واقعیه
یامی: برو بابا. ببین بچه من امروز این جوجه امنیتی رو میکشم هیچکدومتون هم هیچ غلطی نمیتونین بکنین.
میثم: اول از رو جنازه من رد شو بعد
یامی: هههه چه بهتر امروز دو نفر و میکشم پولمم دو برابر میشه!
با این حرف یامی مقداد اومد جلو و زد زیر پاش تا بیوفته زمین بعدشم دستشو گرفت...
یامی با یه فشار محکم دست مقداد و از رو خودش کند و برگشت سمت من... عصبانی نگام کرد اسلحه همینطور تو دستم بود...
یامی انگار که حواسش پرت شده باشه درب چاقو رو محکم کشید بیرون و با بردن دستش به عقب؛ چاقو به دست مقداد برخورد کرد و مقداد یه آخیی از روی درد گفت و یامی دوید سمتم.
اگه جا خالی نمیدادم مطمئنن چاقو الان وسط قلبم بود یامی عصبانی تر از قبل رو به روم ایستاد. نمیخواستم شلیک کنم؛ اسلحه رو انداختم اون طرف و نزدیک یامی شدم؛ با یه حرکت چاقو رو از دستش گرفتم و انداختم زمین.
مقداد اومد کمکم و دستاشو از پشت گرفت. دستبند رو در آوردم و زدم به دستش
یامی که دیگه هیچ کاری نمیتونست بکنه روی زانو افتاد زمین.
مقداد رفت سمت اسلحه و برش داشت یامی بلند گفت: غلط کردم جان خودم غلط کردم»
مقداد همینطور که زخمش رو گرفته بود اسلحه رو داد دستم
مقداد: برو دعا کن اتفاقی واسه کسی نیوفتاد وگرنه بد میدیدی
به قاسم زنگ زدم و اومدن یامی رو بردن جلوی در نمازخونه همینطور خلوت بود.
مقداد به دیوار تکیه داد. دستشو محکم گرفته بود و چشماشو بست و نشست رو زمین.
.
.
انشاءاللهادامهخواهدداشت...
#بصیرت
https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
یهمملکتیبهشمیگفت #ســـردار!
جبههمقاومتچندکشورزیردستشبود
ولیدرعمل،
نهصرفاًباژستواَداوقیافهواستوریو...
یادمونداد #ســـرباز باشیم...
#ســـربازوطـــن...
#سرداردلھاٰ
#بصیرت
🖤 ۱.۲٠ به وقت شهیدحاجقاسمسلیمانی🖤
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝࡅ߳ߺߺܙ
😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
﷽
با استعانت و مدد از محضر حضرت بقیه الله الاعظم ارواحنا فداه هیات المهدی (ع) اقامه عزای حضرت سید الشهداء علیه السلام می نماید
قرائت زیارت عاشورا ساعت ۲۰:۳۰
تلاوت قرآن ساعت ۲۰:۵۰
فیض منبر : ساعت ۲۱
حجه الاسلام والمسلمین سینایی
حاج محمد بازوبند
روضه و سینه زنی : ساعت ۲۱:۳۰
کربلایی مجید عنان پور
کربلایی حسین عباسی
کربلایی نادر ترابی
کربلایی رضا خانزاده
کربلایی احسان محمدی
خاتمه جلسه : ساعت ۲۳
🔸️زمان : از سه شنبه شب ۴/۲۷ مصادف با شب اول ماه محرم الحرام به مدت ۱۳ شب🔸️
🔹️مکان : انتهای خیابان عارف قزوینی نبش کوچه شهید قارلقی تکیه المهدی (عج)🔹️
♦️ مراسم برای بانوان نیز برقرار می باشد ♦️
#هیئت_المهدی_عج
#پایگاه_مقاومت_المهدی_عج
"🌱
حاجیمیگفت:
نمازهاموناگهنمازبود، ازشکسته شدنشتوسفرخوشحالنمیشدیم (:
#شهیدانهـ
#محرم
#حاج_قاسم
#بصیرت
۱.۲٠ به وقت حاجی 🥀🖤
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝࡅ߳ߺߺܙ
😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا حسین 😭
خودت بطلب
دعامون کنید.
✨#یا_حسین
#ارباب_حسین
#کربلا
#نینوا
#محرم
#بصیرت
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝࡅ߳ߺߺܙ
😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
Hossein Taheri - Mizane Ghalbam (128).mp3
2.13M
﷽
میزنه قلبم...♥️🥀
❣ارباب حسین(ع)❣
#شور- #حسین_طاهری
ᚐᚑᚒᚓᚔ﴾࿇﴿ᚔᚓᚒᚑᚐ
🎙 #مداحے_محشر • #مذهبے
#بصیرت
﴿♥️﴾
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝࡅ߳ߺߺܙ
●━━━━━━───────
⇆ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ ↻