بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت2 وقتی دیدم توجهی نمیکنه، رفتم پیش آقای محمد خانی. صداش زدم، جوابی نداد.. چند ب
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت3
کسی که حتی کارهای معمولی و عرف جامعه رو انجام نمیداد و خیلی مراعات میکرد، دلش گیر کرده و حالا گیر داده به یک نفر و طوری رفتار میکرد که همه متوجه شده بودن.
گاهی بعد از جلسه که کلی آدم نشسته بودن، به من خسته نباشید میگفت و یا بعد مراسم های دانشگاه که بچه ها با ماشین های مختلف میرفتن، بین این همه آدم از من میپرسید:
+با چیو کی برمیگردید؟
گفتم:
- به شما ربطی نداره که من با کی میرم!
اصرار میکرد حتما باید با ماشین بسیج برید یا براتون ماشین بگیرم.
میگفتم:
- اینجا شهرستانه. شما اینجارو با شهر خودتون اشتباه گرفتین، قرار نیست اتفاقی بیفته!
گاهی هم که پدرم منتظرم بود، تا جلوی در دانشگاه میاومد که مطمئن شه.
تو اردوی مشهد، سینیِ سبک کوکو سیب زمینی دست من بود و دست دوستم هم جعبه سنگین نوشابه!
عزّ و التماس میکرد که:
+سینی رو بدید به من سنگینه!
گفتم:
- نه ممنون، خودم میبرم!
ورفتم....
از پشت سرم گفت:
+مگه من فرمانده نیستم؟ دارم میگم بدین به من!
چادرم و کشیدم جلوتر و گفتم:
- فرمانده بسیج هستین نه فرمانده آشپزخونه!
گاهی چشم غره میرفتم بلکه سر عقل بیاد، ولی انگار نه انگار...
چند دفعه کارهایی رو که میخواست برای بسیج انجام بدم، نصفه نیمه رها میکردم و بعد هم با عصبانیت بهش توپیدم. هر بار نتیجه عکس میداد!
نقشه ای سر هم کردم که خودم و گم و گور کنم و کمتر تو برنامه ها و دانشگاه آفتابی بشم، شاید از سرش بیفته!
دلم لک میزد برای برنامه های{بوی بهشت}
راستش از همونجا پام به بسیج باز شد.
دوشنبه ها عصر، یه روحانی کنار معراج شهدا تفسیر زیارت عاشورا میگفت و اکثر بچه ها اون روز رو روزه میگرفتن!
بعد نماز هم کنار شمسه معراج افطار میکردیم.
پنیر که ثابت بود، ولی هر هفته ضمیمهش فرق میکرد...
هندونه، سبزی یا خیار!
گاهی هم میشد یکی به دلش میافتاد که آش نذری بده.
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱