بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🏴 #قسمت58 محمدحسین باید میرفت. اوایل ماه رمضون بود! گفتم: - تو برو، اگه خبری شد زنگ م
#قصّهدلبـری🏴
#قسمت59
تو غسالخونه دیدمش.
بچه رو همراه با یکی از رفیقاش غسل داده و کفن کرده بود.
حاج آقا مهدوی نژاد و دو سه تا روحانی دیگه و از رفیقاش هم بودن...
به من قول داده بود اگه موقع تحویل بچه نرم بیمارستان، درست و حسابی اجازه میده بچه رو ببینم، اونم تنها..
بعد از غسل و کفن چند لحظه ای باهم کنارش تنها نشستیم، خیلی بچه رو بوسیدیم و با روضه حضرت علی اصغر{ع} باهاش وداع کردیم؛
با اون روضه ای که امام حسین{ع} مستاصل، قنداقه رو بردن پشت خیمه..!
میترسیدم بالای سر بچه جون بده..
تازه میفهمیدم چرا میگن امان از دل رباب.
سعی میکردم خیلی ناله وضجه نزنم، میدونستم اگه بی تابیم رو ببینه، بیشتر بهش سخت میگذره و برای همین همه رو میریختم تو خودم...
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱