بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت65 بعد از سفر اول، بعضی ها ازش میپرسیدن که: +تو هم قسی القلب شدی و آدم کُشتی؟
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت66
هردفعه بین وسایل شخصیش، دوتا از عکسای منو با خودش میبرد...
یکی پرسنلی، یکی هم که خودش گرفته و چاپ کرده بود.
تو ماموریت آخری، با گوشی از عکسام عکس میگرفت و با تلگرام میفرستاد...
گفتم:
- چرا برای خودم فرستادی؟
گفت:
+میخوام رو گوشی داشته باشم.
هر موقع بیمقدمه یا بد موقع پیام میداد، میفهمیدم سرش شلوغه.
گوشی از دستم جدا نمیشد، بیست چهار ساعته نگام رو صفحهش بود؛
مثل معتاد ها..!
هرچند دقیقه یک بار تلگرام و نگاه میکردم ببینم وصل شده یا نه!
زیاد از من عکس و فیلم میگرفت.
خیلی هاش رو که اصلا متوجه نمیشدم...یهدفعه برام میفرستاد.
عکس سفرامون و میفرستاد:
+یادش بخیر، پارسال همین موقع!
فکر اینکه تو چه راهی و برای چه کاری رفته، منو آروم، و دوری رو برام تحمل پذیر میکرد.
گاهی بهش میگفتم:
- شاید تو و دیگران فکر کنین من الان خونه پدرمم و خیلی هم خوش میگذره!
ولی این طور نیست...
هیچ جا خونه خود آدم نمیشه، دلتنگی هم چیزیه که تمومی نداره.
گرفتاری شیرینی بود.
هیچ وقت از کارش نمیگفت، تو خونه هم همینطور.
خیلی که سماجت میکردم چیزهایی میگفت و سفارش میکرد:
+به کسی چیزی نگو، حتی به پدر و مادرت.
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱