خاطرات مستر همفر 👇
#قسمت_بیست_ودوم
( نفس های آخر حاکمان عراق )
در سفر به عراق خیالم آسوده شد اوضاع و احوال نشانگر آن بود که حکومت به پایان راه رسیده است؛ استاندار فرستاده استانبول فرد نادان و خودسری است که هر چه می خواهد می کند، گویی مردم بردگان او هستند.
ملّت همگی از او ناخوشنودند به خصوص شیعیان به دلیل آنکه آزادیشان را سلب کرده و به آنها اهمیّت نمی دهد، اهل سنّت از آن جهت که بزرگان و نوادگان پیامبر را نزدیک خود دارند و خود را سزاوارتر از یک حاکم ترک از برای خلافت می دانند، کشور ویران است و مردم در تباهی و درماندگی به سر می برند.
راهها ناامن است و دزدان در کمین کاروانهایند تا اگر مأموران با آنها نباشند داراییشان را بربایند، از آن طرف تا حکومت مأموران مسلّح نفرستد، کاروانها حرکت نمی کنند.
عشایر سخت درگیر جنگ و ستیز با یکدیگر هستند هر روز عشیره ای بر عشیره دیگر می تازد و کشت وکشتار به راه می افتد.
بیسوادی و نادانی به طور شگفت آوری فراگیر است و مرا به یاد روزهای تسلّط کلیسا بر کشورمان می اندازد، به جز مردان دینی در کربلا و نجف و افراد مرتبط با آنان از هر هزار نفر یکی خواندن و نوشتن می داند.
اقتصاد از هم پاشیده است و مردم در فقر و بدبختی به سر می برند.
نظام ناپایدار است و هرج ومرج همه چیز را فرا گرفته است.
اعتماد بین حکومت و مردم سلب شده است و هیچ همکاری بین آنان وجود ندارد.
عالمان دین در امور مذهبی غوطه ور و از زندگی دنیا دورند.
دشتها و بیشتر بیابان بدون کشت وکار است، دو رود دجله و فرات از سرزمین هایشان می گذرد و گویی نزد آنان میهمان است تا به دریا بریزد و اوضاع از هم پاشیده دیگر به همین ترتیب است و در انتظار نجات به سر می برد.
چهار ماه در کربلا و نجف ماندم و به بیماری شدیدی نیز مبتلا شدم چنانچه از ادامه زندگی مأیوس گشتم، سه هفته بیمار بودم به پزشکی مراجعه کردم، داروهایی به من داد که پس از استفاده بهبود یافتم. تابستان به شدّت گرم بود و من در هنگام بیماری در زیرزمین، جایی موسوم به سرداب به سر می بردم. این سرداب از آنِ صاحبخانه ای بود که اتاقی از او اجاره کرده بودم و او غذا و دارو را لطفی اندک در برابر نعمتهای خدا می دانست چرا که مرا زائر امیرالمؤمنین علیه السلام می پنداشت.
در روزهای نخست بیماری غذایم آبِ پرنده ای موسوم به ماکیان بود، سپس پزشک اجازه داد گوشت آن را هم بخورم و
در هفته سوم برنج نیز به آن افزوده شد.
پس از بهبودی رهسپار بغداد شدم و در آنجا گزارش طولانی مشاهداتم را در نجف، کربلا، بغداد، حلّه و در مسیر این شهرها نوشتم، یک گزارش بلند صد صفحه ای شد، آن را به نماینده وزارت در بغداد سپردم و در انتظار دستور وزارت بودم که به لندن باز گَردم و یا در عراق باقی بمانم.
بسیار دوست داشتم که به لندن برگردم زیرا دوری به طول کشیده بود و شوق دیدار کشور و خانواده زیاد شده بود، به ویژه برای دیدار فرزندم (راسپرتین) که اندکی پس از سفر من دیده به جهان گشوده بود، روز شماری می کردم. در گزارشم از وزارت خواستم که اجازه دهند حداقل برای مدّت کوتاهی به لندن باز گردم تا هم یافته هایم را با زبان خویش بازگویم و هم اندکی استراحت کنم که سفر به عراق مدّت سه سال به طول کشیده بود.
نماینده وزارت در بغداد گفت: در اطراف او رفت وآمد نکنم؛ اتاقی در یکی از مسافرخانه های مشرف بر رود دجله بگیرم تا شکّی در مورد من ایجاد نشود.
نماینده وزارت گفت: هنگامی که پاسخ نامه از لندن بیاید، مرا آگاه خواهد ساخت. در روزهایی که در بغداد بودم میان پایتختِ خلافت (استانبول) و بغداد جدایی و فاصله زیادی می دیدم، ترکها عراقیان را سبک می شمردند زیرا از حیله عربها نگران بودند.
#ادامه_دارد ...
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110