📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_صد_و_چهل_و_یکم
نگاه نگران مجید پای چشمانم زانو زده و میشنیدم که مضطرب صدایم میکرد: «الهه، خوبی؟» با اشاره بیرمق چشمانم به نگاه نگرانش پاسخ دادم و به هر زحمتی بود پشتم را از دیوار کندم که تازه دردِ پیچیده در کمر و سوزشِ مغزِ سرم، به دلم تازیانه زد و نالهام را بلند کرد. درد عمیقی صفحه کمرم را پوشانده و سردردی که کاسه سرم را فشار میداد، امانم را بریده و توان برداشتن حتی یک قدم را از پاهای سُستم ربوده بود.
مجید، پریشانِ حال خرابم، متحیر مانده بود که یک دستم را از حلقه تنگ محبتش جدا کردم تا با فشار کف دستم، درد کمرم را آرام کنم و زیر لب زمزمه کردم: «چیزی نیس، خوبم.» و همانطور که دست چپم در میان انگشتانش بود، با قدمهایی کمرمق به سمت خانه به راه افتادیم که مجید به انتهای کوچه خیره شد و حیرتزده خبر داد: «اینا که دم خونه ما وایسادن!» و تازه با این کلام مجید بود که نگاه کردم و دیدم اتومبیلی که لحظاتی قبل وحشیانه از کنارمان گذشته بود، درست مقابل در خانه ما توقف کرده و چند نفری که سوارش بودند، وارد خانه شدند و در را پشت سرشان بستند.
صورتم هنوز از درد شدیدی که در کمرم پیچیده بود، در هم کشیده و نفسهایم از ترسی که در دلم دویده بود، همچنان بریده بالا میآمد و با همان حال پرسیدم: «اینا کی بودن؟» و مجید همانطور که همگام با قدمهای کوتاهم میآمد، جواب داد: «شاید از فامیلاتون بودن.» گرچه در تاریکی کم نور انتهای کوچه، چهرههایشان را به درستی ندیده بودم، اما گمان نمیکردم از اقوام باشند که بلاخره مجید با حرکت کلید، در خانه را باز کرد و همین که قدم به حیاط گذاشتیم، با دیدن چهرههای چند مرد غریبه، کنجکاویمان بیشتر شد. سه مرد ناشناس روی تخت کنار حیاط لَم داده و یکی دیگر هم کنار نوریه به دیوار تکیه زده و هیاهوی حرفهای داغشان، خلوت حیاط را پُر کرده بود. پدر هم کنار تخت ایستاده و آنچنان گرم صحبت شده بود که حتی ورود ما را هم احساس نکرد.
قدم سُست کردم تا مجید پیش از من حرکت کند که از دیدن این همه مرد نامحرم در حیاط خانهمان، هیچ احساس خوشی نداشتم و حسابی معذب بودم. پیدا بود که از آشنایان نوریه هستند و با این حال نه آنها و نه نوریه به خودشان زحمتی ندادند تا به ما سلامی کنند که مجید زیر لب سلامی کرد و من از ترس توبیخ پدر هم که شده، به نوریه سلام کردم که پدر تازه نگاهش به ما افتاد و با خنده رو به مردهای غریبه کرد: «دختر و دامادم هستن.» و بعد روی سخنش را به سمت مجید گرداند: «برادرهای نوریه خانم هستن.» پس میهمانان ناخواندهای که با آن رانندگی مستانه، خلوت پاک و عاشقانه من و مجید را به هم زده و تا سر حدّ مرگ، تن من و دل نازک جنینم را لرزانده بودند، برادران دختر مغروری بودند که جای مادرم را گرفته بود!
با این وضعیت دیگر تمایلی به ماندن نداشتم و خواستم بروم که صدای مرد جوانی که کنار نوریه تکیه به دیوار زده بود، در گوشم نشست: «دخترتون رو قبلاً ملاقات کردیم.» با شنیدن این جمله، بیاختیار نگاهم به صورتش افتاد و از سایه خنده شیطانی که روی چشمانش افتاده و بیشرمانه به صورتم زُل زده بود، تازه به یاد آوردم که اینها همان چهار مردی هستند که در ایام پس از فوت مادر، برای عرض تسلیت به در خانه آمده بودند و خوب به خاطرم مانده بود که رفتارشان چقدر گستاخانه و بیپروا بود. حالا با این صمیمیت مشمئزکننده، نه تنها مرا اذیت میکرد که خون غیرت مجید را هم به جوش آورده و دیدم با نگاهی که از خشمی مردانه آتش گرفته، به صورت استخوانی مرد جوان خیره شده و پلکی هم نمیزند که دیگر نتوانستم حضور سنگینشان را تحمل کنم و با یک عذرخواهی سرد و ساده، راهم را به سمت ساختمان ادامه دادم.
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
#بصیرت_انقلابی
@basirat_enghelabi110
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_صد_و_چهل_و_دوم
با همه کمردردی که تا ساق پاهایم رعشه میکشید، به زحمت از پلهها بالا میرفتم که حالا تمام وجودم از ناراحتی آتش گرفته و دیگر حال آشفته لحظات قبلم را از یاد بُرده بودم که تازه میفهمیدم این جماعت چه موزیانه به خانواده ما نفوذ کرده و هنوز چند هفته از فوت مادر نگذشته، میخواستند راهی به خانه ما باز کنند. نمیفهمیدم در خانواده ما دنبال چه هستند که بر سر تجارت با پدر، قصه دوستی را آغاز کرده و بعد خواهر جوانشان را به عقد پدر پیر من درآوردهاند که صدای کوبیده شدن در اتاق، مرا از اعماق افکار نابسامانم بیرون کشید.
مجید با ابروهایی که زیر بار سنگین اخم تا روی چشمانش پایین کشیده شده و گونههایی که از عصبانیت گل انداخته بود، قدم به اتاق گذاشت و شاید به قدری قلبش از غیظ و غضب پُر شده بود که حتی وضعیت مرا هم فراموش کرده و ندید چقدر ناتوان روی کاناپه افتادهام که اینبار به غمخواری حالم پایین پایم زانو نزد و در عوض برای بازخواستم روی مبل مقابلم نشست و با صدایی که از شدت خشم خَش افتاده بود، پرسید: «این پسره تو رو کجا دیده؟» مبالغه نبود اگر بگویم که تا آن لحظه، چشمانش را اینهمه عصبی ندیده بودم و به غیرت مردانهاش حق میدادم که اینچنین در برابرم یکه تازی کند که سکوتم طولانی شد و صورتش را برافروختهتر کرد: «الهه! میگم اینا تو رو کجا دیدن؟»
نیمخیز شدم تا خودم را کمی جمع و جور کرده باشم و زیر لب پاسخ دادم: «یه بار اومده بودن درِ خونه...» و نگذاشت حرفم تمام شود که دوباره پرسید: «خُب تو رو کجا دیدن؟» لبخندی کمرنگ نشانش دادم تا هم فضا را آرام کرده و هم بر اضطراب خودم غلبه کنم و با صدایی آهسته جواب دادم: «من رفته بودم در رو باز کنم...» که دوباره با عصبانیت به میان حرفم آمد: «مگه نوریه خودش نمیتونست در رو باز کنه که تو از طبقه بالا رفتی در رو باز کردی؟» در برابر پرسشهای مکرر و قاطعانهاش کم آورده و باز تنم به لرزه افتاده بود. به سختی از جا بلند شده، تکیهام را به پشتی کاناپه دادم و با صدایی که حالا بیش از دلم میلرزید، جواب دادم: «اون روز هنوز بابا با نوریه ازدواج نکرده بود...» و گفتن همین کلام کوتاه کافی بود تا سرانجام شیشه تَرک خورده صبرش بشکند و عقدهای را که در سینه پنهان کرده بود، بر سرم فریاد بکشد: «پس اینا اینجا چه غلطی میکردن؟!!!»
نگاهش از خشم آتش گرفته و به انتظار پاسخ من، به صورتم خیره مانده بود که لبهای خشکِ از ترسم را تکانی دادم و گفتم: «همون هفتههای اولی بود که مامان فوت کرده بود... اومده بودن به بابا تسلیت بگن... همین...» و نمیدانستم که آوردن نام آن روزها، اینچنین جگرش را آتش میزند که مردمک چشمان زیبایش زیر فشار خاطرات تلخش لرزید و با نفسهایی که بوی غم میداد، زمزمه کرد: «اون روزهایی که من حق نداشتم یه لحظه زنم رو ببینم، یه مُشت مردِ غریبه میاومدن با ناموس من حرف میزدن؟...» در مقابل بارش باران احساس عاشقانهاش، پرده چشم من هم پاره شد. قطرات اشکی که برای ریختن بیتابی میکردند، روی صورتم جاری شدند و همانطور که از زیر شیشه خیس چشمانم، نگاهش میکردم، مظلومانه پرسیدم: «تو به من شک داری مجید؟»
و با این سؤال معصومانه من، مثل اینکه صحنه نگاه گناهآلود و چشمان ناپاک برادر نوریه، برایش تکرار شده باشد، بار دیگر خون غیرت در صورت گندمگونش پاشید و فریادش در گلو شکست: «من به تو شک ندارم! به اون مرتیکه شک دارم که اونجوری بیحیا...» و شاید شرمش آمد حرکت شیطانی برادر نوریه را حتی به زبان آورد که پشتش را به مبل تکیه داد و هر آنچه بر دلش سنگینی میکرد با نفس بلندی بیرون داد و مثل اینکه تازه متوجه رنگ پریده و نفس بُریدهام شده باشد، سراسیمه از جا بلند شد و با گامهای بلندش به سمت آشپزخانه رفت و لحظاتی نگذشته بود که با لیوان شربت قند و گلاب آمد و باز مثل گذشته کنارم روی کاناپه نشست.
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
#بصیرت_انقلابی
@basirat_enghelabi110
1_257075507.mp3
5.52M
🔳 #زمینه احساسی #محرم
🌴تو عشق آتشین و دل من عاشق ترین
🌴اسمت رو تا میارم ضربان دلمو ببین
🎤 #سید_مجید_بنی_فاطمه
#بصیرت_انقلابی
🔳 #استودیویی #ترکی #محرم
🌴آش گوزلرین ویران رقیه
🌴عمه ان سنه قربان رقیه
🎤 #محمد_جوادی
#بصیرت_انقلابی
@basirat_enghelabi110
مداحی آنلاین - بانوی سه ساله - محمد جوادی.mp3
3.65M
🔳 #استودیویی #ترکی #محرم
🌴آش گوزلرین ویران رقیه
🌴عمه ان سنه قربان رقیه
🎤 #محمد_جوادی
👌بسیار زیبا
#بصیرت_انقلابی
@basirat_enghelabi110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┅┅═•❥◎•🌺•◎❥•═┅┅
❣ سردار دلها ❣
👈 به قولت عمل کن حاج قاسم...
🔸ویژه شب سوم محرم ، شب حضرت رقیه
🌹 #ما_ملت_امام_حسینیم
🌹 #محرم
🌹 #سردار_شهید_قاسم_سلیمانی
👈داغ حاج قاسم ابدیست 👉
🕊صلی الله علیک یا رقیه بنت الحسین
#بصیرت_انقلابی
@basirat_enghelabi110
توابین و کوفه، لحظه شناسی.mp3
2.41M
#لحظه_شناسی ۱
🔹مردم کوفه را ترساندند، مسلم، تنهایِ تنها ماند...
اثری که #توابین در تاریخ گذاشتند، یکهزارم اثر شهدای کربلا نیست.
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
13901006_3818_64k.mp3
1.96M
#لحظه_شناسی ۲
#شُریح_قاضی میتوانست با کارش تاریخ را عوض کند...
#محرم
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
#اندر_احوالات_علامه_در_محرم...
🍃علامه طباطبایی، در ایام محرم و صفر، تسبیح از دستش نمیافتاد. ایشان،فقط ذکر میگفت ، همش مشغول به لعن و سلام در زیارت عاشورا بود. میگفت: هر کسی که چیزی به دست آورده ، بزرگان ما گفتهاند که زیر قبهی امام حسین به دست آورده است.
📚آیت الله سید ابراهیم خسرو شاهی
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
عزادار اصلی محرم - @Maddahionlin.mp3
2.76M
🏴عزادار اصلی #محرم
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام #عالی
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
روایت عضو هیئت رئیسه مجلس از تلاش نمایندگان برای بهبود وضع اقتصادی مردم / برای بهبود معیشت تا پاسی از شب در مجلس حضور داریم
ما در مجلس باید مواظب باشیم تا اختلاف و نزاع بین دولت و مجلس رخ نداده و این تنش به جامعه کشیده نشود، افزود: اگر این مجلس زمان خود را به نزاع و تنش با دولت صرف کند، منافع مردم در این میان پایمال میشود در حالی که اولویت ما حل مشکل مردم با تحرک بخشی به دولت خسته در سال پایانی خود است تا امورات مردم تعطیل نشده و دچار نزاع سیاسی نشود
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
🔸بیانیه ۱۵۰۰ استاد برجسته پزشکی در حمایت از برگزاری عزاداری ایام محرم همراه با رعایت پروتکلهای بهداشتی
🔹۱۵۰۰ نفر از چهرههای برجسته و اساتید دانشگاههای علوم پزشکی کشور در خصوص برگزاری عزاداری باشکوه حسینی امسال در عین رعایت دستورات بهداشتی بیانیه صادر کردند.
🔹در بخشی از این بیانیه آمده: ما به عنوان جمعی از پزشکان و اعضای هیأت علمی دانشگاههای علوم پزشکی سراسر کشور، ضمن درخواست مجدد رعایت کامل تصمیمات ستاد ملی کرونا از سوی عزاداران و هیأتهای حسینی، بر اقامه هر چه باشکوهتر عزاداریهای حسینی امسال، به شکلی متفاوت و خلاقانه تأکید مینماییم و آحاد ملت عزیزمان را به رعایت دستورالعملها و به خصوص پرهیز از مسافرت در ایام پایانی دهه اول ماه محرم فرا میخوانیم.
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
⭕️ توصیه رهبر انقلاب به دولت: با مردم، مستقیم حرف بزنید
🔸 رهبر انقلاب در ارتباط تصویری با جلسه هیات دولت: (۱)
🔹هفته دولت مناسبتی است برای یادآوری و مرور خدمات یکساله اعضای دولت؛ جمع بندی عملکردها و نقد نقاط ضعف و نقاط قوت. هم دستاوردها را بگویید، هم تنگناها را بگویید، هم آنچه را که توانستید انجام بدهید را بگویید، هم آنچه را که باید انجام میدادید و انجام نشده را بگویید.
🔹با مردم مستقیم حرف بزنید تا آنجایی که ممکن است؛ این روزها محدودیت هست لکن از طریق تلویزیون و با تماسهای رو در رو با مردم برای آنها توضیح بدهید.
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
⭕️ سال آخر دولت از جهات مختلف مهم است/ یکسال یعنی سهتا #صد_روز به اضافهی شصت و پنج روز
🔸 رهبر انقلاب در ارتباط تصویری با جلسه هیات دولت: (۲)
🔹از امروز سال آخر دولت شروع میشود؛ سال آخر از جهات مختلفی مهم است.
🔹یک اهمیت سال آخر دولت این است که آخرین فرصت شما برای کار کردن برای ملت، کشور، خدا و اسلام است. اینجور نباید تصور کرد که یکسال چیزی نیست، نه یکسال خیلی زمان است. یکسال سهتا صد روز به اضافهی یک شصت و پنج روز است، یعنی بنابراین زمان کمی برای کار نیست
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
⭕️در سال آخر کارهایی که شروع شده یا قول آن داده شده، تمام بشود
🔸 رهبر انقلاب در ارتباط تصویری با جلسه هیات دولت: (۳)
🔹اهمیت دیگر سال آخر دولت این است که بعضی کارهای اساسی را که در دولت شما جواب ممکن است ندهد اما برای دولت بعد به یادگار بگذارید، بگذارید با نام نیک، با تشکر از شما یاد بشود: اصلاح ساختار بودجه، اصلاح نظام بانکی، اصلاح نظام مالیاتی، یا اصلاح قانون اجرای سیاستهای اصل 44 کارهای ماندگار است، کارهای اساسی است که برای بعد باقی میماند.
🔹در این سال کارهایی که شروع شده یا قول آن داده شده، سعی بشود تمام بشود. قول ششصد هزار واحد مسکونی، طرحهای در دست افتتاح وزارت نیرو، سیاست پالایشگاهسازی ، اقداماتی که در مورد شرکتهای دانشبنیان شروع شده ، اقدامات مربوط به نظام سلامت مخصوصاً در مواجههی با کرونا، و مسئلهِی افزایش تولیدات کشاورزی که قول داده شده را ادامه بدهید و با جدیّت دنبال کنید.
🔹بههیچ وجه نباید به صورت وقت اضافی به سال آخر نگاه کرد.
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
⭕️واردات بیرویه خطرناک است/برای واردات یک نوع گوشی لوکس آمریکایی نیم میلیارد دلار مصرف شده!
🔸 رهبر انقلاب در ارتباط تصویری با جلسه هیات دولت: (۴)
🔹مسئلهی تولید کلید اصلی است برای اشتغال، برای #معیشت، برای کاهش تورم، برای ایجاد ارزش پول ملی. تولید واقعاً مادر همهی اینها است. هرچه میتوانیم در مورد تولید بایستی کار کنیم.
🔹موانع تولید را برطرف کنید. بسیاری از این موانع در درون کشور است مانند: مسئلهی واردات بیرویه، مشکلات قطعات، ناهماهنگیها در بخشهای پایین دستی و مسئله مجوزها
🔹واردات بیرویه چیز خطرناک و مهمی است. گاهی این واردات، واردات لوکس است یعنی هیچ نیاز بهش نیست؛ شنیدم که برای واردات یک نوع گوشی لوکس آمریکایی در سال ۹۸ حدود نیم میلیارد دلار مصرف شده. البته بخش خصوصی این کار را میکند، منتها دولت بایستی جلوی این را بگیرد.
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
⭕️از نهضت قطعهسازی نیروهای مسلح بهره ببرید
🔸 رهبر انقلاب در ارتباط تصویری با جلسه هیات دولت: (۵)
🔹خوشبختانه چندسال است که در کشور از طرف بخشهای نیروهای مسلح، وزارت دفاع نهضت قطعهسازی راه افتاده؛ مراجعه کنید به آنها، برایتان قطعه را بسازند و میتوانند. ما قطعات بسیار ظریف و پیچیده را خوشبختانه توانستیم بسازیم؛ در نیروهای مسلح بعضی از قطعاتی که تصور نمیشد که قابل ساخت باشد، خوشبختانه ساخته شد؛ از این استفاده بشود.
🔹در بخشهای پاییندستی گاهی ناهماهنگیهای عجیب و غریبی هست. مثلاً یک کارخانه مصرفکنندهی فولاد شکایت میکند که ورق فولاد را به من نمیدهند؛ ورق فولادی که در داخل تولید میشود.
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
⭕️انتقاد رهبر انقلاب از خام فروشی و صادرات فلهای مواد خام
🔸رهبر انقلاب در ارتباط تصویری با جلسه هیات دولت: (۶)
🔹خام فروشی در سنگهای معدنی قیمتی و فرآوری آنها در خارج و بازگرداندن به کشور با چندین برابر قیمت، فروش خاک جزیره هرمز، فرآوری نشدن زعفران جنوب خراسان و خرمای مناطق گرمسیری از جمله مواردی است که نشان میدهد باید در این زمینه کار جدی صورت گیرد.
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_صد_و_چهل_و_سوم
با محبت همیشگیاش، لیوان خنک شربت را به دستم داد و با دست دیگرش، انگشتان لرزانم را دور لیوان محکم گرفته بود تا از دستم نیفتد. با اینکه چیزی نمیگفت، از حرارت حضورش، گرمای محبت دلنشینش را حس میکردم که بلاخره سدّ سکوتش شکست و با کلام شیرینش زیر گوشم نجوا کرد: «ببخشید الهه جان! نمیخواستم اذیتت کنم، ببخشید سرِت داد زدم!» و حالا نوبت بغض قدیمی من بود که شکسته و سر قصه بیقراریام را باز کند: «مجید! اون روزی که اینا اومدن درِ خونه، من منتظر تو بودم! فکر کردم تو اومدی دمِ در تا منو ببینی! من به خیال اینکه تو پشت در هستی، در رو باز کردم...» و چند سرفه خیس به کمکم آمد تا راه گلویم از حجم بغض خالی شده و با چشمانی که همچنان بیدریغ میبارید، در برابر نگاه منتظر و مشتاقش ادامه دهم: «ولی تو پشت در نبودی! مجید! نمیدونی اون روز چقدر دلم میخواست پیشم بودی! اون روز حالم خیلی بد بود، دلم برای مامان تنگ شده بود، دلم میخواست پیشم باشی تا برات درد دل کنم!»
حالا دیگر نگاهش از قله غیظ و غضب به زیر آمده و میان دشت عشق و اشتیاق، همچون شقایق به خون نشسته بود و تنها نگاهم میکرد تا باز هم برایش بگویم از روزهایی که بیرحمانه او را از خودم طرد میکردم و چقدر محتاج حضورش بودم! من هم پرده از اندرونی دلم کنار زده و بیپروا میگفتم از آنچه آن روز بر دل تنگ و تنهایم گذشت و مجید چه حالی پیدا کرده بود که پس از چند ماه، تازه راز بیقراریهای آن روز برایش روشن شده و می فهمید چرا به یکباره بی تاب دیدنم شده بود که کارش را در پالایشگاه رها کرده و از عبدالله خواسته بود تا مرا به ساحل بیاورد. من هم که از زلال دلم آرزوی دیدارش را کرده بودم، ناخواسته و ندانسته به میهمانی اش دعوت شده بودم و یادآوری همین صحنه سرشار از احساس بس بود که کاسه صبرش سرریز شده و با بی قراری شکایت کند: «پس چرا اجازه ندادی باهات حرف بزنم؟ پس چرا رفتی؟» با سر انگشتان سردم، ردّ گرم اشک را از روی گونهام پاک کردم و باز هم در مقابل آیینه بیریای نگاهش نتوانستم هر آنچه در آن لحظات در سینه داشتم به زبان بیاورم و شاید غرور زنانهام مانع میشد و به جای من، او چه خوب میتوانست زخمهای دلش را برایم باز کند که بیآنکه قطرات بیقرار اشکش را پنهان کند، با لحن گرم و گیرایش آغاز کرد: «الهه! نمیدونی چقدر دلم میخواست فقط یه لحظه صداتو بشنوم! نمیدونی با چه حالی از پالایشگاه خودم رو رسوندم بندر، فقط به امید اینکه یه لحظه کنارت بشینم و باهات حرف بزنم! اصلاً نمیدونستم باید بهت چی بگم، فقط میخواستم باهات حرف بزنم...» و بعد آه عجیبی کشید که حرارت حسرتش را حس کردم و زیر لب زمزمه کرد: «ولی نشد...»
که قفل قلب من هم شکست و با طعم گس سرزنشی که هنوز از آن روزها زیر زبانم مانده بود، لب به گلایه گشودم: «مجید! خیلی از دستت رنجیده بودم! با اینکه دلم برات تنگ شده بود، ولی بازم نمیتونستم کارهایی که با من کرده بودی رو فراموش کنم...» و حالا طعم تلخ بیمادری هم به جام غصههایم اضافه شده و با سیلاب اشکی که به یاد مادر جاری شده بود، همچنان میگفتم: «آخه من باور کرده بودم مامان خوب میشه، فکر نمیکردم مامانم بمیره....
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_صد_و_چهل_و_چهارم
لیوان شربت قند و گلاب را که هنوز لب نزده بودم، روی میز شیشهای اتاق پذیرایی گذاشتم و با هر دو دستم صورتم را پوشاندم تا ضجههای مصیبت مرگ مادرم را از بیگانههایی که بیخبر از خیال مادرم، همه خاطراتش را لگدمال میکردند، پنهان کنم. میشنیدم که مجید پریشان حال من و زیبای کوچکی که به ناز در وجودم به خواب رفته بود، دلداریام میداد و من بیاعتنا به دردی که دیگر کمرم را سِر کرده بود، به یاد مادر مظلوم و مهربانم گریه میکردم که های و هوی خندههایی سرمستانه، گریه را در گلویم خفه کرد و انگشتان خیس از اشکم را از مقابل صورتم پایین آورد.
صدای خنده آنچنان در طبقه پایین پیچیده بود که با نگاه پرسشگرم، چشمان مجید را نشانه رفتم و مجید مثل اینکه از چیزی خبر داشته باشد، دل شکسته سر به زیر انداخت و با غیرتی غمگین زیر لب تکرار کرد: «خدا لعنتتون کنه!» مانده بودم چه میگوید و چه کسی را اینطور از تهِ دل نفرین میکند که سرش را بالا آورد و در برابر نگاه متحیرم، با لبخند تلخی طعنه زد: «چیزی نیس! جشن گرفتن! مگه ندیدی چطور تو کوچه ویراژ میدادن؟ اینم ادامه جشنه!» بغضم را فرو دادم و خواستم معنی کلام مبهمش را بپرسم که خودش با صدایی گرفته پاسخ داد: «امروز بچهها تو پالایشگاه میگفتن دیروز تو عراق، تروریستها یه عده از مهندسها و کارگرای ایرانی شرکت نفت رو به رگبار بستن و ده پونزده تایی رو شهید کردن، ولی من بهت چیزی نگفتم که ناراحت نشی.» سپس به عمق چشمانم خیره شد و با بغضی پُر غیظ و غضب ادامه داد: «ولی امشب تو حیاط داداش نوریه داشت به بابا و نوریه مژده میداد که یه عده کافرِ ایرانی دیروز تو عراق کشته شدن. میگفت برادرهای مجاهدمون، تو یه عملیات این کافرها رو به جهنم فرستادن!»
از حرفهایی که میشنیدم به قدری شوکه شده بودم که تمام درد و رنجهایم را از یاد برده و فقط نگاهش میکردم و او همچنان میگفت: «الهه! باورت میشه؟!!! یه عده ایرانی رو تو عراق کشتن و بعد نوریه و خونوادش جشن گرفتن! چون اعتقاد دارن که اونا ایرانی و شیعه بودن، پس کافر بودن و باید کشته میشدن! یعنی فقط به جرم اینکه شیعه بودن، عصر که داشتن از محل کارشون برمیگشتن، به رگبار بسته شدن!» سپس سرش را پایین انداخت و با دلسوزی ادامه داد: «همکارم یکی از همین کارگرها رو میشناخت. میگفت از آشناهاشون بوده. رفته بوده عراق کار کنه و حالا جنازهاش رو برای خونوادش بر میگردونن.»
از بلای وحشتناکی که به سر هم وطنانم در عراق آمده بود، قلبم به درد آمده و سینهام از خوی خونخواری نوریه و خانوادهاش به تنگ آمده بود. مصیبت سنگینی که مدتها بود بلای جان امت اسلامی در سوریه و عراق و چند کشور دیگر شده بود، حالا دامن مردم کشورم را هم گرفته و باز عدهای جنایتکار، به نام اسلام و به ادعای دفاع از مسلمانان، به جان پارهای دیگر از امت پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) افتاده بودند و باز خیالم پیش دل عاشق و سرِ پُر شور مجید بود که به نیم رخ صورتش نگاه کردم و با صدایی آهسته پرسیدم: «جلوی تو این حرفا رو زدن؟» و او بیآنکه سرش را بالا بیاورد، با تکان سر پاسخ مثبت داد که من باز پرسیدم: «تو هیچی نگفتی؟» که بلاخره سرش را بالا آورد و با صدایی که به غربتِ غم نشسته بود، در جواب سؤالم، پرسید: «خیلی بیغیرت بودم که هیچی نگفتم، مگه نه؟!!!» در برابر سؤال سنگینش، ماندم چه بگویم که با نگاه دریاییاش به ساحل چشمان منتظرم رسید و با لحنی لبریز احساس، اوج غیرت عاشقانه و همت مردانهاش را به نمایش گذاشت: «بخدا اگه فکر تو و این بچه نبودم، یه جوری جوابشون رو میدادم که تا لحظه مرگ، یادشون نره!»
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
⚫️ السلام علی المرمل بالدماء ⚫️
▪️با عرض تسلیت و تعزیت شب سوم محرم ، شبی که منسوب به طفلان حضرت زینب هست. 🏴 🏴 🏴 🏴 🏴 🏴 🏴 🏴
قسمتهای صد و چهل و سوم و صد و چهل و چهارم از مستند داستانی #جان_شیعه_اهل_سنت بارگذاری شد.
امیدواریم از مطالعه لذت ببرید
یاعلی
⛔️ونزوئلا:خرید موشک از ایران ایده خوبی است
🔹«نیکلاس مادورو» رئیسجمهور ونزوئلا:چرا ایده خرید موشک از ایران به ذهنمان نرسیده بود.
🔹️ایده خوبی است، که با ایران صحبت کنیم و ببینیم چه موشکهای کوتاه، میان و دور بردی دارند و با توجه به روابط عالی ما با ایران، امکان [خرید] آن را بررسی کنیم.
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
⛔️ دستکش مخملی جو بایدن!
🔸 #جو_بایدن نامزد دموکرات انتخابات ریاست جمهوری آمریکا به مناسبت آغاز ماه #محرم در توئیتر نوشت:
«همانطور که دوستان و همسایگان مسلمان ما شروع سال نو اسلامی را گرامی می دارند و به فداکاری ای که در ماه مقدس #محرم انجام شد ، احترام می گذارند ، بیایید همه ما در کنار هم در مبارزه برای #شفقت، #برابری و #عدالت بایستیم».
🔸 #امام_خمینی: اگر #آمریکا و #اسرائیل «لا اله الّا الله» بگویند، ما قبول نداریم؛ چرا که آنها میخواهند سرِ ما کلاه بگذارند. آنها که صحبت از #صلح میکنند، میخواهند منطقه را به #جنگ بکشند. شما متوقعید ما در مقابل امریکا و اسرائیل و دیگر ابرقدرتها، که میخواهند منطقه را ببلعند، بی تفاوت باشیم؟ نه، ما با هیچ کدام از ابرقدرتها و قدرتها سر سازش نداریم. 6 آبان 1360
#دست_چدنی
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
🔴 انفجار نطنز #خرابکاری بود
🔹کمالوندی: در نطنز انفجار خرابکارانه رخداده است اما جزئیات آن را مسئولین امنیتی در وقت مناسب اعلام خواهند کرد.
🔹دو مکانی که آژانس خواستار دسترسی به آنهاست در شهرضای اصفهان و اطراف تهران است. فراهم آوردن امکان دسترسی برای آژانس مشروط به آن است که سوالات یک بار برای همیشه تمام شود.
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
🌹تصاویری از مراسم عزاداری منظم و باشکوه شب سوم محرم در مسجد مقدس جمکران
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110