فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 رکورد بیسابقه کاهش تولد در ایران طی ۵۰ سال گذشته
🔹 آمار میزان موالید و ...
#بحران_جمعیت را جدی بگیریم
#جهاد_فرزند_آوری
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
#جان_شیعه_اهل_سنت؛
💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان
✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔗 قسمت دویست و سی و دوم
🛏 همانطور که لب تختم نشسته بودم، با صدایی آهسته قرآن میخواندم.
📖 این روزها بیشتر از گذشته با آیات الهی خو گرفته بودم که هم به دلم آرامش میداد، هم داروی شفابخش دردهایم بود.
💉💊 بخاطر داروهای جدیدی که برای جلوگیری از زایمان زودرس مصرف میکردم، حالم بدتر از گذشته شده و علاوه بر حالت تهوع و سرگیجهای که لحظهای رهایم نمیکرد، تپش قلب هم به دردهایم اضافه شده و مدام از داغیِ بدنم گُر میگرفتم.
📖 با اینهمه در این گوشه تنهایی، آنچنان با کلام خدا اُنس گرفته بودم که کمتر به ناخوشی هایم فکر میکردم و تنها به امید روزی که دختر نازدانهام را در آغوش بکشم، جست و خیز پُر ناز و کرشمهاش را در وجودم میشمردم.
🏻با یک دستم قرآن را گرفته و دست دیگرم را روی بدنم گذاشته بودم تا هر بار که دست و پای کوچکش را میکشید، با تمام وجودم احساسش کنم.
📖 چشمم به خط زیبای قرآن بود و در دلم صورت زیبای کودکم را تصور میکردم که او هم آیتی از خلقت حکیمانه پرودگارم بود و تنها خودش میدانست که این روزها چقدر بیتاب آمدنش شده بودم.
🏻هر چند هنوز نتوانسته بودم قدمی برای تسنن مجید بردارم و دیگر فرصتی نبود تا حوریه در یک خانواده اهل سنت چشم بگشاید، ولی باز دلم را به ایام آرام پس از تولدش خوش میکردم، بلکه بتوانم تا زمانی که دخترمان شیعه و سُنی را از هم تشخیص بدهد، دل همسرم را به سمت مذهب اهل سنت هدایت کنم.
📖 آیه آخر سوره فتح را به پایان رساندم که کسی به در خانه زد.
🏻به خیال اینکه پسر همسایه برای کاری به در خانه آمده، چادر به سر انداختم و در باز کردم که دو خانم غریبه در برابر چشمانم ظاهر شدند.
👥 با خوشرویی سلام کردند و یکیشان که مسنتر بود، با شیرین زبانی خودش را معرفی کرد:
✋من حبیبه هستم، زن حاج صالح. اینم دخترمه.... برای یک لحظه متوجه نشدم چه میگوید که تازه به خاطر آوردم حاج صالح صاحب همین خانه است.
🏻هر چند نمیدانستم برای چه کاری به سراغم آمدهاند ولی ادب حکم میکرد که تعارفشان کنم و ظاهراً صحبتهای مفصلی داشتند که بلافاصله پذیرفتند و داخل شدند.
🚪چادرم را روی چوب لباسی انداختم و همچنانکه تعارفشان میکردم تا بنشینند به سمت آشپزخانه رفتم که حبیبه خانم با مهربانی صدایم کرد:
👤دخترم نمیخواد با این شکم پُر زحمت بکشی! بیا بشین!
☕ و من جواب تعارفش را به کلامی کوتاه دادم و مشغول ریختن چای شدم که باز اصرار کرد:
👤 تو رو خدا زحمت نکش! قربون دستت برم!
👌لحنش به نظرم بیش از حد پُر مِهر و محبت میآمد و نمیدانستم حقیقتاً اینقدر مهربان است یا قصدی دارد که اینهمه خوش زبانی میکند.
☕☕☕ با سینی چای به اتاق بازگشتم و با همان حال ناخوشم مشغول پذیرایی شدم.
👁 چشمان حبیبه خانم با همه خندهای که لحظهای از صورتش محو نمیشد، غمگین بود و دختر جوان بیآنکه لبخندی بزند، نگاهش در غم موج میزد.
🛋 همین که مقابلشان روی مبل نشستم، حبیبه خانم با نگاه ملتمسش به صورتم خیره شد و با لحنی لبریز غصه تمنا کرد:
✋قربونت برم دخترم! ما امروز به امید اومدیم در خونهات! به خاطر همین مسافری که تو راه داری، روی ما رو زمین ننداز!
⁉نمیدانستم چه مشکلی برای صاحبخانه پیش آمده که گرهاش به دست مستأجر باز میشود و تنها توانستم پاسخ دهم:
🏻اختیار دارید حاج خانم! بفرمایید! اگه کاری از دستم بر بیاد، دریغ نمیکنم!
👁 نگاهی به دختر جوانش کرد و با صدایی که از غصه به لرزه افتاده بود، آغاز کرد:
👤این دخترم عقد کردهاس! دو ساله که عقد کردهاس! به خدا هم جون خودش به لبش رسیده، هم جون ما! شوهرش نمیاد ببردش! نه اینکه نخواد، پولش جور نیس!
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
#جان_شیعه_اهل_سنت؛
💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان
✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔗 قسمت دویست و سی و سوم
👌و هنوز حرفش تمام نشده بود که چشمان دختر جوان از اشک پُر شد و سرش را پایین انداخت تا صورتش را نبینم و مادرش با درماندگی ادامه داد:
👤چند وقت پیش با پسره اتمام حجت کردیم که باید تا قبل ماه روزه عروسی بگیره و زنش رو ببره! ولی حالا یه مصیبت دیگه سرمون خراب شده! مادر بزرگ پسره مریض احواله، زمین گیر شده، میگن امروز فرداس که دیگه پیمونه عمرش پُر شه! اگه زبونم لال بمیره، عروسی اینا دوباره یه سال عقب میافته!
🏻 از ماجرای غمانگیز این مادر و دختر و نگاه اندوهبارشان، دلم به درد آمده و باز نمیدانستم این قصه به من چه ربطی دارد که چین به پیشانی انداخت و سفره دلش را برایم باز کرد:
☝حالا هر چی به پسره میگیم زودتر یه جایی رو اجاره کن، دست زنت رو بگیر، برید سر خونه زندگی تون، میگه پولم جور نیس، دستم تنگه!
👁 که کاسه چشمانش از گریه پُر شد و اینبار با حالتی عاجزانه التماسم کرد:
- دستم به دامنت دخترم! تو رو خدا، به خاطر همین طفل معصومی که تو راه داری، به من رحم کن! دختر منم مثل خواهرت میمونه! فکر کن خواهر خودت گرفتار شده، براش یه کاری بکن! من میدونم شما تازه اومدید اینجا و تا یه سال قرار دارید، ولی به خدا ما الان بیشتر از شما به این خونه محتاجیم! اگه شما بزرگی کنید و زودتر از اینجا بلند شید، این دختر منم سر و سامون میگیره!
🏻 تازه فهمیدم چه میگوید و چه میخواهد که باز سردردم شدت گرفت. دلم میخواست برایش کاری کنم ولی برای ما هم مقدور نبود و تا خواستم حرفی بزنم، باز التماس کرد:
✋دخترم! قروبونت برم! نه نگو! حاجی خودش یه هفته اس که داره به شوهرت التماس میکنه، ولی شوهرت زیر بار نمیره! آخرین بار همین امروز صبح دوباره بهش زنگ زد، ولی شوهرت قبول نمیکنه! حالا من و دخترم اومدیم اینجا، بلکه دلت به رحم بیاد! بلکه شما برای ما یه کاری کنی!
📱پس تلفن چند شب پیش هم از طرف حاج صالح بود و تخلیه زود هنگام خانهاش را میخواست که مجید را به هم ریخته و صدای داد و فریادش را بلند کرده بود.
🏻کمرم را صاف کردم تا قدری دردش قرار بگیرد و با شرمندگی پاسخش را دادم:
- حاج خانم! من به شما حق میدم، ولی وضعیت ما هم اصلاً خوب نیس! ما تازه اول فروردین اومدیم تو این خونه، امروز بیستم اردیبهشته! یعنی ما هنوز دو ماه نیس که اومدیم تو این خونه! باور کنید منم با این وضعم نمیتونم دوباره اسباب کشی کنم. ما تازه برای اینجا فرش و موکت و پرده خریدیم. به خدا برامون سخته که... و نگذاشت حرفم را تمام کنم و نمیخواست ناامید شود که باز هم اصرار کرد:
👤دخترم! تو هم یه زنی! تو بهتر از شوهرت حال من و دخترم رو میفهمی! به خدا از حرف مردم خسته شدیم! دخترم داره آب میشه!
🏻 نگاهم به دختر جوان افتاد و دیدم که صورت ظریف و سبزهاش از گریه پُر شده که جگرم برایش آتش گرفت.
👣 با بدن سنگینم به سختی از جا بلند شدم، جعبه دستمال کاغذی را مقابلش گرفتم و اینبار من تمنا کردم:
🏻تو رو خدا اینجوری گریه نکن! آخه من چی کار میتونم براتون بکنم؟
💭 که فکری به ذهنم رسید و همانطور که بالای سرش ایستاده بودم با خوشحالی پیشنهاد دادم:
- خُب شما با همین پول پیشی که از ما گرفتید، برای دختر و دامادتون یه جایی رو اجاره کنید... و همین جمله کافی بود تا داغ دل دختر حبیبه خانم تازه شود که سرش را بالا آورد و میان گریه از شوهرش گله کرد:
👤قبول نمیکنه! میگه وقتی بابات خونه داره، چرا ما باید مستأجر بشیم؟ میگه اگه میخوای زودتر بریم سر خونه زندگیمون، باید بابات خونه رو بده!
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
☑️۱۰هزار طلبه مستأجر وضعیت زندگی مناسبی ندارند
🔸مسئول مرکز امور طلاب و دانشآموختگان حوزه گفت: امروز در قم به غیر از شهرک مهدیه نزدیک به ۱۰ هزار طلبه مستأجر داریم که در وضعیت نامناسبی مشغول به زندگی بوده و متأسفانه باوجود ویروس منحوس کرونا مشکلات آنها بیشتر شده است.
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
⛔️احتمال شروع واریز یارانه جدید مجلس از آبان ماه
🔹یارانه نقدی این ماه، روز یکشنبه ۲۰ مهر ماه به حساب سرپرستان خانوار واریز میشود و با اجرایی شدن طرح مجلس برای واریز یارانه جدید، ممکن است از آبان، سومین یارانه به حساب خانوارها واریز شود.
🔹احتمال دارد طرح نمایندگان مجلس برای تامین کالاهای اساسی از آبان ماه اجرایی شود؛ با این حساب، شصت میلیون نفر از جمعیت ایران باید منتظر سومین دور از یارانه پردازی دولت باشند.
🔹یارانه نقدی برای ۷۸ میلیون خانوار ایرانی در پایان روز یکشنبه ۲۰ مهر ماه واریز میشود. مبلغ این یارانه طی ۱۰ سال اخیر ۴۵ هزار و ۵۰۰ تومان بهازای هر فرد بوده است. احتمالا به روال ماههای قبل یارانهبگیران از روز دوشنبه بتوانند یارانه خود را برداشت کنند.
🔹براساس طرح جدید مجلس قرار است در شش نوبت به ۶۰ میلیون نفر از جمعیت کشور یارانه خرید کالای اساسی پرداخت شود، براساس این طرح به ۲۰ میلیون نفر از افراد تحت پوشش نهادهای حمایتی ۱۲۰ هزار تومان و به ۴۰ میلیون نفر هم یارانه ۶۰ هزار تومانی پرداخت میشود.
🔹مجلس کلیات این طرح را تصویب کرده و با توجه به حضور نمایندگان مجلس در حوزه انتخابیه، جلسه بعدی در روز ۲۷ مهر ماه برگزار میشود تا جزییات آن تصویب شود. نمایندگان مجلس از احتمال اجرایی شدن طرح از آبان خبر داده اند؛ بنابراین در آبان ماه، سومین دور از یارانه پردازی دولت شروع می شود و با اجرای آن، سه یارانه به حساب اقشار فرودست پرداخت خواهد شد .
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
#جان_شیعه_اهل_سنت؛
💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان
✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔗 قسمت دویست و سی و چهارم
🚪🛋 از اینهمه خودخواهی همسرش، اعصابم به هم ریخت و باز روی مبل نشستم که حبیبه خانم با حالتی عصبی، عقدهاش را پیش من خالی کرد:
👤ذلیل مرده خیلی آتیش میسوزونه! پول نداره، ولی یه زبون داره مثل مار افعی که همش نیش میزنه! همین دیروز به دخترم گفته یا بابات خونه رو بده، یا صبر کن هر وقت پول داشتم یه جایی رو اجاره کنم!... که او هم گریهاش گرفت و ناله زد:
✋ ولی میترسم! میترسم یه وقت این پیرزنه بمیره و یه سال دیگه دختر عقد کردهام تو خونه بمونه! به خدا دستم زیر ساطوره، وگرنه اینجور التماست نمیکردم... و دیگر نتوانست ادامه دهد که صدایش به هق هق گریه بلند شد.
🏻 دخترش به دلداریاش آمد و دست پشت کمرش گذاشت تا آرام بگیرد و همین صحنه سرشار از احساس، خاطره مادرم را برایم زنده کرد که شبنم اشک پای چشمانم نَم زد.
👁 نگاهم دور خانه میچرخید و نمیدانستم چه کنم، نه میتوانستم بپذیرم خانهای را که با این همه هزینه و زحمت چیده بودم، به این سرعت تخلیه کنم و نه دلم میآمد دل این مادر و دختر را بشکنم که حالا با این هم آغوشی پُر مهر و محبت، مرا به یاد گریههای گاه و بیگاهم در آغوش مادرم انداخته و پای دلم را بیشتر میلرزاندند.
👤. حبیبه خانم با هر دو دستش، اشکهایش را پاک کرد و لابد نمیدانست من از اهل سنت هستم که با لحنی عاشقانه به پای احساسم افتاد:
- دخترم! قربونت برم! فدات بشم! امروز تولد امام جواد (علیهالسلام)! میگن امام جواد (علیهالسلام) گرههای مالی رو باز میکنه! تو رو به جان جواد الائمه (علیهالسلام) در حق این دختر من خواهری کن!
🏻هرچند به این توسلات شیعیانه چندان اعتقادی نداشتم و در مصیبت مرگ مادرم، سوزِ تازیانه همین توسلها را چشیده بودم، ولی نفهمیدم در منتهای قلبم چه حس غریبی به لرزه افتاد که بیاختیار لب گشودم و بیپروا رخصت دادم:
- باشه حاج خانم! من با شوهرم صحبت میکنم. انشاءالله که راضی میشه... و هنوز حرفم به آخر نرسیده بود که صورتش از شادی درخشید.
🛋 از روی مبل بلند شد، کنار پایم روی زمین نشست و با حالتی ناباورانه سؤال کرد:
⁉ یعنی من خیالم راحت باشه؟!!!
💓 در دلم نیت کردم به هر زبانی که شده، مجید را راضی کنم که دستش را گرفتم و با مهربانی پاسخ دادم:
🏻 انشاءالله که همسرم رضایت میده!
👁 و دختر جوان که حالا نگرانی چشمانش به شادی نشسته بود، با صدایی پُر شور و شعف توضیح داد:
✋ خانم! ما قراره برای جمعه دوم خرداد جشن بگیریم! اگه شما لطف کنید دو سه روز زودتر خونه رو به ما بدید، خیلی ممنون میشم. چون باید جهیزیه بچینیم، چند روزی وقت میخوایم.
💓 از شادی نوعروسانهای که در چشمانش به درخشش افتاده بود، دل من هم شاد شد و به یاد روزهای عروسی خودم، با لبخندی شیرین جوابش را دادم:
🏻باشه عزیزم! ما ان شاءالله تا دوشنبه خونه رو تخلیه میکنیم که شما تا پنجشنبه خونه رو آماده کنید!
👤صورتش که تا لحظاتی پیش در دریایی از ناامیدی و غم موج میزد، حالا به ساحل آرامش و شادی رسیده و دیگر روی پایش بند نمیشد که حبیبه خانم با نگرانی رو به من کرد:
- امروز شنبه اس، تا دوشنبه هفته دیگه فرصت میکنید یه جایی رو پیدا کنید؟
🏻و نمیدانم به چه بهانهای، ولی دل من آنچنان به پشتیبانی پروردگارم گرم شده بود که با امیدواری پاسخ دادم:
☝خدا بزرگه حاج خانم! ان شاءالله ما این خونه رو دوشنبه تحویل شما میدیم!
👤 و نگران موضوع دیگری هم بود که باز زیر گوشم زمزمه کرد:
- حاجی گفته که فسخ قرارداد جریمه داره، ولی به خدا ما دستمون تنگه! هر چی داشتیم برای جهیزیه این دختر دادیم! تو رو خدا شوهرت رو راضی کن که از حاجی جریمه نگیره!
🏻 و من بابت کاری که برای خدا میکردم، دیگر جریمه نمیخواستم که با لحنی شیرین خیالش را راحت کردم:
⁉ این چه حرفیه حاج خانم؟ ما داریم دوستانه با هم یه توافقی میکنیم. خیالتون راحت باشه!
💓 و خدا میداند که از انجام این کار خیر، دل من بیش از قلب شکسته این مادر و دختر شاد شده بود که حبیبه خانم هر دو دستش را بالا بُرد و از تهِ دلش برایم دعا کرد:
✋ ان شاءالله هر چی از خدا میخوای، بهت بده! ان شاءالله به حق همین امام جواد (علیهالسلام) عاقبتت رو ختم به خیر کنه!
🚪 و تا وقتی از در بیرون میرفت، همچنان برایم دعا میکرد و دل من چقدر به دعاهای صاف و سادهاش شاد شد که همه را به نیت سلامتی دخترم به خدا سپردم و به انتظار آمدن مجید، مدام آیتالکرسی میخواندم تا دلش راضی شود.
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
#جان_شیعه_اهل_سنت؛
💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان
✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔗 قسمت دویست و سی و پنجم
👁 با نگاهم تک تک وسایلی را که همین یک ماه پیش خریده و با چه ذوق و شوقی در این خانه چیده بودیم، بررسی میکردم و دلم می سوخت که در این اسباب کشی چقدر صدمه می خورند.
💵 هزینهای که برای پرده کرده بودیم، به کلی از بین میرفت و نگران پایههای مبل و میز تلویزیون بودم که در این جابجایی زخمی شوند و باز نمیخواستم فریب وسوسههای شیطان را بخورم که همه را بیمه خدا کردم تا به سلامت به خانه جدید برسند.
🏙 میدانستم که پیدا کردن یک خانه دیگر با این پول پیش جزئی و اسباب کشی، آن هم با این وضعیت من که دکتر هر حرکت اضافی را برایم ممنوع کرده بود، چقدر سخت و پُر دردسر است، ولی همه را به خاطر خدا به جان خریدم تا دل بندهای از بندگانش را شاد کنم و ایمان داشتم که او هم دل مرا شاد خواهد کرد.
🏻 نگران برخورد مجید هم بودم و حدس میزدم که به خاطر من هم که شده، از این بخشش سخاوتمندانه حسابی عصبانی میشود، ولی من با خدا معامله کرده و یقین داشتم همان خدایی که قلب مرا به رحم آورد، دل مجید را هم نرم خواهد کرد.
🕗 ساعت از هشت شب گذشته و بوی قلیه ماهی اتاق را پُر کرده بود که مجید آمد.
🍰 هر چند مثل گذشته توان خرید انواع میوه و خشکبار را نداشتیم، ولی باز هم دستِ پُر به خانه آمده و لابد به مناسبت میلاد امام جواد (علیهالسلام) بود که یک جعبه شیرینی هم خریده و چشمانش از شادی میدرخشید.
🏻با لحن گرمش حالم را پرسید و مثل این چند شب گذشته گزارش گرفت که امروز چقدر استراحت کردهام و وضعیت کمرم چطور است که خندیدم و گفتم:
🏻مجید جان! من خوبم! تو رو که میبینم بهترم میشم!
🌃 و باز یک شب عاشقانه آغاز شده و هرچند تهِ دلم از کاری که کرده بودم میلرزید، ولی حضور گرم و با محبت همسرم کافی بود تا سراپای وجودم از آرامشی شیرین پُر شود.
قلیه ماهی را در کنار هم نوش جان کردیم و پس از صرف شام، باز من روی کاناپه دراز کشیدم و مجید روی مبل مقابلم نشست تا حالا از یک شب نشینی رؤیایی لذت ببریم.
با دست خودش یک دیس از شیرینیهای تَر پُر کرده و روی میز گذاشته بود که من به بهانه همین شیرینی عید شیعیان هم که شده، سرِ صحبت را باز کردم:
⁉ مجید! میگن امام جواد (علیهالسلام) مشکلات مالی رو حل میکنه، درسته؟!
👁 برای یک لحظه چشمانش از تعجب به صورتم خیره ماند و به جای جواب، با حالتی ناباورانه سؤال کرد:
⁉ تو از کجا میدونی؟!
🛋 همانطور که به پهلو روی کاناپه دراز کشیده و نگاهش میکردم، به آرامی خندیدم و پاسخ دادم:
🏻نخوردم نون گندم، ولی دیدم دست مردم! درسته من سُنیام، ولی تو یه کشور شیعه زندگی میکنم!
🏻 از حاضر جوابی رندانهام خندید و باز نمیدانست چه منظوری دارم که نگاهم کرد تا ادامه دهم:
🏻خُب تو هم که امشب به خاطر همین امام جواد (علیهالسلام) شیرینی گرفتی، درسته؟
🏻 از این سؤالم بیشتر به شک افتاد که با شیطنت پرسید:
⁉ چی میخوای بگی الهه؟
💓 ضربان قلبم بالا رفته و از بیم برخوردش نمیدانستم چه بگویم که باز مقدمه چیدم:
⁉ یادته من بهت میگفتم چه لزومی داره برای تولد و شهادت اولیای خدا مراسم بگیریم؟ یادته میگفتم این گریه زاریها یا این جشن گرفتنها خیلی فایده نداره؟ یادته بهت میگفتم به جای این کارها بهتره ازشون الگو بگیریم؟
👌🏻و خیال کرد باز میخواهم مناظره بین شیعه و سُنی راه بیندازم که به پُشتی مبل تکیه زد و با قاطعیت پاسخ داد:
🏻 خُب منم بهت جواب میدادم که همین مراسمهای جشن و عزاداری خودش یه بهانهای میشه که ما بیشتر به یاد ائمه (علیهمالسلام) باشیم و از رفتارشون تبعیت کنیم!
🏻 و بر عکس هر بار، اینبار من قصد مباحثه نداشتم که از جدیت کلامش خندهام گرفت و از همین پاسخ فاضلانهاش استفاده کردم که با هوشمندی جواب دادم:
☝🏻پس اگه راست میگی بیا امشب از امام جواد (علیهالسلام) تبعیت کن! مگه نمیگی دوستش داری و بخاطر تولدش شیرینی گرفتی، خُب پس یه کاری کن که دلش شاد شه!
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
🚩رهبر انقلاب، صبح امروز:
🔰در ماجرای کرونا و کمکهای معیشتی به مردم، نیروهای مسلح حقیقتا در میدان هستند
☝️ارائه خدمت به ملت از بزرگترین کارهای نیروهای مسلح است
🔻فرمانده کل قوا در ارتباط تصویری با مراسم دانشآموختگی دانشجویان دانشگاههای افسری نیروهای مسلح:
🔸نیروهای مسلح ما بهجز تأمین امنیت کارهای مهم دیگری هم دارند که یکی از بزرگترین کارها ارائهی خدمات به ملت است؛ هم خدمات زیربنایی مثل سد و راه و پالایشگاه و... هم در عرصهی بهداشت و درمان.
🔹امروز هم در زمینهی مسائل کرونا حقیقتاً نیروهای مسلح در میداناند و در حوزهی کمکهای معیشتی و عرصه رزمایش همدلی و کمک مؤمنانه کارهای بسیار خوبی بهوسیلهی نیروهای مسلح انجام میگیرد.
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
10.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
در کربلای خانطومان چه گذشت؟!
🌹بهمناسبت تفحص پیکر مطهر شهید محمد بلباسی و ۷شهید دیگر مدافع حرم در خانطومان
قهرمانان و مدافعان وطن و الگوی های ما اینا باید باشه نه خناثان مزدور دلار های آمریکایی سعودی....
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
#جان_شیعه_اهل_سنت؛
💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان
✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔗 قسمت دویست و سی و ششم
👁 از لحن عاشقانهای که خرج امامش کردم، مردمک چشمانش به لرزه افتاد و شاید باور نمیکرد که همسر اهل سنتش اینچنین رابطه پُر احساسی با شخصی که قرنها پیش از دنیا رفته، برقرار کند که در سکوتی آسمانی محو چشمانم شده بود و پلکی هم نمیزد.
🏻من هنوز هم به حقیقت این مناجات پیچیده شک داشتم، ولی میدانستم با هر کار خیری که انجام میدهم، در کنار رضایت خداوند متعال، دل سایر اولیای الهی را هم خشنود میکنم که با لبخندی ملیح ادامه دادم:
☝🏻مگه نمیگی امام جواد (علیهالسلام) گرههای مالی رو باز میکنه، خُب تو هم امشب به خاطر امام جواد (علیهالسلام) گره مالی یه بنده خدایی رو باز کن!
👁 هنوز نگاهش در هالهای از تعجب گرفتار شده بود که لبخندی زد و با حالتی متواضعانه پاسخ داد:
⁉الهه جان! من کجا و امام جواد (علیهالسلام) کجا؟
🛋 حالا بحث به نقطه حساسی رسیده بود که به سختی از حالت خوابیده بلند شدم و همچنانکه روی کاناپه مینشستم، باز تشویقش کردم:
👌🏻خدا از هر کسی به اندازه خودش انتظار داره! تو هم به اندازهای که توانایی داری میتونی گره مالی مردم رو باز کنی!
🏻 که بلاخره خندید و با نگاهی به اطراف خانه جواب داد:
⁉ الهه جان! یه نگاه به دور و برت بنداز! ما همین چند تا تیکه اثاث هم با کلی بدبختی خریدیم! طلاهای تو رو فروختیم تا تونستیم همین مبل و تلویزیون رو بخریم. من این مدت شرمنده تو هم هستم که نمیتونم اونجور که دلم میخواد برات خرج کنم، اونوقت چجوری میخوام به یکی دیگه کمک کنم؟
🌊 و من دلم را به دریا زدم که مستقیم نگاهش کردم و گفتم:
☝🏻خُب شاید یکی به همین خونه نیاز داشته باشه! ما میتونیم بریم یه جای دیگه رو اجاره کنیم، ولی اون آینده و زندگیاش به این خونه وابسته اس!
🏻 به گمانم فهمید اینهمه مقدمه چینی میخواهد به کجا ختم شود که به صورتم خیره شد و با صدایی گرفته پرسید:
⁉ حاج صالح بهت زنگ زده؟
🏻 کمی خودم را جمع و جور کردم و در برابر نگاه منتظرش با لبخندی مهربان پاسخ دادم:
- خودش که نه، زنش و دخترش اومده بودن اینجا... که صورتش از ناراحتی گل انداخت و با عصبانیت اعتراض کرد:
🏻عجب آدمهایی پیدا میشن! من بهش میگم حال خانمم خوب نیس، نمیتونیم جابجا شیم، اونوقت میان سراغ تو؟!!! من حتی به تو نگفتم به من زنگ زدن که نگران نشی، انوقت اینا بلند شدن اومدن اینجا؟!!!
🏻 به آرامی خندیدم بلکه از نسیم خندهام آرام شود و با مهربانی بیشتری توضیح دادم:
- مجید جان! خُب این بنده خدا هم گرفتاره! اومده از ما کمک بخواد! خدا رو خوش نمیاد وقتی میتونیم کمکش کنیم، این کارو نکنیم!
🏻 از روی تأسف سری تکان داد و جواب خیرخواهیام را با لحنی رنجیده داد:
☝🏻فکر میکنی من دوست ندارم کار مردم رو راه بندازم الهه جان؟ به خدا منم دوست دارم هر کاری از دستم بر میاد، برای بقیه انجام بدم. باور کن وقتی به من گفت، منم دلم خیلی براش سوخت، خیلی ناراحت شدم، دلم میخواست براشون یه کاری میکردم، ولی آخه اینا یه چیزی میخوان که واقعاً برام مقدور نیس!
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
#جان_شیعه_اهل_سنت؛
💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان
✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔗 قسمت دویست و سی و هفتم
✋همانطور که با کف دست راستم کمرم را فشار میدادم تا دردش آرام بگیرد، پرسیدم:
❓چرا برات مقدور نیس؟ خب ما فکر میکنیم الان یه سال تموم شده و باید اینجا رو تخلیه کنیم!
🌊 از موج محبتی که به دریای دلم افتاده بود، صورتش به خندهای شیرین باز شد و با کلامی شیرینتر ستایشم کرد:
💖 قربون محبتت بشم الهه جان که انقدر مهربونی!
🏻 سپس نگاهش رنگ نگرانی گرفت و با دلواپسی ادامه داد:
- ولی الهه جان! تو باید استراحت کنی! ببین الان چند لحظه نشستی، باز کمرت درد گرفته! اونوقت میخوای با این وضعیت اسباب کشی هم بکنیم؟ به خدا این جابجایی برای خودت و این بچه ضرر داره!
🏻سرم را کج کردم و به نیابت از مادر دل شکستهای که امروز به خانهام پناه آورده بود، تمنا کردم:
- مجید! نگران من نباش! من حالم خوبه...
👌🏻و شاید نمیخواست زیر بارش نرم احساسم تسلیم شود که دیگر نگذاشت حرفم را ادامه دهم و با قاطعیتی مردانه تکلیف را مشخص کرد:
🏻نه!
🏻و در برابر نگاه معصومم با لحنی ملایمتر ادامه داد:
☝من میدونم دلت سوخته و میخوای براشون یه کاری کنی، ولی باید اول به فکر خودت و این امانتی که خدا بهت داده باشی! اگه خدای نکرده یه مو از سرِ این بچه کم شه، من تا آخر عمرم خودم رو نمیبخشم! مگه یادت نیس اونروز دکتر چقدر تأکید کرد که باید استراحت کنی؟ مگه نگفت نباید سبک سنگین کنی؟ مگه بهت هشدار نداد که هر فشار روحی و جسمی ممکنه بهت صدمه بزنه؟ پس دیگه اصرار نکنی!
💓 ولی من این خانه را برایشان ضمانت کرده بودم که از اینهمه قاطعیتش تهِ دلم لرزید و با دلخوری سؤال کردم:
⁉ پس نمیخوای امشب دل امام جواد (علیهالسلام) رو شاد کنی؟
👌🏻بلکه به پای میز محاکمه مذهب تشیع تسلیم شود، ولی حرفش، حدیث دل نگرانی برای من و دخترم بود که باز هم در برابرم مقاومت کرد:
🏻الهه جان! همون امام جواد (علیهالسلام) هم میگه اول هوای زن و بچه خودت رو داشته باش، بعد به فکر مردم باش! این چه ایثاریه که من به خاطرش، جون زن و بچهام رو به خطر بندازم؟
💓 از اینکه نمیتوانستم متقاعدش کنم، کاسه سرم از درد سرریز شد و باز قلبم به تپش افتاد و دیگر حرفی برای گفتن نداشتم که سنگین از جا بلند شدم.
🚪دستم را به کمرم گرفتم تا به اتاق خواب بروم، ولی هنوز حرفی روی دلم سنگینی میکرد که سرِ پا ایستادم.
🏻با نگاهی که دیگر به گرداب ناامیدی افتاده بود، به چشمان کشیده و مهربانش پناه بُردم و تنها یک جمله گفتم:
- بهم گفت به جان جواد الائمه (علیهالسلام) در حق دخترش خواهری کنم!
👁 و دیگر ندیدم آسمان چشمانش چطور به هم ریخت که با قدمهای کُند و کوتاهم به سمت اتاق خواب رفتم و روی تختم دراز کشیدم.
✋دستم را روی پهلویم گذاشته و رقص پُر ناز حوریه را زیر انگشتانم احساس میکردم و خیالم پیش حبیبه خانم و دخترش بود که نتوانسته بودم برایشان کاری کنم که صدای مهربان مجید در گوشم نشست:
🏻یعنی تو به خاطر امام جواد (علیهالسلام) قبول کردی که از این خونه بری؟
🚪در پاشنه در اتاق ایستاده و تکیهاش را به چهارچوب داده بود تا ببیند در دل همسر اهل سنتش چه میگذرد که بغضم را فرو خوردم و صادقانه پاسخ دادم:
🏻من مثل شماها به امام جواد (علیهالسلام) اعتقاد ندارم، یعنی فقط میدونم یه آدم خوبی بوده و از اولاد پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) و اولیای خداست، ولی نمیتونم مثل شماها باهاش ارتباط برقرار کنم. ولی وقتی از ته دلش منو به جان امام جواد (علیهالسلام) قسم داد، دهنم بسته شد.
🏻 و نمیدانستم با بیان این احساس غریبم، با دست خودم دریای عشقش به تشیع را طوفانی میکنم که چشمانش درخشید و با لحنی لبریز ایمان زمزمه کرد:
👁 دهن منم بسته شد!
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110