#خانه_پدری
مگر من الفبا بَلَد بودم...
که نامِ تو را یاد گرفتم؟!
مگر از #عشق چیزی میدانستم...
که یک دل نه، صددل، وابستهات شدم؟!
مگر میدانستم #مولا کیست...
که به من یاد دادند...
تو #صاحب داری؟!
مگر من خبر داشتم که...
#حلال زاده، فقط تو را دوست دارد؟!
خودت دلداهیمان کردی...
نانِ حلال و شیرِ پاک نصیبمان کردی...
و اجازه دادی در هوایت نَفَس بکشیم!
حضرت صاحبدلم؛
این کودکِ دیروز...
این دوستدارِ امروز...
چیزی نمیخواهد؛ جز...
یک جرعه #حرم!
تا مَست شود با خوشههای انگورِ ضریحَت...
تا با دیدنِ گلدستههایت...
سرش زیرِبارِ مِنَّتِ اَحَدی خَم نشود...
تا یادَش نرود، اَصل و نَسَبَش
از غدیر است و...
خانهی پدریاش؛ #نجف!
تو که سائل را به کرشمهی نگاهت...
#آقا میکنی!
تو که با نان و #رطب...
عام را #علامه میکنی...
تو که با دستهایت...
افتاده را، دستگیری میکنی...
عاقبت ما... با تو بخیر میشود!
عاقبت بخیرمان کن؛
با نگاهِ کریمانهات!