هدایت شده از اَنارستــــــون
ماجرای کوچه و بازار از یادم نرفت
دستهایم بسته بود و همسرم را میزدند
یک نفر با تازیانه دیگری هم با غلاف
با تمام زور و بازو دلبرم را میزدند
میپرد هر شب حسن از خواب میگوید پدر
خواب میدیدم دوباره مادرم را میزدند...
#نوید_طاهری
#صلی_الله_علیک_یا_فاطمهالزهرا