😁جشنواره داریم💡
📢📢📢
چه جشنواره ای حتمی شرکت کنید
زیاد سخت نیست فقط عکس جبهه پدراتون و عمو و داییهاتونو که عکسای جالبین ازشون عکس بگیریدو برامون بفرستید
قراره ی البوم از تمام این عکسا درست کنیم 📷
😊😊☺️📸📸📸😌
ببینم چه میکنیدا
منتظر خاطرسازی زیباتون از عکسهای بیاد ماندنی سالهای دفاع مقدس
هستیم 📸
@bastamisar
6.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
🔴 مسیحی بود ولی نوشته بود #لبیک_یا_زینب
☘️ با چه سختیهایی داعش نابود شد...
🌟وقتی سرباز روسیه ای باور داره که حضرت امام خامنه ای عزیز رهبر جهان است ولی لیبرال های داخلی..../ملجا
#امام_خامنه_ای
#حزبالله
#سوریه
@bastamisar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥رفتار تحقیر آمیز صدام با هویدا
🔺این روزها عکس های متعددی از رئیس جمهور صربستان در مقابل ترامپ دست به دست می شود که اوج خفت نماینده یک ملتی را نشان می دهد که چگونه بر روی صندلی با سری خمیده جلوی رئیس جمهور امریکا نشسته است .
🔺وقتی که تاریخ را ورق میزنیم میبینیم زمانی که هویدا به هنگام سفر عراق ،صدام چگونه از وی پذیرایی کرد . این تصاویر تحقیر آمیز گوشه ای از آن دیدار است . صدام بر روی صندلی که از بالا به پایین به هویدا با حالی غرور آمیز و تکبر نگاه می کند و هویدا هیچ واکنشی نشان نمی دهد .
@bastamisar
6.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅ مجری آمریکایی:
📍چرا شعار مرگ بر آمریکا میدید؟ | این حرف ایرانی ها به معنای پایان غرب و سبک زندگی آمریکایی هست...!
@bastamisar
8.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ وقتی دختر غربی #حجاب را مایه افتخار می داند!
#شهر_فرنگ
دختره تو غرب که یه عمری بی حجاب بوده و مزه بی حجابی رو با پوست و استخونش درک کرده می گه من به کسایی که حجاب دارن حسودیم می شه اونموقع دختر ایرانی کمپین راه می اندازه برای آزادی حجاب
@bastamisar
9.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢همسر من اختراعی داشت که تا زمان زنده بودنش، ناسا به دنبال آن بود
♦️افشاگری همسر دانشمند شهید احمد حاتمی (از شهدای فاجعه منا و حادثه مسجدالحرام) از انفعال وزارت خارجه
@bastamisar
e4a797719a0a4ca188ac91ee75ced767.pdf
2.95M
#پیشنهاد_دانلود
آیا اسم بعضی از فرزندان ائمه علیهم السلام
ابوبکر _ عمر _ و عثمان بوده ؟
🔹بنی امیه در دشمنی با اهل بیت علیهم السلام، از اِعمال تمام روشهای ستمگرانه دریغ نورزیدند، از جمله:
۱- جلوگیری از نام گذاری به علی، حسن، حسین و کشتن هر که نامش علی بود.
۲- شگفت انگیزتر تغییر نام فرزندان اهل بیت علیهم السلام به ابوبکر و عمر!!
۳- جلوگیری از ذکر فضایل اهل بیت علیهم السلام.
۴- سخت گیری در کسب و کار شیعیان و هرگونه فعالیت اقتصادی آنان.
۵- خراب کردن خانههای شیعیانی که به رفتار حکومت اعتراض میکردند.
۶- تغییر نام دو تن از فرزندان امام علی بن ابیطالب علیه السلام به ابوبکر و عمر.
۷- تغییر نام دو تن از فرزندان امام حسن مجتبی علیه السلام به ابوبکر و عمر.
۸- تغییر نام دو تن از فرزندان امام حسین علیه السلام به ابوبکر و عمر.
🔹برای پاسخ به سوال فوق کتاب تحریف اسامی اولاد معصومین علیهم السلام را مطالعه کنید.
این کتاب میکوشد تا کذب روایات وارده در این زمینه را با ادله محکم، روشن سازد و احادیث صحیح را ارائه نماید و نامهای درست را پیش از تحریف نشان دهد.
@bastamisar
6.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 چگونه باید #حجاب را در کشور درست کنیم؟
👌راهکار جالب امام سجاد (ع) که ما برعکس آن عمل میکنیم!!!
🎙 #دکتر_غلامی
@bastamisar
امیدان فردا
#دو_واله_مدافع ❤️ #قسمت_بیست_وششم هوالسبحان سه شنبه شد و طبق روال همیشه داشتم حاضر می شدم که علی
#دو_واله_مدافع ❤️
#قسمت_بیست_و_هشتم
@bastamIsar
هوالسبحان
اسماء و مادرش و علی یک طرف بودند و من و پدر علی یک طرف.
سرم پایین بود و از خجالت داشتم آب می شدم.
یه لحظه سرم رو آوردم بالا و نفس عمیقی کشیدم و دیدم اسماء سرش پایینه.
حجاب کامل این دختر و مادر برام عجیب بود چون می دونستم علی اینا پاسداران زندگی می کنن.
برام عجیب بود این حجاب.
اما عجیب تر حرفای بابای علی.
ساکت بودم و دستام خیس عرق بود.
بابای علی به اسماء گفت ما میریم اونورتر میشینیم شما حرفت رو بزن.
پدر علی که بلند شد منم بلند شدم.
رو کرد بهم گفت به احترام من بشین.
الان که فکر می کنم چقدر حرصم درمیاد ازشون، من فقط یه پسر نوزده ساله بودم.
نشستم اما روبروی اسماء نه، رفتم اونورتر نشستم و حائل رو به مردم نشستم.
قلبم داشت تند تند میزد ...
سرم پایین بود و برای اولین بار تو عمرم قرار بود با یه دختر حرف بزنم اونم در مورد ازدواج.
شروع کرد به صحبت کردن حالم بدتر شد اما مجبور بودم بشینم.
اسماء: ببخشید که اینجا مزاحمتون شدیم، علی گفته بود امروز میاید اینجا، کلا خیلی چیزا از شما گفته، از روزهای اول دانشگاهتون تا الان که اینجایید.
صداش داشت می لرزید.
ببینید آقا محمدهادی !
صحبتش رو قطع کردم گفتم درست نیست یه دختر نامحرم اسم کوچیک یه پسر رو صدا بزنه.
اسماء: باشه چشم داد نزنید.
اصلا حواسم نبود عصبی شده بودم و صدام رفته بود بالا.
اسماء: من نمیدونم از کجا باید شروع کنم اما خانواده ما اینطوری هستیم که وقایع بیرون از خونه رو شب ها برای هم تعریف می کنیم.
علی هم هرهفته که میومد خونه از دانشگاه می گفت از دوستانش می گفت.
خب شما هم از دوستان صمیمی علی هستید طبیعتا از شما می گفت.
باز صحبتش رو قطع کردم.
خانوم چرا سعی می کنید این اتفاق رو طبیعی جلوه بدید، دستم رو بردم جلو گفتم ببینید من تمام بدنم داره می لرزه.
شما به این می گید طبیعی؟
اصلا چه دلیلی داره این چیزا رو برا من بگید؟
سرش رو انداخت پایین، اما دیدم سرش داره تکون میخوره.
نقطه ضعف من بود...
ادامه دارد...
@bastamIsar
امیدان فردا
#دو_واله_مدافع ❤️ #قسمت_بیست_و_هشتم @bastamIsar هوالسبحان اسماء و مادرش و علی یک طرف بودند و من و
#دو_واله_مدافع ❤️
#قسمت_بیست_و_نهم
@bastamIsar
هوالسبحان
نقطه ضعفم رو فهمیده بود یا نه!
نمی دونم اما تا بحال گریه یه دختر نا محرم رو از نزدیک ندیده بودم.
سرش رو آورد بالا با اینکه روش رو با چادر گرفته بود اما قطرات اشک مشخص بود.
گفتم ببخشید قصد ناراحت کردنتون رو نداشتم، به من حق بدین، من شوکه شدم، اصلا نمی تونم باور کنم، من اومده بودم حرم که به نیت دوستم نماز بخونم که شما اومدید.
حرفم رو قطع کرد و گفت: شما پسرا همه تون همینطوری هستید.
من: ما چه جوری هستیم، اینکه توی نیم ساعت فهمیدم یه خانوم بهم علاقمند شده و من باید قبول کنم و نمی کنم شدم یه جوری؟
اسماء: من الکی عاشق شما نشدم، سر رسیدتون رو ...
سرم رو با تعجب بالا گرفتم ...
خب !
حرفش رو قطع کرد، انگار سوتی داده بود اما دیگه گفته بود و باید می گفت...
من: ای علی نامرد، بهش گفته بودم به کسی نده بخونه، خودش هم کلی اصرار کرد.
برگشتم سمت علی و چنان با غضب نگاهش کردم که داشت سکته می کرد.
اسماء سریع بهم گفت نه علی مقصر نیست؛ من بی اجازه برداشتم و خوندم.
یه شب که داشت تو اتاقش خاطرات شما رو می خوند رفتم تو اتاقش، دیدم سریع قایم کرد، منم فضولیم گل کرد و فردا که تا ظهر خواب بود رفتم برداشتم و خوندم.
همه نوشته هاتون، عکس هاتون، خاطراتتون رو خوندم و گریه کردم.
من امروز نیومدم اینجا گدایی محبت کنم و شما هم اینطور با من رفتار کنید، اومدم بگم به علاقه یه خانوم احترام بذارید، درسته من دو سال از شما کوچیک ترم اما دخترا بیشتر از پسرا می فهمند.
آقا محمد هادی...
با غضب نگاهش کردم.
اسماء: ببخشید حواسم نبود، لطفا فکر کنید، عجولانه نه نگید.
من: ببینید حاج خانوم، من اصلا نمی فهمم چطور پدر و مادرتون قبول کردند شما بیای و این حرفا رو بزنی، دخترا شان دارن، احترام دارن، من بدم میاد از این لوس بازیا.
اسماء: من مریض شدم، ما کلا دوتا بچه هستیم، پدرم طاقت نداره اذیت شدن من رو ببینه، بعدشم علی اینقدر از خوبی های شما گفته که پدرمم شیفته شما شده.
من: از بدی هام چی؟ گفته؟
گفته من بی ادبم، بد دهنم، کثیفم، بی فرهنگم، دروغگو ام.
داشتم دروغ می گفتم من اینطوری نیستم. عصبی شده بودم. شوکه بودم.
اسماء: داد نزنید، منم بلدم داد بزنم، آروم حرف بزنید، من براحتی عاشق نشدم که براحتی متنفر بشم.
تحمل شنیدن این حرفا رو نداشتم، با عصبانیت از جا بلند شدم که برم اما سرم داشت گیج می رفت، چند قدمی برداشتم که چشمام سیاهی رفت و خوردم زمین.
@bastamIsar
محمد هادی؟ محمدم! پسر پاشو...
روز دوم عید بود، اتفاق دیروز و مرور خاطرات سخت خستم کرده بود.
به سختی از جام بلند شدم.
گوشیم رو نگاه کردم.
یه عالمه زنگ و پیام داشتم.
می ترسیدم قفل گوشی رو باز کنم.
اگر پدرش باشه چی؟
قفل رو باز کردم، پیامک تبریک سال نو، مسعود، ابوالفضل، زهرا، مرتضی، اسماء.
نمی دونم چرا اما اول پیام اسماء رو خوندم.
سلام، من حالم خوبه، نگران نباشید.
این دختر خوب یاد گرفته بود حرص منو در بیاره!
منم پیام دادم برام مهم نبود لطفا دیگه پیام ندید.
بعدش رفتم سراغ پیام مرتضی: سلام داداش سال نو مبارک! ان شاءالله سال جدید سال ظهور باشه. قهرم نکن شگون نداره.
دلم براش تنگ شده بود، انگار اتفاق دیروز یکم بهم فهمونده بود بعضی کارها غیر قابل اجتنابه.
پیام دادم: سلام آشتی آشتی، اما باهات کارها دارم، درستت می کنم آقای عاشق.
زهرا و بقیه هم پیامک سال نو داده بودن.
از جام بلند شدم که گوشیم زنگ خورد ...
ادامه دارد...
@bastamIsar
امیدان فردا
#دو_واله_مدافع ❤️ #قسمت_بیست_و_نهم @bastamIsar هوالسبحان نقطه ضعفم رو فهمیده بود یا نه! نمی دونم
#دو_واله_مدافع ❤️
#قسمت_سی ام
@bastamIsar
هوالسبحان
گوشیم داشت زنگ می خورد اما جرات نمی کردم برم سمتش، بی توجه به صدای زنگش مشغول جمع کردن رختخوابم شدم .
سالها بود که انداختن و جمع کردن رختخواب به عهده خودم بود، این رو خوب یاد گرفته بودم که خانوم ها توانایی خیلی کارهای سخت منزل رو ندارند برای همین از الان داشتم تمرین این کارها رو می کردم که بعدها به همسرم فشار نیاد.
صدای زنگ قطع شد، اما بلافاصله زنگ زد .
رفتم گوشی رو برداشتم، شماره غیرآشنا بود جواب دادم.
بفرمایید؟
سلام آقا محمد؟
بفرمایید؟
داداش سیدم، نشناختی؟
سلام سید جان خوبی؟ چه خبر؟
سید از بچه های هماهنگ کننده اردوی راهیان نور بود، زنگ زده بود بگه مسئول یکی از اتوبوس ها منم و باید قبول کنم چون نیروی دیگه ای نداشتن، منم قبول کردم.
قرار بود روز پنجم بریم جلوی پایگاه، اونجا زائران سوار اتوبوس می شدند و حرکت ...
اسماء دیگه پیامی نداد و با خیال راحت اما فکری آشفته این دو سه روز رو گذروندم، دید و بازدید های فامیل خسته ام کرده بود.
شب مسافرت مثل همیشه مامان کوله ام رو داشت پر می کرد از خوراکی، خلاصه بعد از کلی کلنجار رفتن با مامان که اینو نمی برم، این زیاده وسایلم رو گذاشتم توی کوله.
شلوار خاکی ام رو اتو کرده بودم و یه پیراهن یقه آخوندی نخودی رنگ هم برداشتم، چفیه قهوه ای هم تا کردم و گذاشتم داخل کوله.
دیگه کم کم دراز کشیدم تا زود بخوابم چون فردا روز سختی خواهد بود .
دراز کشیدم و خیره به عکس شهدا و سربندهای آویزون شده گوشه اتاقم شدم.
سربند زرد رنگی با ذکر لبیک یا زینب چشمم رو گرفت، یادگاری از یادواره شهدای دانشگاه بود.
بلند شدم، از چفیه روی دیوار جداش کردم و با سنجاق قفلی به کوله ام وصلش کردم.
رنگ زرد سربند روی کوله ام خودنمایی می کرد.
خیالم راحت شد و دراز کشیدم.
فکر اسماء لحظه ای منو ول نمی کرد. سه روز از ماجرای خونه اسماء گذشته بود و من به جز پیامک روز دوم که اسماء داده بود خبری نداشتم.
نگران بودم اما برام مهم نبود.
همش تو ذهنم این میومد که من مقصر نیستم.
اونروز که از خونه اسماء اینا برگشتم تا موقع خوابیدن تو خاطرات دو سال پیش سیر می کردم.
دوباره ذهنم داشت می رفت به اون خاطرات اما حواسم رو پرت کردم.
اون شب نفهمیدم کی خوابم برد و صبحش با عجله با مامان و بابا و مهدی خداحافظی کردم، وداع با مادرم برام سخت بود.
گریه مادرم اشکم رو درآورد، مثل همیشه خم شدم روی پاش رو بوسیدم و گفتم نگران نباش عروس بابام.
خندید و گفت مراقب خودت باش پسرم.
چشمکی بهش زدم و رفتم.
دو روزی بود از مرتضی خبر نداشتم ولی امروز می دیدمش چون اون هم قرار بود بیاد. همه پسرای محل می خواستن بیان.
خوشحال بودم ...
رسیدم دم پایگاه محل، اتوبوس ها منتظر زائران بودند و تک تک مسافرها سوار می شدند.
منم سوار اتوبوس قرمز رنگ که مسئولیتش باهام بود شدم.
همین که وارد اتوبوس شدم و سرم رو بالا گرفتم... نه !
مائده با مادرش تو اتوبوس من بودند.
ادامه دارد...
ادامه دارد...
@bastamIsar