eitaa logo
امیدان فردا
221 دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
8.1هزار ویدیو
262 فایل
کانال حوزه مقاومت ایثار بسطام بسیج دانش اموزی ارتباط با ما👇 @Isar_bastam @Isar_bastam_2 ادرس کانال تلگرامی امیدان فردا 👇👇👇👇 @bastamisar شاد: https://shad.ir/BDA_Semnan7
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ هوالسبحان از علی خواستم توالت رو بهم نشون بده! دستم رو گرفت و برد سمت توالت. منم زیر لب و آهسته می گفتم خیلی بی غیرتی باعث همه این بدبختیا تو نامردی. خیلی نامردی، خیلی کثافتی. علی هم سکوت کامل انگار این خانواده ارثی آروم بودن نمیدونم این دختره به کی رفت بود اینقدر دیوونه بود. خون بینی ام رو شستم و دستمال کاغذی گذاشتم داخل بینی ام، از توالت اومدم بیرون . آقای حسینی رو صدا کردم : ببخشید من الان چه کمکی می تونستم بکنم جز اینکه داغون بشم و عید امسالم خراب بشه. دفعه بعد دخترتون اینکارو کرد محکم بزنید تو گوشش تا دیگه اینکارو نکنه، صدای گریه اش داشت میومد اما مجبور بودم بگم تا ازم متنفر بشه، دفعات قبل هم گفتم ما به درد هم نمی خوریم شما یه نگاه به خونه زندگیتون بکنید مگه دیوانه اید دخترتون رو می خواید بدید به یه پسر آس و پاس؟ خداحافظ لطفا دیگه به من زنگ نزنید. اصلا نذاشتم حرفی بزنن و سریع از پله ها اومدم پایین. رسیدم جلوی در که صداش از آیفون اومد و گفت دفعه بعد خودکشی می کنم منتظر شنیدن خبر مرگم باش. مکث کوچیکی کردم اما سعی کردم که نشنوم و سریع رفتم. حالا وسط کوچه پس کوچه های پاسداران، سرم درد می کرد و گریه ام بند نمیومد، خدایا این چه امتحانیه آخه. تو مگه منو نمیشناسی؟ خوشت میاد اینطوری زجر بکشم؟ اگر بلایی سرش میومد من باید چکار می کردم؟ اگر بلایی سر خودش بیاره چه خاکی تو سرم بریزم. تنها بودم مثله همیشه. خانوادم به اندازه ای که بدونن یکی از دوستان دوران دانشجویی بهم پیشنهاد ازدواج با خواهرش رو داده و من رد کردم می دونستن و منم نمی خواستم اتفاق های بعد رو بگم بهشون. روز اول عید ۹۰ بود و همینطوری که گریه می کردم و پیاده می رفتم، رفتم به خاطرات دو سال پیش، سال ۸۸.... ادامه دارد... @bastamisar
امیدان فردا
#دو_واله_مدافع ❤️ #قسمت_بیست_و_چهارم هوالسبحان از علی خواستم توالت رو بهم نشون بده! دستم رو گرفت
❤️ هوالسبحان چقدر خوشحال بودم که ترم آخر دوره کاردانیه و دارم برمی گردم خونمون. اولین تجربه دوری از خانواده و مستقل شدنم بود و برام خیلی شیرین بود و خدا رو شکر به قول بابام از آزمون مستقل شدن سربلند اومدم بیرون. راست می گفت چون خیلی از بچه ها بعد از دو سال تغییر کردن، فضای دانشگاه خیلی راحت می تونه روی بعضی از دانشجوها اثر بذاره، هم روی ایمان هم عقاید هم رفتار حتی ظاهر. اما خدا رو شکر من اینطوری نشدم. دلم برای حامد که بچه تاکستان بود، محمد قاسمی که بچه کرج بود، معراج خلفی که بچه افسریه بود، رضا احمدزاده، محمدرضا و میلاد تنگ شده بود. ما هشت نفر بودیم که چهار ترم با هم اتاق گرفتیم، اتاق ۱۱۲ معروف بود به بچه درس خون های وحشی. راست می گفتن هم درس می خوندیم هم شیطنت داشتیم. یادمه مسئول خوابگاه برای من هجده تا تبصره بی انضباطی زده بود. خاطرات دوره خوابگاه به کلی از یادم برده بود الان چه اتفاقی افتاده... یه لحظه دوباره اسماء اومد به ذهنم. دوباره رفتم به خاطرات قبل، یه روز تو اتاق بودم، محمد و معراجم بودن، بقیه بچه ها چون رشته مکانیک بودن رفته بودن کارگاه، ولی ما چون الکترونیک می خوندیم با هم کلاس داشتیم، معراج چون یکم خنگ بود محمد داشت بهش درس یاد می داد منم که اصلا حوصله اینکارا رو نداشتم مشغول استراحت بودم. چشمام گرم شده بود که گوشیم زنگ خورد. ابولفضل بود، از دوستان دوره ابتداییم که سالها بود باهم دوست بودیم. ابوالفضل: سلام محمد جان. خوبی؟ من: سلام مرسی تو خوبی گلم؟ ابولفضل: خداروشکر. ببخشید بد موقع مزاحم شدم، یه خواهشی داشتم . من: جانم عزیزم درخدمتم. ابوالفضل: یه گیری تو زندگیم افتاده، یه زحمت می کشی داری برمی گردی یه سر بری حرم حضرت معصومه دو رکعت نماز استغاثه برام بخونی. من: حاجی بیخیال بخدا من امامزاده نیستما، مادرم سیده دعاش گیراست نه من. ابوالفضل: نه نیار برو دیگه. یکم مِن مِن کردم و گفتم چشم. گوشی رو قطع کرد و یه پُفی کردم. ادامه دارد... @bastamisar
❤️ هوالسبحان سه شنبه شد و طبق روال همیشه داشتم حاضر می شدم که علی حسینی اومد دم در اتاق. محمد هادی بریم؟ بریم . راه افتادیم دوتایی بریم سمت حرم و بعدشم جمکران و بعدم برگردیم تهران. علی حسینی از بچه های گل دانشگاه بود، از روز اول ثبت نام باهاش آشنا شدم، چون رشته اش کامپیوتر بود باهم هم اتاق نشدیم اما همه جا با هم می رفتیم. مذهبی بود اهل آهنگ و این قرتی بازی ها نبود. نزدیک حرم شدیم رو کردم بهش و گفتم علی من یه بیست دقیقه کار دارم تو برو بشین یکم آدما رو نگاه کن تا من بیام. گفت باشه و رفت. منم تنهایی وارد حرم شدم و رفتم زیارت کردم و همونجا قسمت بالاسر بی بی شروع کردم به خوندن نماز استغاثه به حضرت زهرا. ابوالفضل این نماز رو از آیت الله جاودان یادگرفته بود و هر وقت به مشکل می خورد نماز رو می خوند حاجتش رو می گرفت. نماز رو داشتم می خوندم که به صد تا ذکر آخر رسیدم که دیدم علی و یه مرد کت و شلواری کنارم نشستن. با اشاره گفتم صبر کن. رفتم به سجده و شروع کردم ذکر رو گفتن. یا مولا یا فاطمه اغیثینی... زبونم این ذکر رو می گفت اما ذهنم پیش علی و این مرده بود. نمازم که تموم شد رو کردم سمت علی و گفتم ببخشید طولانی شد. لابد کلی بهم فحش دادی. تا اینو گفتم دیدم لبش رو گاز گرفت و با اشاره بهم فهموند چیزی نگم. سریع با انگشت به اون مرد اشاره کرد و گفت پدرم هستن. من انگار یه لحظه قبض روح شدم و سریع بلند شدم و سلام علیک کردم و عذرخواهی کردم که نشناختم. پدر علی با روی خوش گفت عیب نداره پسرم، خدا رو شکر که علی ما دوستای خوب و با ایمانی مثه شما داره. بنده خدا فکر می کرد من الان چه پسر مقدسی هستم غافل از اینکه به زور و اصرار ابوالفضل نماز رو خوندم. یکم حرف زدیم و دیدم علی گفت بابا من برم پیش مامان اینا ببینم چیزی نمیخوان. منم تو دلم گفتم علی اجنبی کدوم گوری داری میری منو با این تنها نذار. اما انگار همه این برنامه ها از قبل تعیین شده بود. تا علی رفت پدر علی اومد نزدیک تر و نمی دونم چیشد حرف از ازدواج زد. منم مثه بچه پر رو ها گفتم حاج اقا من هنوز بچه ام چیزی حالیم نیست، بعدشم پول ندارم واسه ازدواج. حالا حالا ها وقت دارم. پدر علی یه متانت خاصی داشت، فرهنگی نبود اما انگار داشتم با یه معلم قرآن حرف می زدم . ازش خوشم اومده بود. گفت اگر یه دختری پیدا بشه که خانوادش ازت پول نخواد چی قبول می کنی؟ منه احمقم گفتم حاج اقا من از این شانس ها ندارم وگرنه کی بدش میاد یه دختره پولدار زنش بشه. تا اینو گفتم گفت خب هست. من چشمام گرد شد و با تعجب نگاش کردم. ادامه دارد... @bastamisar
امیدان فردا
#دو_واله_مدافع ❤️ #قسمت_بیست_وششم هوالسبحان سه شنبه شد و طبق روال همیشه داشتم حاضر می شدم که علی
❤️ @bastamIsar هوالسبحان اسماء و مادرش و علی یک طرف بودند و من و پدر علی یک طرف. سرم پایین بود و از خجالت داشتم آب می شدم. یه لحظه سرم رو آوردم بالا و نفس عمیقی کشیدم و دیدم اسماء سرش پایینه. حجاب کامل این دختر و مادر برام عجیب بود چون می دونستم علی اینا پاسداران زندگی می کنن. برام عجیب بود این حجاب. اما عجیب تر حرفای بابای علی. ساکت بودم و دستام خیس عرق بود. بابای علی به اسماء گفت ما میریم اونورتر میشینیم شما حرفت رو بزن. پدر علی که بلند شد منم بلند شدم. رو کرد بهم گفت به احترام من بشین. الان که فکر می کنم چقدر حرصم درمیاد ازشون، من فقط یه پسر نوزده ساله بودم. نشستم اما روبروی اسماء نه، رفتم اونورتر نشستم و حائل رو به مردم نشستم. قلبم داشت تند تند میزد ... سرم پایین بود و برای اولین بار تو عمرم قرار بود با یه دختر حرف بزنم اونم در مورد ازدواج. شروع کرد به صحبت کردن حالم بدتر شد اما مجبور بودم بشینم. اسماء: ببخشید که اینجا مزاحمتون شدیم، علی گفته بود امروز میاید اینجا، کلا خیلی چیزا از شما گفته، از روزهای اول دانشگاهتون تا الان که اینجایید. صداش داشت می لرزید. ببینید آقا محمدهادی ! صحبتش رو قطع کردم گفتم درست نیست یه دختر نامحرم اسم کوچیک یه پسر رو صدا بزنه. اسماء: باشه چشم داد نزنید. اصلا حواسم نبود عصبی شده بودم و صدام رفته بود بالا. اسماء: من نمیدونم از کجا باید شروع کنم اما خانواده ما اینطوری هستیم که وقایع بیرون از خونه رو شب ها برای هم تعریف می کنیم. علی هم هرهفته که میومد خونه از دانشگاه می گفت از دوستانش می گفت. خب شما هم از دوستان صمیمی علی هستید طبیعتا از شما می گفت. باز صحبتش رو قطع کردم. خانوم چرا سعی می کنید این اتفاق رو طبیعی جلوه بدید، دستم رو بردم جلو گفتم ببینید من تمام بدنم داره می لرزه. شما به این می گید طبیعی؟ اصلا چه دلیلی داره این چیزا رو برا من بگید؟ سرش رو انداخت پایین، اما دیدم سرش داره تکون میخوره. نقطه ضعف من بود... ادامه دارد... @bastamIsar
امیدان فردا
#دو_واله_مدافع ❤️ #قسمت_بیست_و_هشتم @bastamIsar هوالسبحان اسماء و مادرش و علی یک طرف بودند و من و
❤️ @bastamIsar هوالسبحان نقطه ضعفم رو فهمیده بود یا نه! نمی دونم اما تا بحال گریه یه دختر نا محرم رو از نزدیک ندیده بودم. سرش رو آورد بالا با اینکه روش رو با چادر گرفته بود اما قطرات اشک مشخص بود. گفتم ببخشید قصد ناراحت کردنتون رو نداشتم، به من حق بدین، من شوکه شدم، اصلا نمی تونم باور کنم، من اومده بودم حرم که به نیت دوستم نماز بخونم که شما اومدید. حرفم رو قطع کرد و گفت: شما پسرا همه تون همینطوری هستید. من: ما چه جوری هستیم، اینکه توی نیم ساعت فهمیدم یه خانوم بهم علاقمند شده و من باید قبول کنم و نمی کنم شدم یه جوری؟ اسماء: من الکی عاشق شما نشدم، سر رسیدتون رو ... سرم رو با تعجب بالا گرفتم ... خب ! حرفش رو قطع کرد، انگار سوتی داده بود اما دیگه گفته بود و باید می گفت... من: ای علی نامرد، بهش گفته بودم به کسی نده بخونه، خودش هم کلی اصرار کرد. برگشتم سمت علی و چنان با غضب نگاهش کردم که داشت سکته می کرد. اسماء سریع بهم گفت نه علی مقصر نیست؛ من بی اجازه برداشتم و خوندم. یه شب که داشت تو اتاقش خاطرات شما رو می خوند رفتم تو اتاقش، دیدم سریع قایم کرد، منم فضولیم گل کرد و فردا که تا ظهر خواب بود رفتم برداشتم و خوندم. همه نوشته هاتون، عکس هاتون، خاطراتتون رو خوندم و گریه کردم. من امروز نیومدم اینجا گدایی محبت کنم و شما هم اینطور با من رفتار کنید، اومدم بگم به علاقه یه خانوم احترام بذارید، درسته من دو سال از شما کوچیک ترم اما دخترا بیشتر از پسرا می فهمند. آقا محمد هادی... با غضب نگاهش کردم. اسماء: ببخشید حواسم نبود، لطفا فکر کنید، عجولانه نه نگید. من: ببینید حاج خانوم، من اصلا نمی فهمم چطور پدر و مادرتون قبول کردند شما بیای و این حرفا رو بزنی، دخترا شان دارن، احترام دارن، من بدم میاد از این لوس بازیا. اسماء: من مریض شدم، ما کلا دوتا بچه هستیم، پدرم طاقت نداره اذیت شدن من رو ببینه، بعدشم علی اینقدر از خوبی های شما گفته که پدرمم شیفته شما شده. من: از بدی هام چی؟ گفته؟ گفته من بی ادبم، بد دهنم، کثیفم، بی فرهنگم، دروغگو ام. داشتم دروغ می گفتم من اینطوری نیستم. عصبی شده بودم. شوکه بودم. اسماء: داد نزنید، منم بلدم داد بزنم، آروم حرف بزنید، من براحتی عاشق نشدم که براحتی متنفر بشم. تحمل شنیدن این حرفا رو نداشتم، با عصبانیت از جا بلند شدم که برم اما سرم داشت گیج می رفت، چند قدمی برداشتم که چشمام سیاهی رفت و خوردم زمین. @bastamIsar محمد هادی؟ محمدم! پسر پاشو... روز دوم عید بود، اتفاق دیروز و مرور خاطرات سخت خستم کرده بود. به سختی از جام بلند شدم. گوشیم رو نگاه کردم. یه عالمه زنگ و پیام داشتم. می ترسیدم قفل گوشی رو باز کنم. اگر پدرش باشه چی؟ قفل رو باز کردم، پیامک تبریک سال نو، مسعود، ابوالفضل، زهرا، مرتضی، اسماء. نمی دونم چرا اما اول پیام اسماء رو خوندم. سلام، من حالم خوبه، نگران نباشید. این دختر خوب یاد گرفته بود حرص منو در بیاره! منم پیام دادم برام مهم نبود لطفا دیگه پیام ندید. بعدش رفتم سراغ پیام مرتضی: سلام داداش سال نو مبارک! ان شاءالله سال جدید سال ظهور باشه. قهرم نکن شگون نداره. دلم براش تنگ شده بود، انگار اتفاق دیروز یکم بهم فهمونده بود بعضی کارها غیر قابل اجتنابه. پیام دادم: سلام آشتی آشتی، اما باهات کارها دارم، درستت می کنم آقای عاشق. زهرا و بقیه هم پیامک سال نو داده بودن. از جام بلند شدم که گوشیم زنگ خورد ... ادامه دارد... @bastamIsar
امیدان فردا
#دو_واله_مدافع ❤️ #قسمت_بیست_و_نهم @bastamIsar هوالسبحان نقطه ضعفم رو فهمیده بود یا نه! نمی دونم
❤️ ام @bastamIsar هوالسبحان گوشیم داشت زنگ می خورد اما جرات نمی کردم برم سمتش، بی توجه به صدای زنگش مشغول جمع کردن رختخوابم شدم . سالها بود که انداختن و جمع کردن رختخواب به عهده خودم بود، این رو خوب یاد گرفته بودم که خانوم ها توانایی خیلی کارهای سخت منزل رو ندارند برای همین از الان داشتم تمرین این کارها رو می کردم که بعدها به همسرم فشار نیاد. صدای زنگ قطع شد، اما بلافاصله زنگ زد . رفتم گوشی رو برداشتم، شماره غیرآشنا بود جواب دادم. بفرمایید؟ سلام آقا محمد؟ بفرمایید؟ داداش سیدم، نشناختی؟ سلام سید جان خوبی؟ چه خبر؟ سید از بچه های هماهنگ کننده اردوی راهیان نور بود، زنگ زده بود بگه مسئول یکی از اتوبوس ها منم و باید قبول کنم چون نیروی دیگه ای نداشتن، منم قبول کردم. قرار بود روز پنجم بریم جلوی پایگاه، اونجا زائران سوار اتوبوس می شدند و حرکت ... اسماء دیگه پیامی نداد و با خیال راحت اما فکری آشفته این دو سه روز رو گذروندم، دید و بازدید های فامیل خسته ام کرده بود. شب مسافرت مثل همیشه مامان کوله ام رو داشت پر می کرد از خوراکی، خلاصه بعد از کلی کلنجار رفتن با مامان که اینو نمی برم، این زیاده وسایلم ‌رو گذاشتم توی کوله. شلوار خاکی ام رو اتو کرده بودم و یه پیراهن یقه آخوندی نخودی رنگ هم برداشتم، چفیه قهوه ای هم تا کردم و گذاشتم داخل کوله. دیگه کم کم دراز کشیدم تا زود بخوابم چون فردا روز سختی خواهد بود . دراز کشیدم و خیره به عکس شهدا و سربندهای آویزون شده گوشه اتاقم شدم. سربند زرد رنگی با ذکر لبیک یا زینب چشمم رو گرفت، یادگاری از یادواره شهدای دانشگاه بود. بلند شدم، از چفیه روی دیوار جداش کردم و با سنجاق قفلی به کوله ام وصلش کردم. رنگ زرد سربند روی کوله ام خودنمایی می کرد. خیالم راحت شد و دراز کشیدم. فکر اسماء لحظه ای منو ول نمی کرد. سه روز از ماجرای خونه اسماء گذشته بود و من به جز پیامک روز دوم که اسماء داده بود خبری نداشتم. نگران بودم اما برام مهم نبود. همش تو ذهنم این میومد که من مقصر نیستم. اونروز که از خونه اسماء اینا برگشتم تا موقع خوابیدن تو خاطرات دو سال پیش سیر می کردم. دوباره ذهنم داشت می رفت به اون خاطرات اما حواسم رو پرت کردم. اون شب نفهمیدم کی خوابم برد و صبحش با عجله با مامان و بابا و مهدی خداحافظی کردم، وداع با مادرم برام سخت بود. گریه مادرم اشکم رو درآورد، مثل همیشه خم شدم روی پاش رو بوسیدم و گفتم نگران نباش عروس بابام. خندید و گفت مراقب خودت باش پسرم. چشمکی بهش زدم و رفتم. دو روزی بود از مرتضی خبر نداشتم ولی امروز می دیدمش چون اون هم قرار بود بیاد. همه پسرای محل می خواستن بیان. خوشحال بودم ... رسیدم دم پایگاه محل، اتوبوس ها منتظر زائران بودند و تک تک مسافرها سوار می شدند. منم سوار اتوبوس قرمز رنگ که مسئولیتش باهام بود شدم. همین که وارد اتوبوس شدم و سرم رو بالا گرفتم... نه ! مائده با مادرش تو اتوبوس من بودند. ادامه دارد... ادامه دارد... @bastamIsar
امیدان فردا
#دو_واله_مدافع ❤️ #قسمت_سی ام @bastamIsar هوالسبحان گوشیم داشت زنگ می خورد اما جرات نمی کردم برم
❤️ هوالسبحان با دیدن مائده و مادرش به لحظه شوک بهم وارد شد و سریع از اتوبوس اومدم بیرون و رفتم سمت سید. سید جان اتوبوس من کدومه؟ سید با تعجب گفت محمد جون همون اتوبوس قرمزه دیگه. چیزه، سید جون می گم می خوای من اتوبوس سفیده رو ببرم. یکی دیگه رو بفرست بره تو اون اتوبوس. سید : محمد نه همون اتوبوس خوبه مرتضی رو هم فرستادم پیشت با هم بچرخونید. وااای مرتضی هم توی این اتوبوسه. اعصابم داغون بود و داشتم ساک زائرها رو توی جعبه ماشین جابجا می کردم که یه صدای قشنگی به گوشم خورد. مسعود بود، یعنی بهتر از این نمی شد، توی اون شرایط اعصاب خوردی و داغونی تنها کسی که می تونست منو از اون حال در بیاره مسعود بود، طبق روال با لهجه ساختگی اهوازی عربی که ساخته من و مسعود بود گفت : ها چیه اجنبی؟ ناراحتی؟ خو بگو ببینم چه مرگته؟ من: چی بگم اجنبی تر از اجنبی! کلی با مسعود گفتیم و خندیدیم و با همون خنده وارد اتوبوس شدیم. سید داشت توضیحات لازم رو می داد و بعدشم منو به عنوان مسئول اتوبوس معرفی کرد. اصلا به مائده نگاه نکردم و مودبانه رفتم با ناهید خانوم سلام و علیک کردم و سال نو رو تبریک گفتم. ناهید خانوم هم مثل همیشه با مهربونی جوابم رو داد گفت ان شاءالله سال بعد با عروست بیای. منم لبخندی زدم و تو دلم گفتم ان شاءالله. داشتم وسایل زائرا رو می ذاشتم بالا سرشون. مرتضی وارد اتوبوس شد، این پسر کم خوشکل بود با این تیپ امروزش خوشکل ترم شده بود. یه شلوار لجنی پوشیده بود با یه پیراهن یقه دیپلمات سبز کمرنگ . یه چفیه سفید و سبز هم انداخته بود. وارد اتوبوس شد و من با اشاره سر بهش گفتم بشین همون جلو. داشتم از آخر اتوبوس میومدم جلو که بلند گفتم مسعود کنار خودت واسه من جا نگه دار. مرتضی تو هم بشین صندلی کنار خودمون با سعید. مسعود چنان خوشحال شده بود که انگار عروسیشه . مرتضی هم که با غضب برگشت بهم نگاه کرد، نگاهش یعنی خیلی نامردی کنار من ننشستی. منم بهش نزدیک شدم و در گوشش گفتم نمی خوام تمام سفر شاهده پیامک بازیتون باشم. بعدشم برگشتم با غضب به مائده که تمام حواسش به ما بود نگاه کردم. نمیدونم کارم درست بود ؟ باید به قول امروزی ها به انتخاب این دو جوان احترام میذاشتم ؟ قطعا هر دوشون حق انتخاب داشتن برای همسر آینده ولی هرکاری هم بکنن و هر دلیلی هم بیارن رابطه اونها غیرشرعی بود ولو در حد یک پیامک. مائده با زیرکی خاص و ابزار احساسات که دخترها دارند خیلی خوب تونسته بود تو دل مرتضی جا باز کنه... چند ردیف اول صندلی مردها و پسرها بودند و بقیه اتوبوس همه خانوم بودند. چون همه برای یه محل بودیم باید حواسم رو جمع می کردم یه موقع گاف ندم که اگر گاف می دادم آبروم تو محل می رفت. نشستم کنار مسعود کلی گفتیم و مسخره بازی در آوردیم. مسعود گفت خب دیگه اجنبی بذار یکم بخوابیم. خوابید و منم که تو سفر مثل جغد بیدار بودم. تقریبا همه اتوبوس خواب بودن . مرتضی داشت با هندزفری مداحی گوش می کرد، چشماش رو بسته بود، دستم رو بردم سمت دستش و دستش رو گرفتم با یه شوکی چشماش رو باز کرد و تا دید منم دوباره چشماش رو بست. منم با دستم هندفری رو از گوشش برداشتم گفتم خیلی باهات کار دارم. آهااای عاشق با توام. ادامه دارد... ادامه دارد... @bastamisar
❤️ هوالسبحان آهای عاشق با توام. خسته شده بودم، همینطور که با چشمام جاده رو دنبال می کردم، خوابم برد. تو خواب عمیق بودم که با ترمز شدید اتوبوس از خواب بیدار شدم. سر و صدا از در عقب اتوبوس میومد. چشمام تار می دید، چند باری چشمام رو باز و بسته کردم، انگار یکی از اتوبوس خارج شده بود، سریع بلند شدم از در جلویی رفتم بیرون دیدم یه خانومی نشسته رو زمین. چند نفری هم پشتش بودند. بدو بدو رفتم جلو ببینم چی شده، سوز عجیبی میومد. مائده بود، مادرش و چند تا دیگه از زن های اتوبوس دورش ایستاده بودند‌. گفتم مشکلی پیش اومده، مادرش گفت محمد جان چیزی نشده، یکم حالت تهوع داره. داشتم با مادرش حرف می زدم که مرتضی سرش رو از اتوبوس کرد بیرون گفت محمد کمک می خوای؟ نمی دونم چرا اون لحظه تنها چیزی که به ذهنم اومد این بود که اینا همش فیلمه! گفتم هر وقت حالشون خوب شد سوار بشید. برگشتم سمت اتوبوس و رفتم سمت مرتضی. من: سفر رو به گند نکشید! از مادرش خجالت نمی کشید لا اقل از شهدا خجالت بکشید. تا اومد حرف بزنه رفتم سمتش ریشش رو به دست گرفتم گفت لا اقل اینارو بتراش دلم نسوزه. سرش رو انداخت پایین. گویا حاج خانوم حالش بهتر شده بود و اتوبوس راه افتاد. تمام سفر به این فکر می کردم که این دو تا رو چجوری متوجه اشتباهشون کنم. مرتضی هم تمام راه رفت سفر رو سکوت کرده بود. سکوت مرتضی بدتر حرصم رو در میاورد. منم از خود خونه تا اهواز با مسعود گفتم و خندیدم... بالاخره رسیدیم پادگان دوکوهه. یه شب باید اونجا می خوابیدیم. ساک خانوم ها رو جابجا کردیم و خیالم که از اسکان خانوم ها راحت شد رفتم حسینیه که بخوابم. وارد حسینیه که شدم دیدم یه بدبختی رو انداختن وسط و یه پتو هم روش و دارن به قصد کشت می زنن، منم توجه نکردم کی هست دویدم و چند تایی هم من زدم. نامردا رحم نکردن و یه دست هم منو زدند. کلی خندیدیم و بالاخره همه خوابیدن. منم دراز کشیده بودم، یه طرفم مسعود بود؛ طرف دیگه هم مرتضی. مرتضی هنوز بیدار بود و به سقف نگاه می کرد. بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم : چیه حرفتون شده؟ پبامک بازی نمی کنید؟ سکوت کرد. چیه روزه سکوتم گرفتی؟ هه، لابد می خواید حرمت خون شهدا رو نگه دارید. شهداء شرمنده ایم! زرشک... مرتضی انگار یه دفعه صبرش تموم شد. بلند شد کنارم نشست و دستم رو محکم گرفت و بلند شد و منو به زور بلند کرد و... ادامه دارد... @bastamisar
امیدان فردا
#دو_واله_مدافع ❤️ #قسمت_سی_و_دوم هوالسبحان آهای عاشق با توام. خسته شده بودم، همینطور که با چشمام
❤️ @bastamIsar هوالسبحان دستم رو می کشید منم زورم نمی رسید و برا اینکه بقیه بیدار نشن باهاش رفتم، رفتیم پشت حسینیه. .داد میزد! آره من دین ندارم، من دنبال پیامک بازی ام. دستم رو گذاشتم جلو دهنش گفتم زشته. گریه اش گرفته بود، بغلش کردم گفتم ببخشید. غلط کردم، تو رو خدا داد نزن. به زور نشوندم ،بغلش کردم، گفتم من غلط کردم، ببخش. تو رو خدا گریه نکن. هیچی نمی گفت فقط داشت گریه می کرد. بلند بلند گریه می کرد، نمی دونم چرا یه دفعه قاطی کرد. سکوت کردم و گذاشتم راحت گریه هاشو بکنه. آروم تر که شد.. رفتم اونطرف نشستم، اشک از گوشه چشمم میومد و آروم با چفیه پاک می کردم. نباید اذیتش می کردم. خبر مرگم می خواستم راهنماییش کنم، بدتر شد.. نگاهش می کردم و آروم گریه می کردم. اونم متوجه شده بود اما اینقدر از دستم ناراحت بود که هیچی نمی گفت. بلند شدم و رفتم! فضای دوکوهه آرامش نداشت برام. بنظرم یه جای همیشه شلوغ و پر تردد بود. آروم از گوشه ساختمون ها راه می رفتم و گریه می کردم. هم برا مرتضی هم برا خودم هم برای اسماء. یه بلایی سرم اومده بود که جرات نمی کردم با کسی در موردش حرف بزنم. هر وقت به اسماء فکرمی کردم وجودم می لرزید و ترس داشتم از اینکه چه بلایی قراره سر این دختر بیاد. نمی دونم چرا دوباره مرغ دلم پر زد به خاطرات گذشته. اولین روزی که اسماء رو دیدم و موضوع رو متوجه شدم اینقدر فشار عصبی بهم وارد شده بود که توی حرم از حال رفتم و پدر اسماء و خانوادش منو برده بودن اوژانس. وقتی چشمام رو توی اوژانس باز کردم، خواستم بلند بشم که سوزش دستم بخاطر سوزن سرم اذیتم کرد. چشمام افتاد به پدر علی که بالا سرم ایستاده. پسرم حالت خوبه؟ من: چی شده؟ چرا من اینجام؟ هیچی پسرم یکم فشارت افتاده بود، دکترگفته سرم که تموم بشه می تونی بری. من شرمنده ام، ما مقصر شدیم. من: دشمنتون شرمنده، شما تشریف ببرید، سرم تموم بشه خودم میرم. پدر علی: نه صبر می کنیم سرم تموم بشه، می رسونیمت تهران. من: لازم نیست آقای حسینی، من تمام سعی ام رو دارم می کنم بی حرمتی نکنم. لطفا تشریف ببرید. پدر علی گفت باشه لا اقل صبر کنیم مرخص بشی که خیالمون راحت بشه. سکوت کردم و فقط داشتم یکبار تمام اتفاقات رو مرور می کردم. سرم تموم شد و پرستار اومد سوزن رو از دستم کشید. همین که سوزن رو کشید دردم گرفت و اشکم اومد، عجیب بود اینقدر نازک نارنجی نبودم اما انگار دلم یه عالمه گریه می خواست. به سختی از روی تخت بلند شدم، بخاطر سرم منگ منگ بود . گوشیم رو از جیبم در آوردم، وااای مادرم چقدر زنگ زده بود. دیر شده بود و نگران شده بود. سریع زنگ‌زدم : سلام مادرجان، ببخشید گوشی تو جیبم بود و متوجه نشده بودم. مامان: سلام معلوم هست کجایی؟ دلم هزار راه رفت! چرا نیومدی تهران؟ مگه کلاس هات تموم نشده؟ من: مامان جان رفتم حرم زیارت، دارم راه میفتم بیام. ببخشید دیگه. خداحافظی کردم و با یه عصبانیتی به علی نگاه کردم. نمی دونم چرا همه این اتفاقات رو از چشم علی می دیدم. واقعا هم اون مقصر بود، چه لزومی داشته بره اونطوری از من تعریف کنه که اسماء بخواد به من علاقمند بشه. دم در اوژانس اسماء و مادرش و علی نشسته بودن، رفتم جلو و خداحافظی کردم و خطاب به مادرشون گفتم حاج خانوم ببخشید به زحمت افتادید، مادرش انگار خیلی گریه کرده بود و گفت پسرم تو هم مثل علی خودم بیا با ما بریم تهران. من نگران حالتم ! گفتم نه ممنون، چیزی نبود، بازم ببخشید. با اجازتون، همین که خواستم برگردم اسماء خیلی آروم گفت خداحافظ. دلم لرزید اما باید بی توجهی می کردم. تند تند راه رفتم و داشتم از اوژانس خارج می شدم که علی صدام زد، محمدهادی کیفت جا موند. کوله ام رو ازش گرفتم و بهش گفتم خوووب رسم رفاقت رو بجا آوردی. بی معرفت!!! کوله رو گرفتم و خداحافظی کردم و رفتم. تمام راه برگشت با اون خستگی و کوفتگی داشتم فکر می کردم. صدای گریه اون دختر برای دل من دقیقا مثل شیپور جنگ بود، جنگ با احساسات، جنگ عقل و عاطفه... چند قطره ای اشک از گوشه چشمام اومد اما بغل دستم یه پسر فشن نشسته بود و دوس نداشتم متوجه بشه ... سریع خم شدم و زیپ کوله ام رو باز کردم که از داخلش دستمال کاغذی بردارم، همین که زیپ رو باز کردم، بوی عطری خورد به صورتم، چه عطر خوش بویی، آره بوی عطر یاس بود. یه لحظه این بو منو مست خودش کرد. ادامه دارد... @bastamIsar
امیدان فردا
#دو_واله_مدافع ❤️ #قسمت_سی_و_سوم @bastamIsar هوالسبحان دستم رو می کشید منم زورم نمی رسید و برا ا
❤️ @bastamIsar هوالسبحان بوی عطر اینقدر زیاد بود که یه لحظه پسر بغل دستیم هم برگشت و نگاه کرد. کوله ام رو آوردم بالا و گذاشتم روی پام. دست بردم توی کوله ببینم این بو از چیه که دستم خورد به یه پاکت نامه. یه پاکت فسفری که روش یه پاپیون سبز کوچیک چسبونده شده بود. مطمئن بودم که این پاکت، کار اسماء هست، هم خنده ام گرفته بود از اینکه این دختر دقیقا نمونه واقعی دختر بچه های امروزی بود که نامه نگاری می کنن و از این سوسول بازیا دارن ، هم عصبانی که چرا بی اجازه دست برده به کوله ام و پاکت رو گذاشته. خواستم پاکت رو باز کنم و نامه رو بخونم که متوجه شدم بغل دستیم چهار چشمی داره نگاه می کنه، مجبور شدم پاکت رو بذارم توی کوله و تا شب منتظر بمونم. کوله ام روگذاشتم پایین ولی دستام بوی عطر گرفته بود، یکم زانوی چپم درد می کرد مثه اینکه تو حرم بیحال شده بودم با زانو افتاده بودم زمین. چشمام رو بستم و با صدای راننده که رسیدیم بیدار شدم. تا خونه همینطوری به نامه و اینکه چی توش نوشته شده فکر می کردم. رسیدم به خونه با مامان سلام و روبوسی کردم، بابا هم که تو حال بود سلام دادم و یه بوس کردمش و سریع رفتم داخل اتاق. لباسامو در آوردم و سریع رفتم توی حموم پاهام رو شستم که خودمم داشتم از بوی گند پام خفه می شدم چه برسه به خانواده. سریع اومدم بیرون و تا خواستم برم سراغ نامه، مهدی اومد تو اتاق . سلام داداش. سلام نوجوانِ صدا خَرَکی! این اسمی بود که روی مهدی گذاشته بودم خیلی بدش میومد یکی بهش بگه نوجوان، ازطرفی هم صداش دو رگه شده بود و منم هر دفعه حرف می زد کلی می خندیدم. گفت هیچی، ناراحت شده بود. گفتم حالا بگو چکار داشتی، ببین برا من ناز نکنا؛ بچه پررو. سریع برگشت و گفت داداش امتحان زبان دارم هیچی هم بلد نیستم . من: خب به من چه! برو بشین بخون تا یاد بگیری. مهدی: یاد نمی گیرم، دو ساعت باهام کار کنی یاد می گیرم. من: برو ببینم من تازه از قم اومدم، خستم می فهمی خسته! مهدی: اگر یاد ندی به بابا می گم. من: برو بگو، بچه می ترسونی؟ مهدی: باشه می گم، نامردی نکرد و گفت بابا، ببین محمد باهام زبان کار نمی کنه. بابا: داره اذیتت می کنه بذار یه چیزی بخوره کمک می کنه. مهدی برگشت و زبونش رو درآورد. منم که نمی تونستم رو حرف بابام حرف بزنم گفتم زهر مار، ان شاءالله زبونت رو مار نیش بزنه. با یه حسرت عجیب به کوله نگاه کردم و انگار دارن منو می برن پای چوبه دار خسته و کوفته رفتم توی پذیرایی، مامان یه چیز بیار بخوریم تا برم با این پسر خنگت زبان کار کنم. مامان : واااا این چه طرز حرف زدن با داداشته! بعد می گی مهدی حرفای بد رو ازکجا یادگرفته، توکه بزرگه باشی از کوچیکه چه انتظاری میره. تو این فکر و خیال ها بودم که صدای اذان توی پادگان دوکوهه پیچید... ادامه دارد... @bastamIsar
امیدان فردا
#دو_واله_مدافع ❤️ #قسمت_سی_و_چهارم @bastamIsar هوالسبحان بوی عطر اینقدر زیاد بود که یه لحظه پسر ب
❤️ @bastamIsar هوالسبحان خیلی دوس داشتم توی خاطراتم بمونم و سیر کنم اما نماز اول وقت خیلی برام مهم بود. سریع رفتم سمت حسینیه حاج همت و وضو گرفتم و رفتم داخل. هنوز بعضیا خواب بودن... خادم اونجا داشت می گشت دنبال یکی که اذان بگه، منم که اذان گفتن رو بلد بودم، واسه همین رفتم جلو و اذان گفتم . نماز رو که خوندیم، رفتم سمت بچه های کاروان خودمون، هرچقدر نگاه می کردم مرتضی رو نمی دیدم، نگران شدم. به یکی سپردم صبحونه رو بگیره و بین بچه ها تقسیم کنه. هرچقدر به مرتضی زنگ می زدم جواب نمی داد، نگران شده بودم، دوره پادگان رو داشتم می رفتم، همینطوری بهش زنگ می زدم، جواب نمی داد... خودمو تف و لعنت می کردم و می گفتم خاک بر سرت اینقدر به بچه مردم گیر دادی تا قاطی کرد و برگشت . اگر برمی گشت خیلی ضایع بود... تقریبا نا امید شده بودم و داشتم برمی گشتم سمت اتوبوس، نزدیک اتوبوس شدم که دیدم نشسته کنار جدول و داره صبحونه می خوره. عصبانی و با حرص رفتم جلو گفتم معلومه کدوم گوری هستی؟ توجهی نکرد و چای شیرینش رو برداشت و از قصد هُرت کشید چون می دونست من از این کار بدم میاد. منم گفتم زهر مار مرتیکه اجنبی. رد شدم و رفتم سمت اعضاء و لیست رو گرفتم و دونه دونه خوندم که همه حاضر باشن. سوار اتوبوس شدیم و قرار بود بریم فکه، فکه رو خیلی دوس داشتم اصلا حال عجیبی بهم می داد. همش توی راه به این فکر می کردم که چجوری از دل مرتضی در بیارم. زیر چشمی حواسم به مائده هم بود، یه چفیه مشکی انداخته بود رو سرش و سیم هندزفری معلوم بود انگار داشت مداحی گوش می داد. رسیدیم فکه، رفتم سمت ناهید خانوم گفتم خاله جان کاری ندارید؟ مشکلی نیست؟ گفت نه پسرم، دستت درد نکنه. برگشتم برم که مائده صدام کرد آقا محمد. برگشتم گفتم بفرمایید، گفت ببخشید من شارژ پولی گوشیم تموم شده می شه یه شارژ برام بخرید، دستش رو باز کرد و پنج تومن بهم داد، اولش می خواستم نگیرم اما بعدش گفتم این لوس بازیا خوب نیست، اگر پول نگیرم یعنی من با شما نسبت دارم و پول من و شما نداره، پول رو گرفتم و گفتم چشم. راه افتادیم و قبل از اینکه وارد فکه بشیم از یه دکه سیار که اونجا بود یه شارژ خریدم و رفتم دادم به ناهید خانوم. سریع خودمو به جلوی کاروان رسوندم و آروم آروم راه میرفتم. یه کاروان جوان از کنارمون داشتن رد می شدن که مداحشون با یه صدای خیلی گرم و گیرا داشت شعر می خوند برای شهدا، آروم آروم اشک از گوشه چشمام درومد، یادمه اسماء نوشته بود عاشق فکه است و این رو وجه اشتراک من و خودش می دونست. دوباره مرغ دلم پر زد سمت خاطرات گذشته ... ادامه دارد... بخش اول @bastamIsar
امیدان فردا
#دو_واله_مدافع ❤️ #قسمت_سی_و_پنجم @bastamIsar هوالسبحان خیلی دوس داشتم توی خاطراتم بمونم و سیر کن
❤️ @bastamIsar هوالسبحان کاروان ما نشسته بودند و غرق تماشای راوی و محو شنیدن روایت های عجیب راوی درباره شهداء بودند و من هم یه گوشه چهار زانو نشسته بودم. ذهنم درگیر اسماء بود و دوباره اون شبی که نامه نوشته بود اومد به ذهنم. اون شب دو ساعتی با مهدی سرو کله زدم تا یکم زبان یاد بگیره و امتحان فرداش رو گند نزنه. خسته و کوفته بودم، برا اینکه یکم سر حال بشم رفتم یه دوش آب سرد گرفتم، اومدم بیرون و سریع با سشوآر موهامو خشک کردم و تیشرت سبز رنگ رو برداشتم و پوشیدم. سریع رفتم کنار کمد نشستم و مثه همیشه یه موسیقی بی کلام گذاشتم و پاکت رو باز کردم. یکم هیجان داشتم، قبل از اینکه نامه رو باز کنم به خودم خندیدم و گفتم الکی برا دختر مردم فیلم بازی کردی، اگر یه دوربین روی این نامه بود و این عجله و هیجانت رو ضبط می کرد و نشون می داد بهش آبروت می رفت . یه پوزخندی زدم و به خودم حق دادم من سنی نداشتم بچه بودم. پاکت رو باز کردم و نامه رو برداشتم . چهار تا برگه آچار نوشته بود البته پشت و رو نبود. اولین چیزی که نظرمو جلب کرد دست خط زیباش بود. واقعا خوش خط نوشته بود برعکس اکثر دخترا که خرچنگ قورباغه می نویسن. با ذکر هوالنور آغاز کرده بود. این نشون می داد که کامل و با دقت نوشته های سر رسید خاطراتم رو خونده چون من روزهایی که اتفاق خوب برام افتاده بود با هوالنور نوشته هامو شروع می کردم. نمی دونم چرا خط به خط و کلمه به کلمه اون نامه رو یادم مونده بود، شروع کردم نامه رو بخونم که در اتاق باز شد و مامانم وارد اتاق شد و گفت نمی خوای بخوابی؟ مهدی فردا امتحان داره اگرم می خوای بیدار بمونی چراغ ها رو خاموش کن... گفتم چشم و بلند شدم چراغارو خاموش کردم. خدا رو شکر اینجا تکنولوژی به کمکم اومد و چراغ قوه گوشیم نجاتم داد. سریع چراغ قوه رو روشن کردم و شروع کردم : هوالنور امروز که این نامه رو براتون می نویسم دلم مملو از محبت و عشقیست که تا بحال تجربه اش نکردم، امشب داره بارون میاد و انگار آسمون هم دلش گرفته، شاید برای من و این عشق و شایدم خدا می خواد وقتی این نامه رو می نویسم فضای اطرافم احساسی باشه. بگذریم! ببینید می دونم که الان از دست من ناراحتید و پیش خودتون می گید این دختر منو چی فرض کرده و بیخود کرده پیشنهاد اینجوری داده اما بذارید براتون تعریف کنم که چی شد و این محبت و علاقه از کجا شروع شد. علی از همون روزهای اول دانشگاه هر وقت میومد خونه از شما می گفت، از درس خوندنتون، از اینکه اساتید بهتون احترام میذارن، از هیئتی بودنتون، از روحیه بسیجی بودنتون، از خوش تیپ بودنتون و از همه مهمتر از عاطفه تون . کار هر هفته علی شده بود تعریف کردن تمام اتفاقات دانشگاه و بازگو کردن حوادث مربوط به خودش و شما. من کم کم احساس کردم چقدر دوس دارم همسر آینده ام‌شبیه شما باشه. یه جوون عاطفی، مودب، درس خون و امروزی. همه اینها ادامه داشت تا یه روز علی اومد و گفت محمد یه سر رسید داره که هر شب توش یه چیزایی می نویسه، علی می گفت خیلی دوس دارم اون سر رسید رو بخونم . راستش منم خیلی دوس داشتم بخونم، برام جالب بود یه پسر دفتر خاطرات داشته باشه، آخه معمولا اینکارا رو دخترا انجام میدن. من شب رو روز کردم و روز رو شب کردم تا علی بتونه ازتون اجازه بگیره و بالاخره تونست. شاید باور نکنید اما اون شبی که خاطراتتون رو خوندم دقیقا مثه الان از اول تا آخرش رو گریه کردم. احساس و عاطفه تماما در خاطراتتون موج میزد . چه وقایع عجیبی، چه زندگی پر فراز و نشیبی . راستی اون چه غمی هست تو دلتون که در تمام خاطراتتون ازش یاد کردید اما هیچوقت توضیح ندادی؟ این شد که من بهتون علاقه مند شدم، روز به روز محبتم بیشتر می شد و چون با مادرم خیلی راحت هستم و همیشه مادرم مثل خواهر بزرگتر برام بوده و خودش همیشه بهم گفته بود دخترم هر وقت احساس کردی دلت برا کسی لرزید به خودم بگو، قول میدم کمکت کنم، تصمیم گرفتم به مادرم بگم اما روم نمی شد . بخاطر همین یه روز که مادرم داشت میرفت مسافرت و از خاله ام عیادت کنه براش نوشتم و توی کیفش گذاشتم. ادامه دارد... @bastamIsar