#دو_واله_مدافع ❤️
#قسمت_بیست_وششم
هوالسبحان
سه شنبه شد و طبق روال همیشه داشتم حاضر می شدم که علی حسینی اومد دم در اتاق.
محمد هادی بریم؟
بریم .
راه افتادیم دوتایی بریم سمت حرم و بعدشم جمکران و بعدم برگردیم تهران.
علی حسینی از بچه های گل دانشگاه بود، از روز اول ثبت نام باهاش آشنا شدم، چون رشته اش کامپیوتر بود باهم هم اتاق نشدیم اما همه جا با هم می رفتیم. مذهبی بود اهل آهنگ و این قرتی بازی ها نبود.
نزدیک حرم شدیم رو کردم بهش و گفتم علی من یه بیست دقیقه کار دارم تو برو بشین یکم آدما رو نگاه کن تا من بیام.
گفت باشه و رفت.
منم تنهایی وارد حرم شدم و رفتم زیارت کردم و همونجا قسمت بالاسر بی بی شروع کردم به خوندن نماز استغاثه به حضرت زهرا.
ابوالفضل این نماز رو از آیت الله جاودان یادگرفته بود و هر وقت به مشکل می خورد نماز رو می خوند حاجتش رو می گرفت.
نماز رو داشتم می خوندم که به صد تا ذکر آخر رسیدم که دیدم علی و یه مرد کت و شلواری کنارم نشستن. با اشاره گفتم صبر کن.
رفتم به سجده و شروع کردم ذکر رو گفتن.
یا مولا یا فاطمه اغیثینی...
زبونم این ذکر رو می گفت اما ذهنم پیش علی و این مرده بود.
نمازم که تموم شد رو کردم سمت علی و گفتم ببخشید طولانی شد.
لابد کلی بهم فحش دادی.
تا اینو گفتم دیدم لبش رو گاز گرفت و با اشاره بهم فهموند چیزی نگم.
سریع با انگشت به اون مرد اشاره کرد و گفت پدرم هستن.
من انگار یه لحظه قبض روح شدم و سریع بلند شدم و سلام علیک کردم و عذرخواهی کردم که نشناختم.
پدر علی با روی خوش گفت عیب نداره پسرم، خدا رو شکر که علی ما دوستای خوب و با ایمانی مثه شما داره.
بنده خدا فکر می کرد من الان چه پسر مقدسی هستم غافل از اینکه به زور و اصرار ابوالفضل نماز رو خوندم.
یکم حرف زدیم و دیدم علی گفت بابا من برم پیش مامان اینا ببینم چیزی نمیخوان.
منم تو دلم گفتم علی اجنبی کدوم گوری داری میری منو با این تنها نذار.
اما انگار همه این برنامه ها از قبل تعیین شده بود.
تا علی رفت پدر علی اومد نزدیک تر و نمی دونم چیشد حرف از ازدواج زد.
منم مثه بچه پر رو ها گفتم حاج اقا من هنوز بچه ام چیزی حالیم نیست، بعدشم پول ندارم واسه ازدواج. حالا حالا ها وقت دارم.
پدر علی یه متانت خاصی داشت، فرهنگی نبود اما انگار داشتم با یه معلم قرآن حرف می زدم .
ازش خوشم اومده بود.
گفت اگر یه دختری پیدا بشه که خانوادش ازت پول نخواد چی قبول می کنی؟
منه احمقم گفتم حاج اقا من از این شانس ها ندارم وگرنه کی بدش میاد یه دختره پولدار زنش بشه.
تا اینو گفتم گفت خب هست.
من چشمام گرد شد و با تعجب نگاش کردم.
ادامه دارد...
@bastamisar