eitaa logo
امیدان فردا
226 دنبال‌کننده
9.5هزار عکس
8.2هزار ویدیو
274 فایل
کانال حوزه مقاومت ایثار بسطام بسیج دانش اموزی ارتباط با ما👇 @Isar_bastam @Isar_bastam_2 ادرس کانال تلگرامی امیدان فردا 👇👇👇👇 @bastamisar شاد: https://shad.ir/BDA_Semnan7
مشاهده در ایتا
دانلود
امیدان فردا
#دو_واله_مدافع ❤️ #قسمت_سی_و_دوم هوالسبحان آهای عاشق با توام. خسته شده بودم، همینطور که با چشمام
❤️ @bastamIsar هوالسبحان دستم رو می کشید منم زورم نمی رسید و برا اینکه بقیه بیدار نشن باهاش رفتم، رفتیم پشت حسینیه. .داد میزد! آره من دین ندارم، من دنبال پیامک بازی ام. دستم رو گذاشتم جلو دهنش گفتم زشته. گریه اش گرفته بود، بغلش کردم گفتم ببخشید. غلط کردم، تو رو خدا داد نزن. به زور نشوندم ،بغلش کردم، گفتم من غلط کردم، ببخش. تو رو خدا گریه نکن. هیچی نمی گفت فقط داشت گریه می کرد. بلند بلند گریه می کرد، نمی دونم چرا یه دفعه قاطی کرد. سکوت کردم و گذاشتم راحت گریه هاشو بکنه. آروم تر که شد.. رفتم اونطرف نشستم، اشک از گوشه چشمم میومد و آروم با چفیه پاک می کردم. نباید اذیتش می کردم. خبر مرگم می خواستم راهنماییش کنم، بدتر شد.. نگاهش می کردم و آروم گریه می کردم. اونم متوجه شده بود اما اینقدر از دستم ناراحت بود که هیچی نمی گفت. بلند شدم و رفتم! فضای دوکوهه آرامش نداشت برام. بنظرم یه جای همیشه شلوغ و پر تردد بود. آروم از گوشه ساختمون ها راه می رفتم و گریه می کردم. هم برا مرتضی هم برا خودم هم برای اسماء. یه بلایی سرم اومده بود که جرات نمی کردم با کسی در موردش حرف بزنم. هر وقت به اسماء فکرمی کردم وجودم می لرزید و ترس داشتم از اینکه چه بلایی قراره سر این دختر بیاد. نمی دونم چرا دوباره مرغ دلم پر زد به خاطرات گذشته. اولین روزی که اسماء رو دیدم و موضوع رو متوجه شدم اینقدر فشار عصبی بهم وارد شده بود که توی حرم از حال رفتم و پدر اسماء و خانوادش منو برده بودن اوژانس. وقتی چشمام رو توی اوژانس باز کردم، خواستم بلند بشم که سوزش دستم بخاطر سوزن سرم اذیتم کرد. چشمام افتاد به پدر علی که بالا سرم ایستاده. پسرم حالت خوبه؟ من: چی شده؟ چرا من اینجام؟ هیچی پسرم یکم فشارت افتاده بود، دکترگفته سرم که تموم بشه می تونی بری. من شرمنده ام، ما مقصر شدیم. من: دشمنتون شرمنده، شما تشریف ببرید، سرم تموم بشه خودم میرم. پدر علی: نه صبر می کنیم سرم تموم بشه، می رسونیمت تهران. من: لازم نیست آقای حسینی، من تمام سعی ام رو دارم می کنم بی حرمتی نکنم. لطفا تشریف ببرید. پدر علی گفت باشه لا اقل صبر کنیم مرخص بشی که خیالمون راحت بشه. سکوت کردم و فقط داشتم یکبار تمام اتفاقات رو مرور می کردم. سرم تموم شد و پرستار اومد سوزن رو از دستم کشید. همین که سوزن رو کشید دردم گرفت و اشکم اومد، عجیب بود اینقدر نازک نارنجی نبودم اما انگار دلم یه عالمه گریه می خواست. به سختی از روی تخت بلند شدم، بخاطر سرم منگ منگ بود . گوشیم رو از جیبم در آوردم، وااای مادرم چقدر زنگ زده بود. دیر شده بود و نگران شده بود. سریع زنگ‌زدم : سلام مادرجان، ببخشید گوشی تو جیبم بود و متوجه نشده بودم. مامان: سلام معلوم هست کجایی؟ دلم هزار راه رفت! چرا نیومدی تهران؟ مگه کلاس هات تموم نشده؟ من: مامان جان رفتم حرم زیارت، دارم راه میفتم بیام. ببخشید دیگه. خداحافظی کردم و با یه عصبانیتی به علی نگاه کردم. نمی دونم چرا همه این اتفاقات رو از چشم علی می دیدم. واقعا هم اون مقصر بود، چه لزومی داشته بره اونطوری از من تعریف کنه که اسماء بخواد به من علاقمند بشه. دم در اوژانس اسماء و مادرش و علی نشسته بودن، رفتم جلو و خداحافظی کردم و خطاب به مادرشون گفتم حاج خانوم ببخشید به زحمت افتادید، مادرش انگار خیلی گریه کرده بود و گفت پسرم تو هم مثل علی خودم بیا با ما بریم تهران. من نگران حالتم ! گفتم نه ممنون، چیزی نبود، بازم ببخشید. با اجازتون، همین که خواستم برگردم اسماء خیلی آروم گفت خداحافظ. دلم لرزید اما باید بی توجهی می کردم. تند تند راه رفتم و داشتم از اوژانس خارج می شدم که علی صدام زد، محمدهادی کیفت جا موند. کوله ام رو ازش گرفتم و بهش گفتم خوووب رسم رفاقت رو بجا آوردی. بی معرفت!!! کوله رو گرفتم و خداحافظی کردم و رفتم. تمام راه برگشت با اون خستگی و کوفتگی داشتم فکر می کردم. صدای گریه اون دختر برای دل من دقیقا مثل شیپور جنگ بود، جنگ با احساسات، جنگ عقل و عاطفه... چند قطره ای اشک از گوشه چشمام اومد اما بغل دستم یه پسر فشن نشسته بود و دوس نداشتم متوجه بشه ... سریع خم شدم و زیپ کوله ام رو باز کردم که از داخلش دستمال کاغذی بردارم، همین که زیپ رو باز کردم، بوی عطری خورد به صورتم، چه عطر خوش بویی، آره بوی عطر یاس بود. یه لحظه این بو منو مست خودش کرد. ادامه دارد... @bastamIsar