eitaa logo
امیدان فردا
208 دنبال‌کننده
10هزار عکس
8.9هزار ویدیو
288 فایل
کانال حوزه مقاومت ایثار بسطام بسیج دانش اموزی ارتباط با ما👇 @Isar_bastam @Isar_bastam_2 ادرس کانال تلگرامی امیدان فردا 👇👇👇👇 @bastamisar شاد: https://shad.ir/BDA_Semnan7
مشاهده در ایتا
دانلود
امیدان فردا
#دو_واله_مدافع #قسمت_چهاردهم هوالسبحان مرتضی: ای به چشم، یه تک چرخ زد و منم مثه همیشه یه علی بلند
هوالسبحان اینقدر هیجان و استرس بهم وارد شد دستشوییم گرفت.گفتم پاشو بریم توالت فرهنگسرا، راه افتادیم دور حوض بزرگ فرهنگسرا رو پیاده رفتیم. بوی لجن ته نشین شده کف حوض و خلوتی فضای پارک فضا رو عجیب کرده بود. صدای قدم هامون می پیچید، اون طرف پارک هم دوتا معتاد نشسته بودن، بنده های خدا تا تیپ ما رو دیدن فکر کردن مامور اومده و خودشونو جمع و جور کردن... وضو گرفتیم و برگشتیم، داشتم می لرزیدم، اما حاضر بودم امشب از سرما بمیرم اما بفهمم مرتضی از کجا دختره رو پیدا کرده. داشتم گرمکن ام رو می پوشیدم که بهش گفتم خب تعریف کن. مرتضی: میشه نگم. من: نه باید بگی، بیخود می کنی نگی. مرتضی: باشه دعوا نکن، بخدا خودمم چند ماهه دارم دیوونه میشم، مدتی بود یکی با یه خط ایرانسل مزاحمم می شد... من: چه مزاحمتی؟ مرتضی: چه می دونم همش پیام می داد شما منو یاد شهدا میندازید، کاش می شد باهاتون حرف بزنم. منم توجه نمی کردم فکر می کردم از بچه های محل یا دانشگاهن می خوان ایستگاهمو بگیرن. تا اینکه یه روز پیام داد می دونم پنجشنبه ها با آقا محمدهادی می رید بهشت زهرا، میشه ایشون رو امروز نیارید و بیاید سر قبر شهید موسوی ببینمتون. من: تو هم با نامردیه تمام منو پیچوندی، یعنی خاک بر سر من کنن با این رفیقام. مرتضی: شلوغش نکن گوش کن دیگه، اصلا نمی خوای نمی گم. من: یه مشت از گندم هایی که مردم آورده بودن و ریخته بودن رو قبر شهداء برداشتم پرت کردم سمتش گفتم غلط می کنی باید بگی. نگی می رم به مامانت می گم. مرتضی: اه، تهدید نکن می گم، اونروز رفتم، سه مرتبه تا باقر شهر رفتم و برگشتم، تمام بدنم داشت می لرزید. اما بالاخره رفتم، وارد فضای بهشت زهرا شدم قلبم داشت از دهنم درمیومد، والاهه (تیکه کلام مرتضی) من فقط می خواستم بدونم این کیه که ایستگاهه منو گرفته. نزدیک قطعه که شدم از دور دیدم یه خانوم چادری سر مزار شهیده، اومدم برگردم که برگشت سمت من و منو دید. من: با کمال تعجب داشتم نگاش می کردم. مرتضی: داداش اونجوری نگاه نکن بخدا من نرفته بودم دختر بازی. داشتم می گفتم مجبور شدم برم پایین. بخدا پاهام داشت می لرزید ولی مجبور بودم برم جلو. به نزدیکی دو متری قبر رسیدم بلند سلام داد و منم آب دهنمو قورت دادم و گفتم سلام. محمد هادی یه دختر محجبه و چادری که اصلا چهره اش معلوم نبود. تا همین جا رو می تونم برات تعریف کنم چون مابقیش رو راضی نیست. ادامه دارد... @Bastamisar
هوالسبحان تا همین جا رو می تونم برات تعریف کنم چون مابقیش رو راضی نیست. من: عوض شدی، گرگ شدی، چقدر گفتم لعنتی نرو دانشگاه، تو بره ای میری دانشگاه میخورنت. گوش نکردی چقدر بهت گفتم برو طلبگی بخون، چقدر گفتم اما فکر کردی تو دانشگاه حلوا خیر می کنن، بفرما تحویل بگیر. با عصبانیت بلند شدم و راه افتادم سمت خونه. مرتضی: افتاد دنبالم، محمد صبر کن، زود قضاوت نکن، بذار توضیح میدم، لعنتی من دختر بازی نکردم. نرو من الان راز دلم رو به تو گفتم، نرو. من اون لحظه اینقدر ناراحت بودم، تا خود خونه به تمام دخترای چادری فحش دادم. از هرچی دختره چادری بود متنفر شده بودم. نزدیکای خونه بودم که احساس کردم دماغم گرم شده، دستم رو بردم دیدم خون داره میاد. نشستم گوشه کوچه، مرتضی با موتور داشت میومد دنبالم، انگاری دیده بود من نشستم فکر کرده بود حالم بد شده، نصفه شبی چنان یا زهرا گفت که ترسیدم. سریع اومد پیشم گفت داداش چی شدی؟ خون داره میاد، حرف بزن. گفتم هیچی نیس، شلوغش نکن، دستمال داری بده بگیرم جلوش نریزه رو لباسم. مرتضی: دستمالم کثیفه، دستمال استفاده نشده ندارم. من: عیب نداره بده. مرتضی: داداش چرا اینجوری شدی؟ غلط کردم تقصیر منه. من که گفتم نگم تو اصرار کردی. من: مرتضی هیچی نگو، حالم از خودم بهم می خوره، از تو بهم می خوره، از دخترا بهم می خوره. برو واینسا، وایسی بخدا یه بلایی سر خودم و تو میارم. برو. بلند شدم آروم تا دم خونه رسیدم اما وارد آپارتمان نشدم، رفتم سمت در حیاط، باید صورت و بینی ام رو می شستم، مامانم اگر اینطوری می دیدم سکته می کرد. با سختی تمام و آب یخ حیاط صورتمو شستم، صورتم داشت کِز کِز می کرد از سرما. دو قطره خون هم ریخته بود رو پاچه شلوارم، وارد خونه شدم، همه خواب بودن. سریع رفتم تو اتاق، مامانم بیدار شد، محمد تویی؟ سلام آره فدات شم ببخشید بیدارت کردم، منم الان می خوابم. نماز بیدارم کن مامان جان. سریع در اتاق رو بستم، اولین کاری که کردم دوتا دستمال کاغذی لول کردم فرو کردم تو دوتا سوراخ دماغم، سریع لباسمو درآوردم، تیشرت فیروزه ای رو پوشیدم اما سردم بود، یه چفیه برداشتم انداختم رو دوشم که گرمم بشه و رفتم تو حمام، پاچه شلوارمو آب کشیدم، حسابی چلوندم. خسته و کوفته اومدم تو اتاق، نگاهم افتاد به عکس شهدایی که کنج اتاق چسبونده بودم به گونی، شهید پلارک، رفتم سمتش . عکسش رو بوسیدم گفتم سید جان سر جدت مرتضی رو کمک کن. ادامه دارد... @Bastamisar
امیدان فردا
#دو_واله_مدافع #قسمت_شانزدهم هوالسبحان تا همین جا رو می تونم برات تعریف کنم چون مابقیش رو راضی نی
هوالسبحان دراز کشیدم، داشتم می لرزیدم اما دیگه تنبلیم میومد برم پتو بیارم، همون پتو مسافرتی که گوشه اتاق تا کرده بودم از صبح انداختم رو خودم. اینقدر خسته بودم که خوابم برد. صبح که بلند شدم دیدم یه عالمه میس کال و پیامک برام اومده، حدس میزدم مرتضی باشه. قفل گوشی رو باز کردم. آره همه زنگها رو مرتضی زده بود. پیامم داده بود اما یه شماره ناشناس هم پیام داده بود. بازش کردم، عه این کیه دیگه؟ سلام آقا محمد هادی، میدونم حق نداشتم به شما پیام بدم، اما اومدم فقط بگم مرتضی بی گناهه. توروخدا نسبت بهش بدبین نشین. دیشب بهم پیام داده :لعنت به تو! لعنت به عاطفه! لعنت به احساس. محمدهادی موضوع رو فهمید! باهام قهر کرده، حالش بد شد از دماغش خون اومد. تو از کجا پیدات شد یکدفعه ،چرا دل منو بردی؟ من: گوشی رو پرت کردم رو پشتی که تکیه داده بودیم، دختره خیره سر با پررویی هرچه تمام پیام داده مرتضی مقصر نیست، خاک بر سرت مرتضی که نامحرم اسم کوچیکت رو میاره، خاک بر سرت که با دختره مردم پیامک میدین. خاک بر سرت محمد هادی که ناهید خانوم انتظار داره برم دخترش رو بگیرم، آره دیگه خرم برم پس مونده مرتضی رو بگیرم. داشتم بد و بیراه می گفتم که مامانم وارد اتاق شد. مامان: چی شده دوباره، دیوونه شدی داری با خودت حرف می زنی و زمین و زمان رو بهم می بافی؟ من: سلام مامان جان، هیچی نشده چرا جو می دی مامانم. مامان: پاشو! پاشو بیا صبحونه بخوریم. من: چشم شما برید الان میام. بلند شدم پتوم رو تا کردم گذاشتم روی رختخواب ها. @bastamisar
هوالسبحان سریع رفتم تو حال... سلام مامان جون! سلام، چند بار سلام می کنی؟ من: هزار بار، سلام سلام سلام سلام، خب عروس بابام صبحونه چیه؟ مامان: عی عروس کجا بود پسر! ارده شیره می خوری؟ من: مامان نه نون و پنیر میخوام. مامان: تو آخر سر منو روانی می کنی با این خوردن هات، اصلا حواست به مهدی داداشت هست؟ کجا میره، با کی میره؟ مادرجان من دیگه پیر شدم، باباتم که بیخیاله، من مهدی رو به تو سپردم. من: بله ننه جون حواسم هست، آمارش رو از بچه ها می گیرم، یه بچه سوسول رو تربیت کردی و تحویل جامعه دادی. مامان: اگر مهدی هم مثه تو درس خون باشه و اهل بشه من دیگه از خدا هیچی نمی خوام. من: زکی! یعنی تو برا پسرات عروس نمی خوای؟ مامان: الهی فدات بشم چرا نمی خوام،تو خودت میگی زن نمی خوای وگرنه من آرزو دارم نوه هامو ببینم و بعد بمیرم، الهی فداشون بشم. من: سکوت کردم و تو دلم گفتم، الهی پیش مرگت بشم و داغت رو نبینم مامان جان، خدایا من حالا حالاها مامانم رو می خوام. کلی برنامه واسش دارم، خیلی زجر کشیده برا ما. صبحانه رو خوردم و رفتم سراغ کمد لباسام، یه مداحی از آقا نریمان گذاشتم و شروع کردم لباسامو از دوباره تا کردن و بقچه کردن، بعد از کمد لباسامم رفتم سراغ کمد کتاب هام. عید نزدیک بود باید قبل از خونه تکونی کارهای خودمو می کردم تا تو خونه تکونی به مامانم کمک کنم. تا عید اصلا با مرتضی حرف نزدم، زنگ هم نزدم، مسجدم که می رفتم یه جوری می رفتم که باهم رو در رو نشیم. فقط یه بار داشتم از مسجد برمی گشتم، که سر کوچه مسجد دیدم مائده داره میاد، هرچی بغض و خشم تو دلم داشتم آوردم تو چشمام و بهش نگاه کردم، اونم انگار متوجه شد و سرشو انداخت پایین. با مرتضی حرف نمی زدم اما همش فکرم پیشش بود، همش احساس می کردم داره با اون دختره پیامک بازی می کنن و دل می دن و قلوه می گیرن. مرتضی! مرتضی! باورم نمیشه، چقدر محیط دانشگاه می تونه آدم‌ رو تغییر بده، مرتضی اینقدر پسر پاکی بود که وقتی در شرایط گناه قرار می گرفت تمام وجودش قرمز می شد انگار گوشش آتیش گرفته، بخاطر همین خیلی وقتها تنها بود، می گفت اذیت می شم، این حالتش رو به استاد نصیری هم که از اساتید اخلاق بود گفته بود ایشون تایید کرده بود. اما حالا... خیلی زود اسفندماه داشت تموم می شد، عید داشت میومد، حسابی خونه زندگیمون بهم ریخته بود، یه روز داشتم پنجره و شیشه های رو به کوچه رو دستمال می کشیدم و تمیز می کردم که دیدم مرتضی داره با موتور رد میشه، روم رو کردم سمت خونه که انگار من ندیدم. @bastamisar
امیدان فردا
#دو_واله_مدافع #قسمت_هجدهم هوالسبحان سریع رفتم تو حال... سلام مامان جون! سلام، چند بار سلام می
هوالسبحان اونم با سرعت رد شد اما وسط کوچه برگشت، اومد سمت خونه. جلوی حیاط نگه داشت و گفت : نامرد راهیان نور اگر میای و حاج خانم هم میاری بگو ثبت نامت کنم! برا اینکه کم نیارم گفتم خوبه دیگه خانوادگی هم میبرن، دختر و پسرای جوون راحت جولان بدن کنار هم. ناراحت شد و سرشو تکون داد و رفت. من که از شیشه پنجره داشتم نگاهش می کردم آروم گفتم حیفه تو که افتادی تو دام اون دختر. کارهای خونه تموم شد و خونه بوی نو گرفته بود، راهیان نور هم ثبت نام کردم البته خودم تنهایی، مامان به هوای مهدی که از هفته دوم عید مدرسه شون براشون کلاس فوق العاده گذاشته بود نیومد. هر روز که به سال تحویل نزدیک می شدیم حالم به جای اینکه بهتر بشه بدتر می شد. اصلا از عید نوروز خاطره خوشی نداشتم. شب سال تحویل رسید، بعد از زینب و زهرا که ازدواج کردن، مامان حوصله سفره هفت سین پهن کردن نداشت، واسه همین من درست می کردم. یه پارچه ترمه داشتیم که مامان از ننه گرفته بود، اونو پهن کردم گوشه اُپن آشپزخونه. یکم پارچه رو نامظم کردم که قشنگ تر بشه. پیاله های کوچیک قهوه ای رنگی که مامان از زمان عروسیش با احتیاط نگه داشته بود و همیشه می گفت اینا یادگار آجی(مادر بزرگش) هست و برداشتم و با نظم چیدم کنار هم، سماق و سرکه و سکه و سیب و سمنو رو ریختم. من: مامان سیر نداریم؟ مامان :نه پسرم نداریم، ول کن حالا زیاد مهم نیست که، کسی خونه ما نمیاد که. من: عه مامان نمیشه که سفره ناقص میشه. مامان : الان زنگ می زنم ببینم ناهید داره؟ من: نه نه نمی خواد . مامان: چته پسر، چرا داد میزنی؟ خب بذار ببینم اگر داره برو بگیر. من: زیر لب گفتم نمی خواد بابا، من نمی خوام برم دم خونه اونا. اه ! مامان: محمد میگه داریم برو بگیر و زود بیا. من: چشم . با حرص تمام سریع شلوار کتون نخودی و یه بلوز تونیک صورتی پوشیدم و رفتم. رسیدم دم خونشون و زنگ زدم، ناهید خانوم آیفون رو برداشت، سلام محمد جان صبر کن الان میارم‌. خوشحال شدم و گفتم خدا رو شکر خودش میاره، رفتم سمت درشون و داشتم سوت میزدم که دیدم در باز شد و ... ادامه دارد... @bastamisar
هوالسبحان سلام آره خود مائده بود، هُل کرده بودم یکم مِن مِن کردم و گفتم سلام. با دستش که زیر چادر پنهان بود دوتا سیر گرفت سمتم. منم دستم رو باز کردم و گفتم بندازید. اینقدر شوکه بودم که خداحافظی نکردم. نمیدونم چرا نسبت به این دختر حس خوبی نداشتم. خودم می دونستم رفتارم درست نیست و اصلا به من ربط نداره اما من رو مرتضی حساس بودم، درسته به اندازه اون که منو دوست داشت دوسش نداشتم اما روش حساس بودم. برام عزیز بود دوس نداشتم کار اشتباه بکنه و یه عمر پشیمون باشه از اشتباهش. تو این فکرا بودم که دیدم یکی جلوم سبز شد، بح بح آقای خوشتیپ. من: عه سلام مسعود خوبی؟ خوشی؟ چه خبرا؟ مسعود: سر به زیر شدی؟ تو نمیگی اینجوری تیپ میزنی میای بیرون پشتت دخترا غش می کنن. من: خنده مصنوعی کردم و گفتم چی میگی بابا کجا خوش تیپ! مسعود: راهیان میای دیگه؟ از الان بگم باید کنار من بشینیا نمی ذارم کنار مرتضی اجنبی بشینی. اجنبی تیکه کلام من بود، اینقدر استفاده کرده بودم که مسعود هم عادت کرده بود. یکم در مورد محل و مسجد حرف زدیم و خداحافظی کردیم. بدو بدو رفتم سمت خونه، دیر شده بود . رسیدم خونه سریع لباسامو عوض کردم و رفتم سراغ سفره، خب دیگه سین های سفره کامل شده بود. سبزه هم گذاشتم، تنگ ماهی هم که تو یخچال بود درآوردم، پنج تا ماهی توش بود، هرسال نزدیک عید مسابقه ماهی قرمز تو مسجد برگزار میشه و منم مجری هستم، البته مجری که نه، اونجا میشینم و بچه ها میان سوره قرآن می خونن و به تعداد سوره ها ماهی میگیرن، هرسال به خودمم به عنوان هدیه میدن. ماهی هم گذاشتم یکمم عطر کول واتر زدم به چهار گوشه ترمه که بوی خوب بپیچه . آخیش یه نفس راحت کشیدم و مامانم اومد تو حال و دید. مامان: به به پسر گلم چکار کرده! کاش تو دختر می شدی، اینقدر باسلیقه ای، بعداز خواهرات من هیچوقت نبودشون رو احساس نکردم. دختر بودی شوهرت نمی دادم ، نگهت میداشتم تا آخر عمر همدمم بمونی. من: اگر دختر بودم اسمم رو چی میذاشتی؟ مامان: نمیدونم... من: بلقیس خوبه؟ کوکب چی؟ دوتایی خندیدیم و بدو بدو رفتم سمت مامانم و قلقلکش دادم، مامانمم جون آقاش رو قسم می خورد که نکن الان میفتم ولی من حسابی قلقلکش دادم. بعدشم یه ماچ گنده ازش گرفتم. شام رو خوردیم و قرار شد همه یه چرت کوچیک بزنن تا برا لحظه سال تحویل که دو بامداد بود بیدار بشیم. همه خوابیده بودن اما من خوابم نمیومد. این روزا حسابی ساعت خوابم بهم خورده بود. اه دوباره خاطرات قبل ... دوباره اسماء! ادامه دارد... @bastamisar
امیدان فردا
#دو_واله_مدافع #قسمت_بیستم هوالسبحان سلام آره خود مائده بود، هُل کرده بودم یکم مِن مِن کردم و گ
هوالسبحان روی کاناپه دراز کشیده بودم و تلویزیون نگاه می کردم، عه برنامه احسان علیخانی، لعیا زنگنه رو دعوت کرده بودن، خیلی خوشحال شدم، رفتم جلوتر که صدا رو خوب متوجه بشم. گپ و گفت جالبی بود، بعد از سریال در پناه تو که لعیا زنگنه نقش یه دختر محجوب چادری رو بازی کرده بود از بازیش خوشم اومده. در پناه تو... عجب سریالی... انگار همه چی دست به دست هم داده این لحظه سال تحویل منو یاد اون بندازه، روز اول عید دو سال پیش! عجب روز وحشتناکی بود! هرکاری کردم که نرم به خاطرات دو سال پیش نشد. خونه نشسته بودم و خیلی خوش و خرم که روز اول عیده و پونزده روز تعطیلیم. گوشیم زنگ زد، بفرمایید؟ سلام آقا محمد هادی؟ بفرمایید خودمم! من پدرم علی حسینی ام. من: بله بله بفرمایید در خدمتم، سال نوتون مبارک باشه. همچنین، پسرم یه خواهشی ازت دارم، فقط رد نکن. من: بفرمایید! چی شده؟ حضوری باید بیام با هم بریم یه جایی. قلبم داشت از سینه ام در میومد، آقای حسینی روز اول عیده نمیشه آخه. آقای حسینی: حتی اگر بگم جون دخترم در خطره! نتونستم نه بگم و جلوی ایستگاه مترو قرار گذاشتیم. نمیدونستم به خانوادم چی باید بگم اما بالاخره بعد از کلی صغری کبری چیدن زدم بیرون. بارون اومده بود منم شلوار کتون سفید پوشیده بودم با یه پیراهن کتان آبی آسمونی، همش نگران این بودم لک بیافته رو شلوارم. ساعت سفیدم انداخته بودم و مدام بهش نگاه می کردم که زود برسم به محل قرار. در بین راه همش به این فکر می کردم چی شده؟ آقای حسینی اومد بی معطلی نشستم تو ماشین، شخصیت آروم و متینی داشت اما مشخص بود از تو داره منفجر میشه، زیر چشمش کبود شده بود و صداش یکم گرفته بود انگار تازه گریه اش تموم شده! ادامه دارد... @bastamisar
هوالسبحان تمام راه رو سکوت کرده بود و با سرعت بالایی رانندگی می کرد، نزدیک پاسداران که شدیم گفت رفتیم اصلا هُل نکن، فقط تو رو خدا راضیش کن . اینو که گفت اضطرابم بیشتر شد، قلبم داشت تندتند میزد، تعریق بدنم زیاد شد و دستام داشت می لرزید. رسیدیم دم خونشون، زنگ زد و بدون پرسش در باز شد. اینقدر اضطراب داشتم که چی شده با آسانسور نرفتم و از پله ها می رفتم بالا. به سختی پله های آخرم دویدم و زنگ در خونه رو زدم. در رو خانوم حسینی باز کرد. با صدای بلند گریه می کرد و جیغ میزد دخترمو کُشتی، خیلی ترسیده بودم. وارد خونه شدم، علی یه گوشه نشسته بود و آروم داشت گریه می کرد. رفتم سمتش گفتم چی شده؟ با اشاره اتاق گوشه پذیرایی رو نشون داد. پاهام داشت می لرزید، صدای گریه بلند مادرش اعصابمو داغون کرده بود، توان نداشتم یه قدم دیگه برم جلو. به سختی رفتم جلو، در زدم. صدایی نیومد! مادرش اومد با مشت میزد به در، اسماء اسماء در رو باز کن، محمد هادی اومده. باز کن . احساس کردم روح داره از بدنم جدا می شه، لب هام داشت می لرزید و با صدای بریده بریده گفتم خانوم حسینی باز کنید. یک دقیقه ای گذشت در باز شد... جرات نمی کردم برم داخل، برگشتم نگاه کردم به مادرش، شما اول برید بعد من بیام. مادرش رفت و با صدای جیغ یا حسین یا امام رضا نفهمیدم چی شد فقط دویدم سمت در و رفتم داخل. قیامت شده بود، تمام کف اتاق که سرامیک سفید بود با خرده های آیینه یکی بود. همه کتاب ها پرت شده بودند. شوکه بودم و سرم رو آوردم بالا. آره درست دیدم خون بود، اسماء نشسته بود گوشه تخت و ملحفه صورتی تخت غرق به خون بود. ادامه دارد... @bastamisar
امیدان فردا
#دو_واله_مدافع #قسمت_بیست_و_دوم هوالسبحان تمام راه رو سکوت کرده بود و با سرعت بالایی رانندگی می کر
هوالسبحان نتونستم دووم بیارم و با زانو نشستم زمین، نفس هام به سختی در میومد و چشمام پر از اشک بود، تماشای یه دختر مظلوم و بی حال که خون زیادی ازش رفته برام دشوار و وحشتناک بود. مادر اسماء هم فقط جیغ می زد و می زد تو صورتش، بابای اسماء و علی هم سعی می کردن بفهمن کجای اسماء بریده. خودش با صدای آروم و در اوج بی حالی گفت چیزی نیست کف دستم بریده . باباش سریع دستش رو باز کرد، با روسری سبزی که روی صندلی میز تحریر بود دستش رو محکم بست و گفت پاشو بریم بیمارستان، چرا اینکارو کردی؟ اسماء گفت چیزی نشده برید بیرون باهاش کار دارم. من بلند شدم و با گریه خواستم برم بیرون که اسماء گفت: با تو کار دارم،کجا داری میری؟ حالم اصلا خوب نبود، شوکه و عصبی. با شرمندگی تمام و خجالت برگشتم، عرق سرد رو روی پیشونیم احساس می کردم، سرمو بالا نیاوردم، دونه دونه داشتن می رفتن بیرون، پدرش که خواست خارج بشه در رو نیمه باز گذاشت، اولین کاری که کردم رفتم در رو کامل باز کردم، سرم هنوز پایین بود. اسماء: سرتو بگیر بالا، ببین چه بلایی سرم آوردی! زد زیر گریه. دیگه طاقت شنیدن حرفاشو نداشتم، با زانو محکم خوردم زمین، بلند بلند گریه می کردم و می گفتم چرا اینطوری می کنی؟ این کارا یعنی چی؟ روز اول عید رو چرا به همه تلخ می کنی؟ بخدا ما بهم نمی خوریم، به درد هم نمی خوریم. گریه می کرد و می گفت من دوستت دارم، با هرگریه ای که می کرد انگار دارن سوزن می زنن به چشمام. قفسه سینه ام داشت بهم فشار میاورد، فضای اتاقش برام سنگین بود، سرم رو انداختم پایین. داد می زد بهم نگاه کن، نترس با نگاه کردن من عاشق نمی شی. منه خر بودم که با دیدن عکست عاشقت شدم، ببین چه بلایی داره سرم میاد. سرم پایین بود و اشک از گوشه چشمم لیز می خورد و میفتاد رو زمین. یه لحظه دیدم خون آبه داره میریزه زمین. آره خون دماغ شدم،سریع سرم رو آوردم بالا، داشت گریه می کرد و حرف می زد که متوجه خون بینی ام شد. زد تو صورتش، هادی هادی چی شدی؟ دوید سمتم، رفتم عقب گفتم هیچی نیس، داد نزن یکم داره خون میاد، سریع از جیبم دستمال برداشتم گرفتم جلو بینی ام. خانوادش اومدن تو اتاق، باباش گفت پسر چی شده؟ گفتم هیچی نیست حاج اقا از بینی ام داره خون میاد. مادرش هم همینطوری داشت گریه می کرد، خدایا این چه بلایی بود سر زندگیم اومد، خدایا چرا صدامو نمی شنوی! ادامه دارد... @bastamisar
❤️ هوالسبحان از علی خواستم توالت رو بهم نشون بده! دستم رو گرفت و برد سمت توالت. منم زیر لب و آهسته می گفتم خیلی بی غیرتی باعث همه این بدبختیا تو نامردی. خیلی نامردی، خیلی کثافتی. علی هم سکوت کامل انگار این خانواده ارثی آروم بودن نمیدونم این دختره به کی رفت بود اینقدر دیوونه بود. خون بینی ام رو شستم و دستمال کاغذی گذاشتم داخل بینی ام، از توالت اومدم بیرون . آقای حسینی رو صدا کردم : ببخشید من الان چه کمکی می تونستم بکنم جز اینکه داغون بشم و عید امسالم خراب بشه. دفعه بعد دخترتون اینکارو کرد محکم بزنید تو گوشش تا دیگه اینکارو نکنه، صدای گریه اش داشت میومد اما مجبور بودم بگم تا ازم متنفر بشه، دفعات قبل هم گفتم ما به درد هم نمی خوریم شما یه نگاه به خونه زندگیتون بکنید مگه دیوانه اید دخترتون رو می خواید بدید به یه پسر آس و پاس؟ خداحافظ لطفا دیگه به من زنگ نزنید. اصلا نذاشتم حرفی بزنن و سریع از پله ها اومدم پایین. رسیدم جلوی در که صداش از آیفون اومد و گفت دفعه بعد خودکشی می کنم منتظر شنیدن خبر مرگم باش. مکث کوچیکی کردم اما سعی کردم که نشنوم و سریع رفتم. حالا وسط کوچه پس کوچه های پاسداران، سرم درد می کرد و گریه ام بند نمیومد، خدایا این چه امتحانیه آخه. تو مگه منو نمیشناسی؟ خوشت میاد اینطوری زجر بکشم؟ اگر بلایی سرش میومد من باید چکار می کردم؟ اگر بلایی سر خودش بیاره چه خاکی تو سرم بریزم. تنها بودم مثله همیشه. خانوادم به اندازه ای که بدونن یکی از دوستان دوران دانشجویی بهم پیشنهاد ازدواج با خواهرش رو داده و من رد کردم می دونستن و منم نمی خواستم اتفاق های بعد رو بگم بهشون. روز اول عید ۹۰ بود و همینطوری که گریه می کردم و پیاده می رفتم، رفتم به خاطرات دو سال پیش، سال ۸۸.... ادامه دارد... @bastamisar
❤️ هوالسبحان چقدر خوشحال بودم که ترم آخر دوره کاردانیه و دارم برمی گردم خونمون. اولین تجربه دوری از خانواده و مستقل شدنم بود و برام خیلی شیرین بود و خدا رو شکر به قول بابام از آزمون مستقل شدن سربلند اومدم بیرون. راست می گفت چون خیلی از بچه ها بعد از دو سال تغییر کردن، فضای دانشگاه خیلی راحت می تونه روی بعضی از دانشجوها اثر بذاره، هم روی ایمان هم عقاید هم رفتار حتی ظاهر. اما خدا رو شکر من اینطوری نشدم. دلم برای حامد که بچه تاکستان بود، محمد قاسمی که بچه کرج بود، معراج خلفی که بچه افسریه بود، رضا احمدزاده، محمدرضا و میلاد تنگ شده بود. ما هشت نفر بودیم که چهار ترم با هم اتاق گرفتیم، اتاق ۱۱۲ معروف بود به بچه درس خون های وحشی. راست می گفتن هم درس می خوندیم هم شیطنت داشتیم. یادمه مسئول خوابگاه برای من هجده تا تبصره بی انضباطی زده بود. خاطرات دوره خوابگاه به کلی از یادم برده بود الان چه اتفاقی افتاده... یه لحظه دوباره اسماء اومد به ذهنم. دوباره رفتم به خاطرات قبل، یه روز تو اتاق بودم، محمد و معراجم بودن، بقیه بچه ها چون رشته مکانیک بودن رفته بودن کارگاه، ولی ما چون الکترونیک می خوندیم با هم کلاس داشتیم، معراج چون یکم خنگ بود محمد داشت بهش درس یاد می داد منم که اصلا حوصله اینکارا رو نداشتم مشغول استراحت بودم. چشمام گرم شده بود که گوشیم زنگ خورد. ابولفضل بود، از دوستان دوره ابتداییم که سالها بود باهم دوست بودیم. ابوالفضل: سلام محمد جان. خوبی؟ من: سلام مرسی تو خوبی گلم؟ ابولفضل: خداروشکر. ببخشید بد موقع مزاحم شدم، یه خواهشی داشتم . من: جانم عزیزم درخدمتم. ابوالفضل: یه گیری تو زندگیم افتاده، یه زحمت می کشی داری برمی گردی یه سر بری حرم حضرت معصومه دو رکعت نماز استغاثه برام بخونی. من: حاجی بیخیال بخدا من امامزاده نیستما، مادرم سیده دعاش گیراست نه من. ابوالفضل: نه نیار برو دیگه. یکم مِن مِن کردم و گفتم چشم. گوشی رو قطع کرد و یه پُفی کردم. ادامه دارد... @bastamisar
امیدان فردا
#دو_واله_مدافع ❤️ #قسمت_بیست_و_پنجم هوالسبحان چقدر خوشحال بودم که ترم آخر دوره کاردانیه و دارم بر
هوالسبحان نتونستم دووم بیارم و با زانو نشستم زمین، نفس هام به سختی در میومد و چشمام پر از اشک بود، تماشای یه دختر مظلوم و بی حال که خون زیادی ازش رفته برام دشوار و وحشتناک بود. مادر اسماء هم فقط جیغ می زد و می زد تو صورتش، بابای اسماء و علی هم سعی می کردن بفهمن کجای اسماء بریده. خودش با صدای آروم و در اوج بی حالی گفت چیزی نیست کف دستم بریده . باباش سریع دستش رو باز کرد، با روسری سبزی که روی صندلی میز تحریر بود دستش رو محکم بست و گفت پاشو بریم بیمارستان، چرا اینکارو کردی؟ اسماء گفت چیزی نشده برید بیرون باهاش کار دارم. من بلند شدم و با گریه خواستم برم بیرون که اسماء گفت: با تو کار دارم،کجا داری میری؟ حالم اصلا خوب نبود، شوکه و عصبی. با شرمندگی تمام و خجالت برگشتم، عرق سرد رو روی پیشونیم احساس می کردم، سرمو بالا نیاوردم، دونه دونه داشتن می رفتن بیرون، پدرش که خواست خارج بشه در رو نیمه باز گذاشت، اولین کاری که کردم رفتم در رو کامل باز کردم، سرم هنوز پایین بود. اسماء: سرتو بگیر بالا، ببین چه بلایی سرم آوردی! زد زیر گریه. دیگه طاقت شنیدن حرفاشو نداشتم، با زانو محکم خوردم زمین، بلند بلند گریه می کردم و می گفتم چرا اینطوری می کنی؟ این کارا یعنی چی؟ روز اول عید رو چرا به همه تلخ می کنی؟ بخدا ما بهم نمی خوریم، به درد هم نمی خوریم. گریه می کرد و می گفت من دوستت دارم، با هرگریه ای که می کرد انگار دارن سوزن می زنن به چشمام. قفسه سینه ام داشت بهم فشار میاورد، فضای اتاقش برام سنگین بود، سرم رو انداختم پایین. داد می زد بهم نگاه کن، نترس با نگاه کردن من عاشق نمی شی. منه خر بودم که با دیدن عکست عاشقت شدم، ببین چه بلایی داره سرم میاد. سرم پایین بود و اشک از گوشه چشمم لیز می خورد و میفتاد رو زمین. یه لحظه دیدم خون آبه داره میریزه زمین. آره خون دماغ شدم،سریع سرم رو آوردم بالا، داشت گریه می کرد و حرف می زد که متوجه خون بینی ام شد. زد تو صورتش، هادی هادی چی شدی؟ دوید سمتم، رفتم عقب گفتم هیچی نیس، داد نزن یکم داره خون میاد، سریع از جیبم دستمال برداشتم گرفتم جلو بینی ام. خانوادش اومدن تو اتاق، باباش گفت پسر چی شده؟ گفتم هیچی نیست حاج اقا از بینی ام داره خون میاد. مادرش هم همینطوری داشت گریه می کرد، خدایا این چه بلایی بود سر زندگیم اومد، خدایا چرا صدامو نمی شنوی! ادامه دارد... @bastamisar