#زندگینامه_شهیدهمت
#قسمت_نوزدهم
عروج
#شهیدمحمدابراهیمهمّت، در هفدهمین روز از عملیات بزرگ خیبر و در غروب 19 اسفند 1362، زمانی که برای آوردن نیروی کمکی به خط رفته بود🌱، بر اثر اثبات گلوله های توپ، در خاک های نرم و سوزان جزیره مجنون، شربت شهادت نوشید🕊. از ایشان دو فرزند به نام های مهدی و مصطفی به یادگار مانده است.🌹
یادش باصلوات✨
@bastamisar🇮🇷
امیدان فردا
#دو_واله_مدافع #قسمت_هجدهم هوالسبحان سریع رفتم تو حال... سلام مامان جون! سلام، چند بار سلام می
#دو_واله_مدافع
#قسمت_نوزدهم
هوالسبحان
اونم با سرعت رد شد اما وسط کوچه برگشت، اومد سمت خونه. جلوی حیاط نگه داشت و گفت :
نامرد راهیان نور اگر میای و حاج خانم هم میاری بگو ثبت نامت کنم!
برا اینکه کم نیارم گفتم خوبه دیگه خانوادگی هم میبرن، دختر و پسرای جوون راحت جولان بدن کنار هم.
ناراحت شد و سرشو تکون داد و رفت.
من که از شیشه پنجره داشتم نگاهش می کردم آروم گفتم حیفه تو که افتادی تو دام اون دختر.
کارهای خونه تموم شد و خونه بوی نو گرفته بود، راهیان نور هم ثبت نام کردم البته خودم تنهایی، مامان به هوای مهدی که از هفته دوم عید مدرسه شون براشون کلاس فوق العاده گذاشته بود نیومد.
هر روز که به سال تحویل نزدیک می شدیم حالم به جای اینکه بهتر بشه بدتر می شد.
اصلا از عید نوروز خاطره خوشی نداشتم.
شب سال تحویل رسید، بعد از زینب و زهرا که ازدواج کردن، مامان حوصله سفره هفت سین پهن کردن نداشت، واسه همین من درست می کردم.
یه پارچه ترمه داشتیم که مامان از ننه گرفته بود، اونو پهن کردم گوشه اُپن آشپزخونه. یکم پارچه رو نامظم کردم که قشنگ تر بشه.
پیاله های کوچیک قهوه ای رنگی که مامان از زمان عروسیش با احتیاط نگه داشته بود و همیشه می گفت اینا یادگار آجی(مادر بزرگش) هست و برداشتم و با نظم چیدم کنار هم، سماق و سرکه و سکه و سیب و سمنو رو ریختم.
من: مامان سیر نداریم؟
مامان :نه پسرم نداریم، ول کن حالا زیاد مهم نیست که، کسی خونه ما نمیاد که.
من: عه مامان نمیشه که سفره ناقص میشه.
مامان : الان زنگ می زنم ببینم ناهید داره؟
من: نه نه نمی خواد .
مامان: چته پسر، چرا داد میزنی؟ خب بذار ببینم اگر داره برو بگیر.
من: زیر لب گفتم نمی خواد بابا، من نمی خوام برم دم خونه اونا. اه !
مامان: محمد میگه داریم برو بگیر و زود بیا.
من: چشم .
با حرص تمام سریع شلوار کتون نخودی و یه بلوز تونیک صورتی پوشیدم و رفتم.
رسیدم دم خونشون و زنگ زدم، ناهید خانوم آیفون رو برداشت، سلام محمد جان صبر کن الان میارم.
خوشحال شدم و گفتم خدا رو شکر خودش میاره، رفتم سمت درشون و داشتم سوت میزدم که دیدم در باز شد و ...
ادامه دارد...
@bastamisar