امیدان فردا
#دو_واله_مدافع #قسمت_بیستم هوالسبحان سلام آره خود مائده بود، هُل کرده بودم یکم مِن مِن کردم و گ
#دو_واله_مدافع
#قسمت_بیست_و_یکم
هوالسبحان
روی کاناپه دراز کشیده بودم و تلویزیون نگاه می کردم، عه برنامه احسان علیخانی، لعیا زنگنه رو دعوت کرده بودن، خیلی خوشحال شدم، رفتم جلوتر که صدا رو خوب متوجه بشم.
گپ و گفت جالبی بود، بعد از سریال در پناه تو که لعیا زنگنه نقش یه دختر محجوب چادری رو بازی کرده بود از بازیش خوشم اومده.
در پناه تو...
عجب سریالی...
انگار همه چی دست به دست هم داده این لحظه سال تحویل منو یاد اون بندازه، روز اول عید دو سال پیش!
عجب روز وحشتناکی بود!
هرکاری کردم که نرم به خاطرات دو سال پیش نشد.
خونه نشسته بودم و خیلی خوش و خرم که روز اول عیده و پونزده روز تعطیلیم.
گوشیم زنگ زد، بفرمایید؟
سلام آقا محمد هادی؟
بفرمایید خودمم!
من پدرم علی حسینی ام.
من: بله بله بفرمایید در خدمتم، سال نوتون مبارک باشه.
همچنین، پسرم یه خواهشی ازت دارم، فقط رد نکن.
من: بفرمایید! چی شده؟
حضوری باید بیام با هم بریم یه جایی.
قلبم داشت از سینه ام در میومد، آقای حسینی روز اول عیده نمیشه آخه.
آقای حسینی: حتی اگر بگم جون دخترم در خطره!
نتونستم نه بگم و جلوی ایستگاه مترو قرار گذاشتیم. نمیدونستم به خانوادم چی باید بگم اما بالاخره بعد از کلی صغری کبری چیدن زدم بیرون.
بارون اومده بود منم شلوار کتون سفید پوشیده بودم با یه پیراهن کتان آبی آسمونی، همش نگران این بودم لک بیافته رو شلوارم.
ساعت سفیدم انداخته بودم و مدام بهش نگاه می کردم که زود برسم به محل قرار.
در بین راه همش به این فکر می کردم چی شده؟
آقای حسینی اومد بی معطلی نشستم تو ماشین، شخصیت آروم و متینی داشت اما مشخص بود از تو داره منفجر میشه، زیر چشمش کبود شده بود و صداش یکم گرفته بود انگار تازه گریه اش تموم شده!
ادامه دارد...
@bastamisar