#دو_واله_مدافع ❤️
#قسمت_بیست_و_پنجم
هوالسبحان
چقدر خوشحال بودم که ترم آخر دوره کاردانیه و دارم برمی گردم خونمون.
اولین تجربه دوری از خانواده و مستقل شدنم بود و برام خیلی شیرین بود و خدا رو شکر به قول بابام از آزمون مستقل شدن سربلند اومدم بیرون.
راست می گفت چون خیلی از بچه ها بعد از دو سال تغییر کردن، فضای دانشگاه خیلی راحت می تونه روی بعضی از دانشجوها اثر بذاره، هم روی ایمان هم عقاید هم رفتار حتی ظاهر.
اما خدا رو شکر من اینطوری نشدم.
دلم برای حامد که بچه تاکستان بود، محمد قاسمی که بچه کرج بود، معراج خلفی که بچه افسریه بود، رضا احمدزاده، محمدرضا و میلاد تنگ شده بود.
ما هشت نفر بودیم که چهار ترم با هم اتاق گرفتیم، اتاق ۱۱۲ معروف بود به بچه درس خون های وحشی.
راست می گفتن هم درس می خوندیم هم شیطنت داشتیم.
یادمه مسئول خوابگاه برای من هجده تا تبصره بی انضباطی زده بود.
خاطرات دوره خوابگاه به کلی از یادم برده بود الان چه اتفاقی افتاده...
یه لحظه دوباره اسماء اومد به ذهنم.
دوباره رفتم به خاطرات قبل، یه روز تو اتاق بودم، محمد و معراجم بودن، بقیه بچه ها چون رشته مکانیک بودن رفته بودن کارگاه، ولی ما چون الکترونیک می خوندیم با هم کلاس داشتیم، معراج چون یکم خنگ بود محمد داشت بهش درس یاد می داد منم که اصلا حوصله اینکارا رو نداشتم مشغول استراحت بودم.
چشمام گرم شده بود که گوشیم زنگ خورد.
ابولفضل بود، از دوستان دوره ابتداییم که سالها بود باهم دوست بودیم.
ابوالفضل: سلام محمد جان. خوبی؟
من: سلام مرسی تو خوبی گلم؟
ابولفضل: خداروشکر. ببخشید بد موقع مزاحم شدم، یه خواهشی داشتم .
من: جانم عزیزم درخدمتم.
ابوالفضل: یه گیری تو زندگیم افتاده، یه زحمت می کشی داری برمی گردی یه سر بری حرم حضرت معصومه دو رکعت نماز استغاثه برام بخونی.
من: حاجی بیخیال بخدا من امامزاده نیستما، مادرم سیده دعاش گیراست نه من.
ابوالفضل: نه نیار برو دیگه.
یکم مِن مِن کردم و گفتم چشم.
گوشی رو قطع کرد و یه پُفی کردم.
ادامه دارد...
@bastamisar
امیدان فردا
#دو_واله_مدافع ❤️ #قسمت_بیست_و_چهارم هوالسبحان از علی خواستم توالت رو بهم نشون بده! دستم رو گرفت
#دو_واله_مدافع ❤️
#قسمت_بیست_و_پنجم
هوالسبحان
چقدر خوشحال بودم که ترم آخر دوره کاردانیه و دارم برمی گردم خونمون.
اولین تجربه دوری از خانواده و مستقل شدنم بود و برام خیلی شیرین بود و خدا رو شکر به قول بابام از آزمون مستقل شدن سربلند اومدم بیرون.
راست می گفت چون خیلی از بچه ها بعد از دو سال تغییر کردن، فضای دانشگاه خیلی راحت می تونه روی بعضی از دانشجوها اثر بذاره، هم روی ایمان هم عقاید هم رفتار حتی ظاهر.
اما خدا رو شکر من اینطوری نشدم.
دلم برای حامد که بچه تاکستان بود، محمد قاسمی که بچه کرج بود، معراج خلفی که بچه افسریه بود، رضا احمدزاده، محمدرضا و میلاد تنگ شده بود.
ما هشت نفر بودیم که چهار ترم با هم اتاق گرفتیم، اتاق ۱۱۲ معروف بود به بچه درس خون های وحشی.
راست می گفتن هم درس می خوندیم هم شیطنت داشتیم.
یادمه مسئول خوابگاه برای من هجده تا تبصره بی انضباطی زده بود.
خاطرات دوره خوابگاه به کلی از یادم برده بود الان چه اتفاقی افتاده...
یه لحظه دوباره اسماء اومد به ذهنم.
دوباره رفتم به خاطرات قبل، یه روز تو اتاق بودم، محمد و معراجم بودن، بقیه بچه ها چون رشته مکانیک بودن رفته بودن کارگاه، ولی ما چون الکترونیک می خوندیم با هم کلاس داشتیم، معراج چون یکم خنگ بود محمد داشت بهش درس یاد می داد منم که اصلا حوصله اینکارا رو نداشتم مشغول استراحت بودم.
چشمام گرم شده بود که گوشیم زنگ خورد.
ابولفضل بود، از دوستان دوره ابتداییم که سالها بود باهم دوست بودیم.
ابوالفضل: سلام محمد جان. خوبی؟
من: سلام مرسی تو خوبی گلم؟
ابولفضل: خداروشکر. ببخشید بد موقع مزاحم شدم، یه خواهشی داشتم .
من: جانم عزیزم درخدمتم.
ابوالفضل: یه گیری تو زندگیم افتاده، یه زحمت می کشی داری برمی گردی یه سر بری حرم حضرت معصومه دو رکعت نماز استغاثه برام بخونی.
من: حاجی بیخیال بخدا من امامزاده نیستما، مادرم سیده دعاش گیراست نه من.
ابوالفضل: نه نیار برو دیگه.
یکم مِن مِن کردم و گفتم چشم.
گوشی رو قطع کرد و یه پُفی کردم.
ادامه دارد...
@bastamisar