eitaa logo
امیدان فردا
226 دنبال‌کننده
9.5هزار عکس
8.2هزار ویدیو
274 فایل
کانال حوزه مقاومت ایثار بسطام بسیج دانش اموزی ارتباط با ما👇 @Isar_bastam @Isar_bastam_2 ادرس کانال تلگرامی امیدان فردا 👇👇👇👇 @bastamisar شاد: https://shad.ir/BDA_Semnan7
مشاهده در ایتا
دانلود
امیدان فردا
#دو_واله_مدافع ❤️ #قسمت_سی_و_سوم @bastamIsar هوالسبحان دستم رو می کشید منم زورم نمی رسید و برا ا
❤️ @bastamIsar هوالسبحان بوی عطر اینقدر زیاد بود که یه لحظه پسر بغل دستیم هم برگشت و نگاه کرد. کوله ام رو آوردم بالا و گذاشتم روی پام. دست بردم توی کوله ببینم این بو از چیه که دستم خورد به یه پاکت نامه. یه پاکت فسفری که روش یه پاپیون سبز کوچیک چسبونده شده بود. مطمئن بودم که این پاکت، کار اسماء هست، هم خنده ام گرفته بود از اینکه این دختر دقیقا نمونه واقعی دختر بچه های امروزی بود که نامه نگاری می کنن و از این سوسول بازیا دارن ، هم عصبانی که چرا بی اجازه دست برده به کوله ام و پاکت رو گذاشته. خواستم پاکت رو باز کنم و نامه رو بخونم که متوجه شدم بغل دستیم چهار چشمی داره نگاه می کنه، مجبور شدم پاکت رو بذارم توی کوله و تا شب منتظر بمونم. کوله ام روگذاشتم پایین ولی دستام بوی عطر گرفته بود، یکم زانوی چپم درد می کرد مثه اینکه تو حرم بیحال شده بودم با زانو افتاده بودم زمین. چشمام رو بستم و با صدای راننده که رسیدیم بیدار شدم. تا خونه همینطوری به نامه و اینکه چی توش نوشته شده فکر می کردم. رسیدم به خونه با مامان سلام و روبوسی کردم، بابا هم که تو حال بود سلام دادم و یه بوس کردمش و سریع رفتم داخل اتاق. لباسامو در آوردم و سریع رفتم توی حموم پاهام رو شستم که خودمم داشتم از بوی گند پام خفه می شدم چه برسه به خانواده. سریع اومدم بیرون و تا خواستم برم سراغ نامه، مهدی اومد تو اتاق . سلام داداش. سلام نوجوانِ صدا خَرَکی! این اسمی بود که روی مهدی گذاشته بودم خیلی بدش میومد یکی بهش بگه نوجوان، ازطرفی هم صداش دو رگه شده بود و منم هر دفعه حرف می زد کلی می خندیدم. گفت هیچی، ناراحت شده بود. گفتم حالا بگو چکار داشتی، ببین برا من ناز نکنا؛ بچه پررو. سریع برگشت و گفت داداش امتحان زبان دارم هیچی هم بلد نیستم . من: خب به من چه! برو بشین بخون تا یاد بگیری. مهدی: یاد نمی گیرم، دو ساعت باهام کار کنی یاد می گیرم. من: برو ببینم من تازه از قم اومدم، خستم می فهمی خسته! مهدی: اگر یاد ندی به بابا می گم. من: برو بگو، بچه می ترسونی؟ مهدی: باشه می گم، نامردی نکرد و گفت بابا، ببین محمد باهام زبان کار نمی کنه. بابا: داره اذیتت می کنه بذار یه چیزی بخوره کمک می کنه. مهدی برگشت و زبونش رو درآورد. منم که نمی تونستم رو حرف بابام حرف بزنم گفتم زهر مار، ان شاءالله زبونت رو مار نیش بزنه. با یه حسرت عجیب به کوله نگاه کردم و انگار دارن منو می برن پای چوبه دار خسته و کوفته رفتم توی پذیرایی، مامان یه چیز بیار بخوریم تا برم با این پسر خنگت زبان کار کنم. مامان : واااا این چه طرز حرف زدن با داداشته! بعد می گی مهدی حرفای بد رو ازکجا یادگرفته، توکه بزرگه باشی از کوچیکه چه انتظاری میره. تو این فکر و خیال ها بودم که صدای اذان توی پادگان دوکوهه پیچید... ادامه دارد... @bastamIsar