تکمیلی
🔻سخنرانی سید حسن نصرالله
👈در لبنان بیطرف نداریم
🔹در لبنان دولت بیطرف نداریم. همه گرایش سیاسی دارند. اصلا در لبنان بیطرف نداریم که بر اساس آن دولت بیطرف تشکیل دهیم
🔸تشکیل دولت بیطرف، فریب و هدر دادن وقت است... باید به سوی تشکیل دولت موثر و جدی حرکت کنیم
🔹نخستوزیر جدید هر کس باشد، ما از او خواستار تشکیل دولت وحدت ملی هستیم و اگر این هم نشد، باید فراگیرترین دولت از حیث سیاسی باشد
🔸در خصوص دادگاه بینالمللی [ترور] رفیق الحریری، ما همچنان مثل گذشته توجهی به احکامش نداریم و اگر حکمی علیه برادران ما صادر کند ما به برائت آنان پایبندیم... و مردم خود را به صبر و بصیرت دعوت میکنم تا از این سختیها عبور کنیم
#بیروت
#پایان
@bastamisar
امیدان فردا
#دو_واله_مدافع ❤️ #قسمت_سی_و_چهارم @bastamIsar هوالسبحان بوی عطر اینقدر زیاد بود که یه لحظه پسر ب
#دو_واله_مدافع ❤️
#قسمت_سی_و_پنجم
@bastamIsar
هوالسبحان
خیلی دوس داشتم توی خاطراتم بمونم و سیر کنم اما نماز اول وقت خیلی برام مهم بود.
سریع رفتم سمت حسینیه حاج همت و وضو گرفتم و رفتم داخل.
هنوز بعضیا خواب بودن...
خادم اونجا داشت می گشت دنبال یکی که اذان بگه، منم که اذان گفتن رو بلد بودم، واسه همین رفتم جلو و اذان گفتم .
نماز رو که خوندیم، رفتم سمت بچه های کاروان خودمون، هرچقدر نگاه می کردم مرتضی رو نمی دیدم، نگران شدم. به یکی سپردم صبحونه رو بگیره و بین بچه ها تقسیم کنه.
هرچقدر به مرتضی زنگ می زدم جواب نمی داد، نگران شده بودم، دوره پادگان رو داشتم می رفتم، همینطوری بهش زنگ می زدم، جواب نمی داد...
خودمو تف و لعنت می کردم و می گفتم خاک بر سرت اینقدر به بچه مردم گیر دادی تا قاطی کرد و برگشت .
اگر برمی گشت خیلی ضایع بود...
تقریبا نا امید شده بودم و داشتم برمی گشتم سمت اتوبوس، نزدیک اتوبوس شدم که دیدم نشسته کنار جدول و داره صبحونه می خوره.
عصبانی و با حرص رفتم جلو گفتم معلومه کدوم گوری هستی؟ توجهی نکرد و چای شیرینش رو برداشت و از قصد هُرت کشید چون می دونست من از این کار بدم میاد.
منم گفتم زهر مار مرتیکه اجنبی.
رد شدم و رفتم سمت اعضاء و لیست رو گرفتم و دونه دونه خوندم که همه حاضر باشن.
سوار اتوبوس شدیم و قرار بود بریم فکه، فکه رو خیلی دوس داشتم اصلا حال عجیبی بهم می داد.
همش توی راه به این فکر می کردم که چجوری از دل مرتضی در بیارم.
زیر چشمی حواسم به مائده هم بود، یه چفیه مشکی انداخته بود رو سرش و سیم هندزفری معلوم بود انگار داشت مداحی گوش می داد.
رسیدیم فکه، رفتم سمت ناهید خانوم گفتم خاله جان کاری ندارید؟ مشکلی نیست؟ گفت نه پسرم، دستت درد نکنه. برگشتم برم که مائده صدام کرد آقا محمد.
برگشتم گفتم بفرمایید، گفت ببخشید من شارژ پولی گوشیم تموم شده می شه یه شارژ برام بخرید، دستش رو باز کرد و پنج تومن بهم داد، اولش می خواستم نگیرم اما بعدش گفتم این لوس بازیا خوب نیست، اگر پول نگیرم یعنی من با شما نسبت دارم و پول من و شما نداره، پول رو گرفتم و گفتم چشم.
راه افتادیم و قبل از اینکه وارد فکه بشیم از یه دکه سیار که اونجا بود یه شارژ خریدم و رفتم دادم به ناهید خانوم.
سریع خودمو به جلوی کاروان رسوندم و آروم آروم راه میرفتم.
یه کاروان جوان از کنارمون داشتن رد می شدن که مداحشون با یه صدای خیلی گرم و گیرا داشت شعر می خوند برای شهدا، آروم آروم اشک از گوشه چشمام درومد، یادمه اسماء نوشته بود عاشق فکه است و این رو وجه اشتراک من و خودش می دونست.
دوباره مرغ دلم پر زد سمت خاطرات گذشته ...
ادامه دارد...
#پایان بخش اول
@bastamIsar