♦️حتماً بخوانید♦️
#روایت_شهدا
یک پسرجوان۲۵ساله
تازه داماد👨💼
دراثــرسانحه تصادف دوهفته اے توکما بود...
ولی
روز۲۹دی تموم کردودستگاه هاروازش جدا کردن...
مادرش مثل هرروزداشت باامیدوارد بیمارستان میشد
ولــے چشمای گریون اطرافیانش خبرمرگ جوان تازه دامادش روبهش دادن
به سمت درب بیمارستان به طرف عکسایی که ازشهدا اونجازده بودن دوید...
بزرگ ترین اونها عکس شهیدابراهیم هادی بود...
مادراون پسر حدودیک ساعتی، اونجا زجه زد
میگف من بالاسرجنازه جوانم نمیرم...
ازشهدا گلایه کرد
میگف دیگه به شمااعتقادی ندارم،میگف روزقیامت پیش حضرت زهرا(س)شکایتتون رومیکنم...
کلماتی که ازدهانش خارج میشد کنترل نشده بودن...
اون دوهفته هر روزش را با؛ نیابت ازپنج شهید بالاسرپسرش میرفت...
نذرونیاز وختم هایش بااسم مبارک شهدا رقم میخورد
همینطورکه داشت به شهــدا بدوبیراه میگفت وازسرناامیدی ازاوناشکایت میکرد...
ناگهان دخترش بافریاد وخنده وگریه باحالتی عجیب فریادمیزد
مامـــان حسین برگشته داره نفس میکشه...
پسرش به لطف ومعجزه شهدا؛برگشــت..
شهیدابراهیم هادی دیشب به خواب مادرحسین رفته بودوگفته بود:
ماپسرت روبهت برگردوندیم،فقط توروخدا پیش حضرت زهرا(س)ازماشکایت نکن ماپیش این خانم آبروداریم...😔
• ایناروگفتم که بیشترباورکنیم،شهدا زنده اند
مارومی بینن...
هرروزمون با نام یک شهید باشه...
تا ...زندگیمون شهدایی بشه
#شهیدانه🕊