کنار زینب نشستم و صورت لاغر و استخوانیاش را بوسیدم،
چشمهای بستهاش را یکی، یکی بوسیدم. لبهایش را بوسیدم.
سرم را روی سینهاش گذاشتم. قلبش نمیزد.
روسریاش هنوز به سرش بود. چند تارمویی را که از روسری بیرون زده بود، پوشاندم.
دخترم راضی نبود نامحرم موهایش را ببیند.
زینبم روی کشوی سردخانه آرام خوابیده بود.
سرم را روی سینهاش گذاشتم و بلند گفتم :« بِأیِ ذَنبٍ قُتِلَت.»
_روایت از مادر شهیده زینب کمایی
#شهیده_کمایی