با ولایت🌷کمیته خادمین شهدای شهرستان نایین🌷
✨#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_نوزدهم اخر هفته شد و خواستگارها اومدن و من از اطاقم میشنیدم که ب
✨#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
#قسمت_بیستم
یه نیم ساعت گذشت و من همچنان چیزی نگفتم و ایشون از خلقت کائنات تا دلیل افزایش قیمت دلار تو بازار ازاد حرف زد و اخر سر گفتم
اگه حرفهاتون تموم شد بریمبیرون?
بفرمایین ...اختیار ما هم دست شماست خانم
حیف مهمون بود وگرنه با اباژورم میزدمتوسرش?
وارد پذیرایی شدیم و مادر احسان سریع گفت وایییی چه قدر به هم میان..ماشا الله...ماشا الله
بابام پرسید خب دخترم؟!
منم گفتم : نظری ندارمم
مامانم سریع پرید وسط حرفمو گفت بالاخره دخترها یکم ناز دارن دیگه..باید فک کنن
مادر احسانم گفت : اره خانم..ما هم دختر بودیم میدونیم این چیزارو عیبی نداره پس خبرش با شما .
خواستگارا رفتن و من سریع گفتم لطفا دیگه بدون هماهنگی من قراری نزارید
مامان: حالا چی شده مگه؟؟خب نظرت چیه؟!
-از اول که گفتم من مخالفم و از این پسره خوشم نمیاد
و حالا شروع شد سر کوفت بابا که تو اصلا میدونی چه قدر پول دارن اینا؟! میدونی ماشینشون چیه؟! میدونی پدره چیکارست؟!میدونی خونشون کجاست؟!
-بابای گلم من میخوام ازدواج کنم نمیخوام تجارت کنمکه
-آفرین به تو...
معلوم نیست به شما جوونا چی یاد میدن که عقل تو کله هاتوننیست
-شب بخیر..من رفتم بخوابم
اونشب رو تا صبح نخوابیدم?
تا صبح هزار جور فکر تو ذهنم میومد
یه بار خودم با لباس عروس کنار سید تصور میکردم
اما اگه نشه چی؟!
یه بار خودمو با لباس عروس کنار احسان تصور میکردم
داشتم دیوونهمیشدم
از خدا یه راه نجات میخواستم
خدایا حالا که من اومدم خب سمتت تو هم کمکم کن دیگه
فرداش رفتم دفتر بسیج.. یه جلسه هماهنگی تو دفتر اقا سید بود...اخر جلسه بود و من رفته بودم توی حال خودم و نفهمیده بودم که زهرا پرسید:
-ریحانه جان چیزی شده؟!
-نه چیزی نیست
-سمانه که از خواستگاری دیشب خبر داشت سریع جواب داد چرا ...دیشب برا خانم خواستگار اومده و الان هوله یکم
-زهرا :ااااا...مبارکه گلم...به سلامتی
تا سمانه اینو گفت دیدم اقا سید سرشو اول با تعجب بالا آورد ولی سریع خودشو با گوشیش مشغول کرد بعد چند بار هم گوشی رو گرفت پیش گوشش و گفت:
لا اله الا الله...انتن نمیده
و سریع به این بهونه بیرون رفت،دلیل این حرکتشو نمیفهمیدیم
ادامه دارد ...
✍سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے
#با_ولایت_در_مسیر_انقلاب_و_شهدا
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
با ولایت🌷کمیته خادمین شهدای شهرستان نایین🌷
#من_میترا_نیستم 🎊 #قسمت_نوزدهم ❤️جنگ زده❤️ بچه ها کم کم بزرگ شدند و از حال و هوای بچگی درآمدند.
#من_میترا_نیستم
#قسمت_بیستم
برق شهر قطع شده بود نمیتوانستیم از کولر و یخچال استفاده کنیم و با گرما سر میکردیم. شبها فانوس روشن می کردیم برای اینکه نور از اتاق بیرون نرود پشت پنجره ها را با پتو پوشاندیم.
صبح ها با صدای وحشتناک انفجار از خواب بیدار می شدیم و این وضع به همین شکل ادامه داشت. شهرام کوچک بود و می خواست برای خودش بدود و بازی کند و مثل همیشه توی کوچه برود ولی من و مادرم از ترس صدایش می زدیم و می گفتیم شهرام بشین توی خونه کوچه نرو.
بیچاره بچه زبان بسته از ما خسته میشد و نمی دانست چه کار کند. یک لحظه هم نمی توانستم شهرام را به حال خودش بگذارم.
یک روز یکی از بچههای مسجد قدس سراسیمه به خانه ما آمد و گفت :مامانِ مهران یک گروه سرباز اومدن مسجد، خیلی گرسنه هستند ما هم چیزی نداریم بهشون بدیم مهرانم برای کمک رفته نمیدونستم چیکار کنم واسه همین اومدم از شما کمک بگیرم.
وقتی این حرف را شنیدم دلم آتش گرفت سربازها گرسنه بودند و چیزی برای خوردن نداشتند هر چیزی در خانه داشتیم از تخم مرغ و گوجه و سیب زمینی با نان خشک و خرما همه را جمع کردم و به آنها دادم.
در مسجد بچه ها اجاق گاز داشتند همه غذا ها را گرفتند تا همان جا برای سربازها یک غذای سردستی درست کنند.
ولی صدر مثلاً رئیس جمهور بود ولی کاری نمی کرد اصلا خبر نداشت بر سرما چه آمده. هر روز که میگذشت وضع بدتر میشد و توپ و خمپاره بیشتری روی آبادان می ریخت.
من حاضر بودم همه خطرها را تحمل کنم ولی در آبادان بمانم دخترها هم همینطور صدایشان به خاطر بی آبی و گرسنگی در نمی آمد.
ما حاضر نبودیم خانه و زندگی مان را ترک کنیم عشق من و بچههایم شهرمان بود و نمی خواستیم آواره بشویم. مهری و مینا برای کمک به مسجد پیروز در ایستگاه ۱۲ رفتند آنجا تعدادی از زن های شهر به سرپرستی خانم کریمی برای رزمنده ها غذا درست می کردند.
چندتا قصاب خدا خیر داده در شهر و روستاهای اطراف می چرخیدند و گاومیش هایی که ترکش خورده و در حال جان کندن بودن را سر می بریدند.
با این کار گوشت حیوان حرام نمیشد قصابها گوشتها را آماده می کردند و برای پخت و پز به مسجد می بردند خانم ها روی گاز های تک شعله بزرگ آبگوشت درست میکردند
ظهر که میشد سرباز، امدادگر، کارگر و حتی مردم عادی که غذا نداشتند میرفتند مسجد و غذا میخوردند.
زنها سفره میانداختند و آبگوشت را تریت میکردند به همه غذا می دادند مابقی گوشت کوبیده ها را لای نان می گذاشتند و لقمه های گوشت را به جبهه خرمشهر میفرستادند.
مینا به فکر برادرش مهرداد بود و توی دلش گفته بود خدایا میشه مهرداد هم از این گوشت بخوره.
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
#با_ولایت_در_مسیر_انقلاب_و_شهدا
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
با ولایت🌷کمیته خادمین شهدای شهرستان نایین🌷
#بسم_رب_الشهدا #قسمت_نوزدهم #بنده_نفس_تا_بنده_شهدا میخاستم برم پایگاه اما آدرسش یادم نبود دو
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_بیستم
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
آقای میرزایی: اما شهدا خواستنت و انتخابت کردن که دست از بنده نفس بودن بکشی و بنده خدا و شهدا بشی
در مقابل حرفهای آقای میرزایی فقط سکوت جايز بود
دوسه روز بعد ما ۱۵نفر با آقای میرزایی ،محمدی ، حسینی ،زهرا سادات و زینب رفتیم جنوب
این جنوب اومدن کجا، جنوب اومدن نه ماه پیش کجا
نزدیکای اهواز زهراسادات نزدیکم شد
سرم ب شیشه بود که زهرا سادات صدام کرد
زهراسادات : حنانه
اشکامو پاک کردم و گفتم : جانم
زهراسادات : یادته بهت گفتم معنی اسمتو بفهمی دیگه ازش بدت نمیاد
-آره 😔😔😔
زهرا سادات :خب میخام معنی اسمتو بهت بگم
-ممنون میشم اگه بگی
زهرا سادات : حنانه اسم چهارده معصوم که بلدی ؟
-آره در حد همین اسم
سادات : خوب حالا من بعدا از زندگی همشون بهت میگم
-باشه
سادات :ببین بعداز شهادت امام حسین(ع) تو روز عاشورا و شروع اسارت بی بی حضرت زینب(س)
توراه کربلا به کوفه یه مسجدی هست که الان به مسجد حنانه معروفه
ماجراش اینه یک شب سر شهدای کربلا و خود اسرای کربلا در این مسجد موند
ستون های مسجد به حال حضرت رقیه(س) طفل سه ساله امام حسین(ع) و سر بریده سیدالشهدا گریه میکنن
حنانه یعنی گریه کن حسین
زهرا سادات رفت و من موندم یه عالمه غفلت و سرزنش 😭😔
حنانه ای که معنی اسمش گریه کن حسین هست مست و غرق گناه بوده
رسیدیم اهواز و وارد مدرسه شدیم
این بار نق و نوق نکردم فقط بی تاب و بیقرار شلمچه بودم
بالاخره صبح شد و به سمت .......
#ادامه_دارد..
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
#با_ولایت_در_مسیر_انقلاب_و_شهدا