eitaa logo
بیان ناب
3.8هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
35 ویدیو
4.9هزار فایل
قابل توجه طلاب و مبلغان محترم سراسر کشور هدف این کانال تولید محتوای ناب برای تمامی مبلغان می‌باشد ✅ #کانال_رسمی_معاونت_تبلیغ_حوزه‌های_علمیه 🌎‌‌ سایت معاونت👇 https://btid.org/fa 🔰 بانک تولیدات مجازی معاونت👇 https://eitaa.com/banketolidat
مشاهده در ایتا
دانلود
❣️ 💢 تا اومدم دست به کار بشم سفره رو انداخته بود. یه پارچ آب، دو تا لیوان و دو تا پیش دستی گذاشته بود سر سفره. نشسته بود تا با هم غذا رو شروع کنیم. وقتی غذا تموم شد گفت: الهی صد مرتبه شکر، دستت درد نکنه خانوم. تا تو سفره رو جمع کنی منم ظـرف ها رو می شورم. گفتم: خجالتم نده، شما خسته ای، تازه از منطقه اومدی. تا استراحت کنی ظـرف ها هم تموم شده. ❤️ نگاهی بهم انداخت و گفت: خدا کسی رو خجالت بده که میخواد خانمشو خجالت بده. منم سرم رو انداختم پایین و مشغول کار شدم. 🌷 شهید حسن شوکت پور 📚 منبع: 365 خاطره برای 365 روز، ص 53 📎 📎 📎 📎 🌎 کانال بیان ناب ╭┅─────────┅╮ 🌺 @BayaneNab ╰┅─────────┅╯
❣️ 💢 بارها شده بود که به محض اینکه به خانه می رسیدند، وضو می گرفت و تا پاسی از شب در امور منزل به مادرم کمک می کردند و به طور قطع می توانم بگویم برنامه هر هفته پدرم در روزهای جمعه، نظافت آشپزخانه بود؛ به طوری که اجازه نمی داد مادرم و حتی ما در این کار او را کمک کنیم. هرچی از پشت در آشپزخونه مادرم خواهش می کرد فایده نداشت. ❤️ در رو بسته بود و می گفت: چیزی نیست الان تموم میشه. وقتی اومد بیرون دیدم آشپزخونه رو مرتب کرده. کف اشپزخونه رو شسته، ظرف ها رو چیده سرجاشون، روی اجاق گاز رو تمیز کرده و خلاصه آشپزخونه شده مثل یه دسته گل! برای روز زن، روزهای عید اگر یادش هم نبود، اولین عیدی که پیش می آمد، هدیه می خرید. 🌷 برشی از زندگی شهید صیادشیرازی 📚 کتاب: افلاکیان زمین، ش 10،ص 15 و 16 📎 📎 📎 🌎 کانال بیان ناب ╭┅─────────┅╮ 🌺 @BayaneNab ╰┅─────────┅╯
❣️ 💢 مشغول کار شده بودم و حواسم به حامد نبود. يه باره از روی صندلی افتاد و سرش شکست. سريع بردمش بيمارستان و سرش رو پانسمان کردم. منتظر بودم يوسف بياد و با ناراحتی بگه چرا سهل انگاری کردی؟ چرا حواست نبود؟ وقتی اومد مثل هميشه سراغ حامد رو گرفت. گفتم: خوابيده. بعد شروع کردم آروم آروم جريان رو براش توضيح دادن فقط گوش داد. ❤️ آروم آروم چشم هاش خيس شد و لبش رو گاز گرفت. بعد گفت: تقصير منه که اين قدر تو رو با حامد تنها می ذارم، منو ببخش. من که اصلا تصورِ همچين برخوردی رو نداشتم از خجالت خيسِ عرق شدم. 🌷 برشی از زندگی شهید یوسف کلاهدوز 📚 منبع: 365 خاطره برای 365 روز، ص 54 📎 📎 📎 📎 🌎 کانال بیان ناب ╭┅─────────┅╮ 🌺 @BayaneNab ╰┅─────────┅╯
❣️ 💢 وقتی به خانه برمی گشت پا به پای من در آشپزخانه کار می‌کرد، غذا می‌پخت. ظرف می‌شست. حتی لباس‌هایش را نمی‌گذاشت من بشویم. می‌گفت لباس‌های کثیف من خیلی سنگین است، تو نمی‌توانی چنگ بزنی. ❤️ بعضی وقت‌ها فرصت شستن نداشت. زود بر می‌گشت. با این حال موقع رفتن مرا مدیون می‌کرد که دست به لباس‌ها نزنم. در کمترین فرصتی که به دست می‌آورد، ما را می‌برد گردش. 🌷 برشی از زندگی شهید محمدرضا دستواره 📚 منبع: 365 خاطره برای 365 روز، ص 44 📎 📎 📎 📎 📎 🌎 کانال بیان ناب ╭┅─────────┅╮ 🌺 @BayaneNab ╰┅─────────┅╯
❣️ 💢 معمولاً صورت بشاشی داشت.يک بار سر مسئله ای با هم به توافق نرسيديم. هر کدام روی حرف خودمان ايستاده بوديم که او عصبانی شد، اخم توی صورتش افتاده بود و لحن مختصر تندی به خود گرفت. از خانه زد بيرون… ❤️ وقتی برگشت دوباره همان طور با روحيه باز و لبخند آمد. بهم گفت: «بابت امروز صبح معذرت می خواهم.» می گفت: نبايد گذاشت اختلافات خانوادگی بيش از يک روز ادامه پيدا کند... 🌷برشی از زندگی سردار شهید اسماعیل دقایقی 📚 منبع: 365 خاطره برای 365 روز، ص 50 📎 📎 📎 📎 📎 🌎 کانال بیان ناب ╭┅─────────┅╮ 🌺 @BayaneNab ╰┅─────────┅╯
❣️ 💢 دفتری که قرار گذاشته بودیم اشکالاتِ هم را در آن بنویسیم، تقریبا همیشه با ایرادات من پُر می شد. حمید می گفت: تو به من بی توجهی! چرا اشکالات مرا نمی نویسی؟ ❤️ گوشه چشمی نگاهش کردم و گفتم تو فقط یک اشکال داری! دست هایت خیلی بلند است. تقریبا غیراستاندارد است. من هر چه برایت می دوزم، آستین هایش کوتاه می آید. حمید مثل همیشه خندید. برایم جالب بود و لذت بخش که او به ریزترین کارهای من مثل لباس پوشیدن، غذا خوردن، کتاب خواندن و ... دقت می کرد. 🌷 برشی از زندگی شهید حمید باکری 📚 منبع: 365 خاطره برای 365 روز، ص 36 📎 📎 📎 📎 📎 🌎 کانال بیان ناب ╭┅─────────┅╮ 🌺 @BayaneNab ╰┅─────────┅╯
❣️ 💢 وقتی به خانه می آمد، من ديگر حق نداشتم كار كنم. بچه را عوض می كرد، شير برايش درست می كرد. سفره را می انداخت و جمع می كرد، پابه پای من می نشست، لباس ها را می شست، پهن می كرد، خشک می كرد و جمع می كرد. ❤️ آن قدر محبت به پای زندگی می ريخت كه هميشه به او می گفتم: درسته كه كم می آيی خانه؛ ولی من تا محبت های تو را جمع كنم، برای يك ماه ديگر وقت دارم. نگاهم می كرد و می گفت: تو بيش تر از اين ها به گردن من حق داری. 🌷 برشی از زندگی شهیدحاج محمدابراهیم همت 📚 منبع: 365 خاطره برای 365 روز، ص 46 📎 📎 📎 📎 📎 🌎 کانال بیان ناب ╭┅─────────┅╮ 🌺 @BayaneNab ╰┅─────────┅╯
❣️ 💢 پدر علاقه ی شدیدی به مادرم داشت. بعد از شهادتش، از هم رزمانش شنیدیم که وابستگی بیش از حدی به خانواده اش داشت و همیشه دوست داشتند راز این دلبستگی را بدانن. این علاقه حتی دربین همرزمانش در سوریه هم پیچیده بود. ❤️ همیشه به ما سفارش می کرد که به مادرتان احترام بگذارید و دست و پای مادرتان را ببوسید. دوستت دارم را خیلی به مادرم می گفت. 🌷 برشی از زندگی شهید مدافع حرم شهید حسین رضایی 📚 منبع: 365خاطره برای 365 روز، ص 39 📎 📎 📎 📎 📎 🌎 کانال بیان ناب ╭┅─────────┅╮ 🌺 @BayaneNab ╰┅─────────┅╯
❣️ 💢 عباس هفته‌ای یک خواستگار داشت. فرمانده شهید می‌گفت عباس هفته‌ای یک خواستگار داشت. گویی همه خواهان بودند که با عباس فامیل شوند، همیشه به او می‌گفتند اگر می‌خواهی ازدواج کنی ما گزینه مناسب داریم. 🔹 در ایام اربعین با خانواده شیرازی آشنا شدند و خانواده حرف‌ها زدن و عباس زمانی که با این خانم صحبت کرده بود به وی از تصمیمش گفته بود در صورتی که سالم از این مأموریت بازگشتم برای رسمی شدن این ارتباط قدم جلو خواهم گذاشت. ❤️ اما گویی خداوند برای عباس جور دیگری رقم زده بود و برای خودش کنار گذاشته بود... 🌷 خاطره ای از زندگی شهید مدافع حرم شهید عباس آسمیه 📚 منبع: کتاب 365 خاطره برای 365 روز، ص 101 📎 📎 📎 📎 🌎 کانال بیان ناب ╭┅─────────┅╮ 🌺 @BayaneNab ╰┅─────────┅╯
❣️ 💢 سالن عروسی ما سلف سرویس دانشگاه بود. وقتی که ازدواج کردیم به خوابگاه دانشجویی رفتیم. دکتر گفت: می خواهی خانه بگیرم؟ گفتم: نه؛ خوابگاه خوب است. 🔹 آقای دکتر صالحی استاد ما بود. ایشان با خانم‌شان، آقای دکتر غفرانی هم با خانم‌شان، مهمان ما بودند. یک سفره کوچک انداختیم. دو تا پتو و دو تا پشتی داشتیم. با افتخار از این دو استاد بزرگوار پذیرایی کردیم. بعد هم دوتایی نشستیم راجع به مسائل هسته ای صحبت کردیم. 👈 کامپیوتر را روی میز کوچکی که قدیم ها زیر چرخ خیاطی می گذاشتند، گذاشته بودیم. پسر دکتر عباسی قرار بود به خانه ما بیاید. دکتر به او گفته بود اگر می آیی، یک صندلی هم برای خودت بیاور. 🌷 راوی همسر شهید دانشمند دکتر مجید شهریاری 📚 منبع: کتاب 365 خاطره برای 365 روز، ص 62 📎 📎 📎 📎 🌎 کانال بیان ناب ╭┅─────────┅╮ 🌺 @BayaneNab ╰┅─────────┅╯
❣️ 💢 ولی الله توی خانه علیا مخدره صدایم می زد. هیکل درشتی داشت و من ریزه بودم. ❤️ خیلی متواضع بود تا حدی که کفش هایم را جلوی پایم جفت می کرد. می شنیدیم که به طعنه می گویند: آقا ولی الله کفشای این جوجه رو برایش جفت می کنه. آخه ظاهرش خشن به نظر می آمد. باورشان نمی شد. باور نمی کردند که چقدر اصرار داره به من کمک کنه. او بسیار حساس بود و روحیه بسیار لطیفی داشت. 🌷 راوی: همسر سردار شهید ولی الله چراغچی 📚 منبع: 365 خاطره برای 365 روز، ص 43 📎 📎 📎 📎 🌎 کانال بیان ناب ╭┅─────────┅╮ 🌺 @BayaneNab ╰┅─────────┅╯
❣️ 💢 برنامه ریزی ها شد، مهمون ها هم دعوت شدند. یه مرتبه زنگ زدند گفتند: «ماموریتی پیش اومده و باید بیای اهواز». وقتی به من گفت، خیلی ناراحت شدم و کلی گریه کردم. بهش گفتم: «ما فردا مهمون داریم، برنامه ریزی کردیم». ❤️ وقتی حال من رو این طور دید به دوستاش زنگ زد و رفتنش رو کنسل کرد. گفته بود: «بی انصافیه اگه همسرم رو تنها بزارم، این همه سختی رو تحمل کرده حالا یه بار از من خواسته بمونم. اگه بیام اهواز با روح جوان مردی سازگار نیست». 🌷 برشی از زندگی شهید سید علی حسینی 📚 منبع: 365 خاطره برای 365 روز، ص 42 📎 📎 📎 📎 🌎 کانال بیان ناب ╭┅─────────┅╮ 🌺 @BayaneNab ╰┅─────────┅╯
❣️ 💢 خیلی صبور و مهربان بود. هیچ‌ وقت منتظر نمی‌ ماند که کسی کاری به ایشان محول کند، هر گاه می‌ دید کاری هست خودش انجام می داد و منتظر تشکر از هیچ کسی نبود. هیچ کاری را بد نمی‌ دانست و برایش فقط لقمه حلال مهم بود. ❤️ عاشق خانه و خانواده مخصوصاً فرزندش. 🌷 برشی از زندگی شهید مدافع حرم سید سجاد حسینی 📚 منبع: 365 خاطره برای 365 روز، ص 45 📎 📎 📎 📎 📎 🌎 کانال بیان ناب ╭┅─────────┅╮ 🌺 @BayaneNab ╰┅─────────┅╯
❣️ 💢 پدر مادر مهدی، خواهر و برادرش؛ همه دورتا دورِ سفره نشسته بودیم؛ رفتم از آشپزخانه چیزی بیاورم. وقتی آمدم دیدم همه نصف غذاشون رو خورده اند، ❤️ اما مهدی دست به غذاش نزده تا من بیایم . توی خونه هم بهم کمک می‌کرد. ظرف های شام دو تا بشقاب و لیوان بود و یه قابلمه. رفتم سر ظرف شویی. مهدی گفت: انتخاب کن، یا تو بشور، من آب بکشم؛ یا من می شورم، تو آب بکش. گفتم: مگه چقدر ظرف هست؟ گفت: هر چی که هست انتخاب کن. 🌷 خاطرهای از زندگی سردار شهید مهدی زین الدین 📚 منبع: یادگاران10 ، صفحات 19 و 50 📎 📎 📎 📎 🌎 کانال بیان ناب ╭┅─────────┅╮ 🌺 @BayaneNab ╰┅─────────┅╯
❣️ 💢 وقتی اومد خونه دیگه نمی ذاشت من کار کنم. زهرا رو می ذاشت روی پاهاش و با دست به پسرمون غذا می داد. 👈 می گفتم: «یکی از بچه ها رو بده به من»؛ با مهربونی می گفت: «نه، شما از صبح تا حالا به اندازه کافی زحمت کشیدی». ❇️ مهمون هم که می اومد، پذیرایی با خودش بود. دوستاش به شوخی می گفتند: «مهندس که نباید تو خونه کار کنه!» ❤️ می گفت: «من که از حضرت علی علیه السلام بالاتر نیستم. مگه به حضرت زهرا سلام الله علیها کمک نمی کردند؟» 🌷 برشی از زندگی شهید حسن آقاسی زاده 📚 منبع: 365خاطره برای 365 روز، ص 37 📎 📎 📎 📎 🌎 کانال بیان ناب ╭┅─────────┅╮ 🌺 @BayaneNab ╰┅─────────┅╯
❣️ 💢 شب آخر به همسرم گفتم: نمی دونم زمان عملیات چه شبی است؛ اما بشین تا برات حنا ببندم، روی مبل نشست و موها، محاسن و پاهایش را حنا بستم.تا صبح خوابم نمی برد و به همسرم که خوابیده بود، نگاه می کردم. صبح صبحانه آماده کردم و وقت رفتن سه بار در کوچه به پشت سرش نگاه کرد، چهره خندانش را هیچ وقت فراموش نمی کنم... ❤️ روش نمی شد پیش دوستاش بگه دوست دارم گفت من بهت میگم یادت باشه توهم یادت بیوفته که دوست دارم موقع اعزام از پله هاپایین می رفت و هی می گفت: یادت باشه. 🌷 راوی همسر شهیدمدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی 📚 منبع: 365خاطره برای 365 روز، ص 83 📎 📎 📎 📎 🌎 کانال بیان ناب ╭┅─────────┅╮ 🌺 @BayaneNab ╰┅─────────┅╯
❣️ 💢 پسر عزیزم سلام، دعا می کنم تا شهید راه اسلام و ولایت باشید. اگر چه امروز پدرت کنارت نیست ولی بدان بسیار دوستت دارم و برای نجات جان کودک هایی مثل تو رفته تا دل مادر و پدرشان خشنود شود و با شادی آن ها تو شاد شوی. ❤️ تو تمام بود و نبود من هستی و دل کندن از تو برایم سخت است ولی به روی خود نمی آوردم که دیگران ناراحت نشوند. مادرت را به تو می سپارم... 🌷 راوی فرزند شهید مدافع حرم علی آقا عبداللهی 📚 منبع: 365خاطره برای 365 روز، ص 95 📎 📎 🌎 کانال بیان ناب ╭┅─────────┅╮ 🌺 @BayaneNab ╰┅─────────┅╯
❣️ 💢 فاطمه، نُه ساله شده بود و برایش جشن تکلیف گرفتیم. حاج رضا خیلی به این چیزها اهمیت می داد. برای فاطمه یک انگشتر خرید. چند ماه بعد، ماه مبارک رمضان بود و فاطمه همه روزه هایش را گرفت. آن وقت یک جفت النگو بهش هدیه داد. ❤️ تولد بچه ها همیشه یادش بود و برای شان هدیه می خرید. تولد حضرت زهرا سلام الله علیها هم می گفت: امروز روز فاطمه و زهراست. و برای هر دوشان هدیه می خرید. روز تولد حضرت محمد صلی الله علیه و آله هم برای محمد جواد هدیه می خرید. 🌷 برشی از زندگی شهید حاج رضا کریمی 📚 منبع: کتاب هزار از بیست، ص 60 📎 📎 📎 📎 📎 🌎 کانال بیان ناب ╭┅─────────┅╮ 🌺 @BayaneNab ╰┅─────────┅╯