eitaa logo
روشـــツــنی خونه [🌙]
2.8هزار دنبال‌کننده
15.8هزار عکس
3.9هزار ویدیو
140 فایل
عشق یعنی دعای خیر حضرت زهرا(س)همراهت باشه😍 نشر مطالب=صدقه جاریه میتونید با ما در ارتباط باشید 😉 @haniekhanooom بادڵ و جوݩ گوش میدیم بہ حرفاتوݩ♥️ یہ گروه داریم پراز مامان هاے باحاڵ و پرانرژے 💕 هرکے دوست داشت واردش بشہ بہ این شخصی یه ویس بفرستہ 🎼
مشاهده در ایتا
دانلود
نخود آش نذری .mp3
3.23M
🎀 قصه‌های عمه نرگس 🌸 ⏰ ۳:۲۱ دقیقه ♥⃢ ☘ @bayenatiha
ننه گلاب و عسلی.mp3
8.11M
نام قصه :ننه گلاب و عسلی نویسنده ✏️: کمال السید گوینده 🎙🎧: نیلوفر فلاح ♥⃢ ☘ @bayenatiha
گل قرمز مادر جلوی در ایستاده بود. صدا زد:«فاطمه جان زود باش دیر شد دخترم» فاطمه روسری صورتی‌اش را گره زد. جلوی آینه ایستاد. چادر را روی سرش انداخت. قاب عکس را از روی میز برداشت و به طرف در دوید. کفش‌هایش را پوشید. دستش را توی دست مادر گذاشت. مادر بلند بسم الله گفت و راه افتاد. توی اتوبوس فاطمه به مادر گفت:«می‌شود برای بابا یک دسته گل بخریم؟» مادر سرتکان داد و گفت:«بله دخترم چرا نشود؟» فاطمه از پشت شیشه به بچه‌ها نگاه می‌کرد. بچه‌ها کنار خیابان ایستاده بودند. در دستانشان گل‌های صورتی و قرمز و بنفش بود. مادر پرسید:«از کدام گل‌ها بگیریم؟» فاطمه با دست اشاره کرد:«از آن گل‌های قرمز، بابا گل قرمز دوست دارد» از اتوبوس پیاده شدند. فاطمه به طرف یک گل‌فروش دوید. مادر صدا زد:«آرام‌تر برو فاطمه جان» مادر و فاطمه یک دسته گل قرمز خریدند. از بین مزار شهدای گمنام می‌گذشتند. فاطمه پرسید:«مادر این شهیدان هم دختر دارند؟» مادر جواب داد:«بله دخترم» فاطمه پرسید:«دخترهایشان برایشان گل نمی‌آوردند؟» مادر آه کشید و جواب داد:«این شهدا گمنام هستند یعنی مشخص نیست خانواده‌هایشان چه کسانی هستند» فاطمه ایستاد. گفت:«می‌شود ما به جای دخترشان به آن‌ها گل بدهیم؟» به دسته گل در دستش نگاه کرد و ادامه داد:«فکر کنم گل قرمز دوست داشته باشند» مادر به قاب عکس اشاره کرد و گفت:«مگر این گل‌ها را برای بابا نخریدی؟» فاطمه عکسِ توی قاب را بوسید و گفت:«یک شاخه هم برای بابا می‌بریم» مادر لبخند زد. فاطمه گل‌ها را یکی یکی روی مزار شهدا گذاشت. آخرین گل در دستش مانده بود. آخرین مزار شهید گمنام هنوز گل نداشت. فاطمه به قاب عکس نگاه کرد. بابا داشت از پشت قاب عکس نگاهش می‌کرد و لبخند می‌زد. فاطمه آخرین گل را روی مزار شهید گمنام گذاشت و گفت:«ببخشید بابایی می‌دانم که شما هم از این کارم خوشحال شدید. دفعه بعد برای شما هم گل می‌آورم.» و همراه مادر به طرف مزار پدر شهیدش رفت. ♥⃢ ☘ @bayenatiha
نخودک تنبل.mp3
7.09M
نام قصه : نخودک تنبل از کتاب 📖 : قصه های کوچک برای بچه های کوچک نویسنده ✏️: شکوه قاسم‌نیا گوینده 🎙🎧: نیلوفر فلاح ♥⃢ ☘ @bayenatiha
بزک نمیر بهار میاد.mp3
6.49M
نام قصه : بزک نمیر بهار میاد از کتاب 📖 : قصه های حسنی نویسنده ✏️: محمد رضا یوسفی گوینده 🎙🎧: نیلوفر فلاح لینک کانال 📚قصر قصه📚 : https://eitaa.com/joinchat/1055260834C58c2de2278 ♥⃢ ☘ @bayenatiha
بزک نمیر بهار میاد.mp3
6.49M
نام قصه : بزک نمیر بهار میاد از کتاب 📖 : قصه های حسنی نویسنده ✏️: محمد رضا یوسفی گوینده 🎙🎧: نیلوفر فلاح لینک کانال 📚قصر قصه📚 : https://eitaa.com/joinchat/1055260834C58c2de2278 ♥⃢ ☘ @bayenatiha
بهشت مادر کیف را به مهدیه داد و گفت:«بیا دخترم وسایلش را خالی کن فقط کیف پول و تک کلید اتاق را بردار» مهدیه کیف را گرفت و تمام وسایل را روی میز گذاشت. گوشی اخم کرد و گفت:«می دانستم ما را با خود نمی برند» دستبند مرواریدهایش را جمع کرد و گفت:«من را بگو که دلم را خوش کرده بودم» تسبیح مهره های آبی اش را تکان داد گفت:«عجله نکنید شاید ما را هم بردند» گوشی رویش را برگرداند گفت:«مگر نشنیدی گفت فقط کلید اتاق و کیف پول» کیف پول لبخند زد گفت:«ناراحت نباشید من همه چیز را بعد از اینکه برگشتم برایتان تعریف می‌کنم» مهدیه کیف پول را برداشت و توی کیف گذاشت. کلید اتاق را از روی میز برداشت نگاهی به وسایل روی میز کرد و گفت:«مادر من آماده ام» مادر کنار مهدیه ایستاد گفت:«چادرت را سر کن دخترم که دیر شد» مهدیه دست مادر را گرفت و از اتاق بیرون رفت. گوشی صفحه اش را خاموش و روشن کرد گفت:«دیدی تسبیح؟ دیدی ما را نبردند، دیدی...» هنوز حرف گوشی تمام نشده بود که در اتاق باز شد مهدیه تسبیح فیروزه ای را برداشت و گفت:«تو هم باید بیایی» سریع از اتاق خارج شد در را قفل کرد، پله ها را دو تا یکی پایین رفت. مادر چادرش را مرتب کرد و گفت:«خوب شد یادت افتاد تسبیح را فراموش کرده بودم» صدای اذان که امد به حرم رسیده بودند. توی صحن باب الجواد نماز را خواندند. صدای دعا از بلندگوهای حرم شنیده می شد. مهدیه کبوترهای رنگی را نگاه می کرد و توی دلش می گفت:«کاش من هم پرواز می کردم می رفتم آن بالا روی گنبد می نشستم» نزدیک در ورودی که رسیدند مادر تسبیح فیروزه ای را از توی کیف بیرون آورد مهدیه گفت:«مادر می شود تسبیح را من بیاورم؟» مادر کمی فکر کرد در حالی که تسبیح را دور دست مهدیه می پیچید گفت:«خیلی مواظبش باش اینجوری گم نمی شود» مهدیه خندید و گفت:«مثل دستبند شد» مادر دست مهدیه را گرفت و به سمت ضریح حرکت کرد. رو به روی ضریح ایستاد دست بر سینه گذاشت با چشمانی پر اشک زیر لب چیزهایی گفت، مهدیه هم آرام دست روی سینه گذاشت گفت:«سلام امام رضا » و به اطراف نگاه کرد زن ها و بچه های زیادی ان جا بودند. مادر گفت:«برویم یک زیارت نامه بخوانیم دخترم» گوشه ای رو به ضریح ایستادند مادر مشغول خواندن زیارت نامه شد. مهدیه که حوصله اش سر رفته بود تسبیح را از روی مچ دستش باز کرد، روی سنگ نشست و با ان شکل های مختلف درست کرد. تسبیح از خوشحالی آبی تر و زیباتر شده بود. مادر دعایش تمام شد دست مهدیه را گرفت گفت:«بیا تا دور ضریح شلوغ نشده هم زیارت کنیم هم تسبیح را تبرک کنیم» مهدیه فرصت نکرد تسبیح را دور دستش بپیچد دنبال مادر رفت نزدیک ضریح مادر گفت:«الان نسبت به همیشه خلوت تر است اما، دست من را رها نکن» آرام آرام از بین جمعیت جلو رفتند، تسبیح با خودش گفت:«کاش می شد برای همیشه همین جا می ماندم، کنار همین ضریح توی دست زائران» مهدیه تسبیح را محکم گرفته بود و همراه مادر جلو می رفت، به ضریح که رسیدند فشار جمعیت بیشتر شد مهدیه به سختی دست به ضریح کشید تسبیح را جلو آورد تا به ضریح بزند اما تسبیح از دستش رها شد و روی زمین افتاد مهدیه خواست تسبیح را بردارد اما نمی شد خم شود بلند گفت:«مادر تسبیح افتاد» اما آن جا آنقدر شلوغ بود که مادر صدای مهدیه را نشنید. دست مهدیه را کشید از بین جمعیت بیرون برد. تسبیح زیر پای زائران این طرف و ان طرف می رفت تا اینکه زنی او را دید و از زمین برداشت. و توی قفسه ی مهر ها گذاشت. تسبیح به آرزویش رسیده بود و خودش را توی بهشت می دید. ♥⃢ ☘ @bayenatiha
214-TarkKardane1AdateBad-www.MaryamNashiba.Com.mp3
2.16M
💠 تر‌ک کردن یک عادت بد 🔻موضوع: اسراف کردن 🎼 با صدای بانو مریم نشیبا ♥⃢ ☘ @bayenatiha
بسم الله الرحمن الرحیم پرپرو همراه دوستانش بالای شهر پرواز می‌کردند. هوا گرم بود و خورشید وسط آسمان بود. پرپرو به خانه‌ی خدا نگاه کرد و رو به دوستانش گفت:«من خیلی خانه‌ی خدا را دوست دارم» پرپرو همراه بقیه‌ی پرستوها دور خانه‌ی خدا می‌گشتند و آواز می‌خواندند. یک دفعه چشمش به سیاهی روی زمین افتاد که از دور به طرف خانه‌ی خدا می‌آمد. پرپرو به طرف سیاهی پرواز کرد. هرچه جلوتر می‌رفت سیاهی بزرگ‌تر می‌شد. کم کم متوجه شد سیاهی آدم‌هایی هستند که سوار فیل به طرف کعبه می‌ایند. پرپرو جلوتر رفت. مردان سواربر فیل اخم کرده بودند و فیل‌ها پاهایشان را محکم روی زمین می‌کوبیدند. پرپرو گوش تیز کرد. یکی از مردها که جلوتر از همه حرکت می‌کرد فریاد می‌زد:«زود باشید تندتنر حرکت کنید امروز باید خانه‌ی خدا را خراب کنیم کار کعبه تمام است» رنگ پرپرو با شنیدن حرف‌های مرد، پرید. تند بال زد و به طرف خانه‌ی خدا پرواز کرد. دوستانش هنوز بالای کعبه این طرف و آن طرف می‌رفتند. جلو رفت. نفس زنان گفت:«دوستان، دوستان» همه به پرپرو خیره شدند. ادامه داد:«کعبه، فیل‌ها، مردِ عصبانی، کمک، کمک» قوی‌بال جلو رفت و گفت:«ارام باش درست بگو ببینم چه اتفاقی افتاده» پرپرو نفس محکمی کشید و جواب داد:«تعداد زیادی آدم سوار فیل دارند به اینجا می‌آیند میخواهند خانه‌ی خدا را خراب کنند» قوی‌بال با چشمان گرد گفت:«چرا؟ از کجا فهمیدی؟» پرپرو ماجرا را برای قوی‌بال تعریف کردو گفت:«دشمنان خدا، آن‌ها آدم‌های بدی هستند» قوی‌بال گفت:«بروید همه پرستوها را خبر کنید بگویید همه بیایند روی کوهِ قرار همیشگی.» خیلی نگذشته بود که همه پرستوها بالای کوه نشستند. قوی‌بال گفت:«ادم‌های بد می‌خواهد خانه‌ی خدا را خراب کنند. باید کاری کنیم» همهمه بین پرستوها افتاد. هرکس پیشنهادی داشت. بعضی از پرستوها هم می‌گفتند:«ما خیلی کوچکیم فیلها و آدم‌هاقوی و بزرگند کاری ا ما برنمی‌آید» قوی‌بال همه را آرام کرد و گفت:«ساکت... آرام باشید» کمی فکر کرد و ادامه داد:«درست است ما کوچکیم اما زیادیم» به اطراف نگاه کرد. سنگ کوچکی با پنجه‌ی پایش برداشت و گفت:«می‌توانیم کارهای بزرگی کنیم!» پرستوها به هم نگاه کردند و لبخند زدند. پرپرو فساد زنان به پرستوها نزدیک شد و گفت:«زود باشید زودباشید دارند می‌رسند» قوی‌بال از زمین بلند شد و بلند گفت:«دوستان آماده باشید... حالا» آسمان یک دفعه سیاه شد. پرستوها دسته دسته در آسمان پرواز می‌کردند. فیل‌ها و ادم‌ها به آسمان نگاه کردند. از آسمان سنگ می‌بارید. همه ترسیده بودند و فرار می‌کردند. پرستوها سنگ‌ها را با نوک و پنجه‌هایشان می‌آوردند و بر سر فیل‌ها و آدم‌هایی که می‌خواستند خانه‌ی خدا را خراب کنند می‌ریختند. خیلی زود آدم‌های بد از خانه‌ی خدا دور شدند. پرپرو و دوستانش به طرف خانه‌ی خدا پرواز کردند و دور خانه‌ی خدا گشتند. ♥⃢ ☘ @bayenatiha
دکمه بازیگوش.mp3
6.34M
نام قصه : دکمه بازیگوش از کتاب 📖 : قصه های کوچک برای بچه های کوچک نویسنده ✏️: شکوه قاسم‌نیا گوینده 🎙🎧: نیلوفر فلاح لینک کانال 📚قصر قصه📚 : https://eitaa.com/joinchat/1055260834C58c2de2278 ♥⃢ ☘ @bayenatiha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| قسمت اول 🔹ماریه یه دختر بچه کوچیک و هم بازی حضرت رقیه سلام‌الله‌علیها در کاروان عاشوراست که چند روز قبل از مکه راهی کوفه شدند. 🔹ماریه توی این سفر قراره برای ما نامه بنویسه و بعد اون‌ها رو با کمک کبوترش «گندم» به دست ما برسونه؛ نامه‌هایی از یک سفر پر حادثه! ✍حامدعسگری ♥⃢ ☘ @bayenatiha
19.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📻 | قسمت چهارم ‌ 🔸عزیز جون و نوه‌اش امروز یه مهمون کوچولو دارن به اسم محیاسادات، مهمونی که هرچقدر هم سعی می‌کنن ازش خوب پذیرایی بکنن تا بهش خوش بگذره اما باز بی‌تابی می‌کنه 🔸شما فکر می‌کنید دلیل بی‌تابی محیا سادات چیه؟ نویسنده: حامد عسکری ♥⃢ ☘ @bayenatiha
24.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
◾️نامه‌های ماریه | قسمت پنجم ماریه تو نامه نوشته تعداد آدم بدهایی که جلوی آقای امام حسین رو گرفتن روز به روز داره بیشتر میشه، اون امشب یه خواب بد درباره عبدالله کوچولو دیده که آدم بدها اونو به خاطر کمک کردن به عموش؛ یعنی آقای امام حسین کشتند ♥⃢ ☘ @bayenatiha
28.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
◾️نامه‌های ماریه | قسمت ششم ماریه میگه تعداد آدم بدها انقدر زیاد شده که همه دشت رو پر کرده، ولی قاسم که برادرزاده آقای امام حسین می‌شه بهش گفته ما تا وقتی عمو عباس رو داریم نباید از هیچ چیزی بترسیم. ♥⃢ ☘ @bayenatiha
24.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
◾️ | قسمت هفتم ماریه این بار نوشته آدم‌بدها آب فرات رو روی اون‌ها بستند، بابای ماریه بهش گفته اون‌ها می‌خوان آقای امام حسین رو اذیت کنند،‌برای همین هم پیش رقیه کوچولو رفته تا دلداریش بده و بهش بگه کنارشه ‌ ♥⃢ ☘ @bayenatiha
یک آیه یک قصه (2).mp3
3.57M
قسمت 2️⃣ 📜سوره مبارکه اسراء آیه ۲۳ 🔹و قَضى‌ رَبُّكَ أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا إِيَّاهُ وَ بِالْوالِدَيْنِ إِحْساناً..🔹 ♥⃢ ☘ @bayenatiha
چرا همچینی؟ انگار غمگینی! کاکلی از توی لانه بیرون پرید. نگاهی به اطراف کرد. صدا زد:«قدقد،قدا آقا خروسه رفتی کجا؟ زودی بیا، دیرمیشه‌ها» آقا خروسه پشت پرچین داشت دانه می‌چید. صدای کاکلی را که شنید سریع دوید:«کاکلی جونم، مهربونم، چی دیر می‌شه؟ رفتن به بیشه؟» کاکلی خندید. خروسه‌ را دید. آرام پرسید:«کی گفت بیشه؟ امروز عیده‌ها، کو هفت سینِ ما؟» کاکلی سرش را پایین انداخت. خروسه روی سرش پر کشید:«نباشی غمگین، زودی می‌چینم، یه سفره هفت‌سین!» راه افتاد. این طرف رفت، آن طرف رفت. با خودش گفت:«هفت‌سین چی می‌خواد؟ یادم نمیاد!» چشمش به سبزه‌هایی که تازه از خاک بیرون آمده بودند افتاد. کمی سبزه چید و همان‌جا نشست. کلاغه قارقارکنان روی درخت نشست:«چرا همچینی؟ انگار غمگینی!» خروسه کاکل قرمزش را تکان داد:«داره عید میاد، کاکلی جونم هفت‌سین می‌خواد» کلاغه پر زد و رفت. اما زود برگشت. توی پنجه‌هایش یک سیب داشت. سیب قرمز توی هوا چرخ خورد، جلوی پای خروسه افتاد. چشمان خروسه برق زد:«ممنون از شما، لطفا بازم پیش ما بیا» کلاغه که رفت، خروسه با خودش گفت:«این شد دوتا، پنج‌تاش از کجا؟» هاپو از خواب بیدار شد. خروسه را دید. جلو رفت و گفت:«چرا همچینی؟ انگار غمگینی؟» خروسه به هاپو نگاه کرد و گفت:«داره عید میاد، کاکلی جونم هفت‌سین می‌خواد» هاپو به سبزه و سیب نگاه کرد و گفت:«اینا شد دوتا، می‌مونه پنج‌تا، دنبالم بیا» خروسه همراه هاپو رفت. هاپو یکدفعه ایستاد. کنار مزرعه یک سبد روی زمین بود. هاپو گفت:«اینم یه سین، بردار و ببین» خروسه به سبد نگاه کرد و گفت:« شد سه سین حالا، بقیه‌ش از کجا؟» هاپو سرش را خاراند و گفت:«بیا زود بریم، خیلی کار داریم» خروسه سیب و سبزه و سبد را کنار هم گذاشت و دنبال هاپو راه افتاد. کنار پله‌های کلبه، یک جعبه‌ی ابزار بود. در جعبه باز بود. تکه‌ای سیم از توی جعبه بیرون زده بود. هاپو جستی زد. سیم را برداشت و گفت:«اینم شد چهار، نزدیک شد بهار» خروسه سیم را با نوکش برداشت و کنار بقیه‌ی سین‌ها گذاشت. هاپو هاپ هاپ کرد و گفت:«اقا خروسه نخوری غصه، زودی بیا، یه سین هست اینجا» خروسه کنار هاپو ایستاد. به سم‌پاش که جلوی هاپو بود نگاه کرد. لنگه‌پا عقب پرید و گفت:«وای خطرناکه، خیلی ترسناکه!» هاپو خندید. راه افتاد و رفت. کمی جلو تر صدا زد:«اینم یه سینِ، فقط سنگینِ» خروسه به سنگ نگاه کرد. هاپو چشمانش را تیز کرد و گفت:«برو سین‌ها رو زودی بیار، روی سنگ بذار» خروسه سیب، سبزه، سبد و سیم را روی سنگ گذاشت. او حالا پنج تا سین داشت. کلاغه قارقار کنان برگشت. روی پرچین نشست. توی نوکش یک سوزن برق می‌زد. سوزن را همان‌جا گذاشت و گفت:«اینم یه سین، گذاشتم زمین، وقتی زمستون، اومد یه مهمون، جا گذاشت سوزن، مرغه داد به من» خروسه سوزن را برداشت و روی سنگ گذاشت. سین‌ها را شمرد:«یک سین کمه، تو دلم غمه» به اطراف نگاه کرد. سطل آب را کمی دورتر دید. به طرفش دوید و گفت:«هفت‌سینم جور شد، غصه‌ هم دور شد» سطل را با کمک هاپو کنار سنگ گذاشت. به لانه برگشت. پر کاکلی را گرفت و پیش هفت‌سین برد. همه کنار هم نشستند تا سال نو تحویل شد. @bayenatiha؎✿ฺ
بازی اشکنک داره....mp3
5.75M
نام قصه : بازی اشکنک داره از کتاب 📖 : ۱۹ مثل و متل دیگر نویسنده ✏️: محمد رضا یوسفی گوینده 🎙🎧: نیلوفر فلاح لینک کانال 📚قصر قصه📚 : https://eitaa.com/joinchat/1055260834C58c2de2278
یک آیه یک قصه (3).mp3
3.3M
قسمت 3️⃣ 📜سوره مبارکه فصلت آیه ۱۲ 🔹..وَ زَيَّنَّا السَّماءَ الدُّنْيا بِمَصابِيحَ وَ حِفْظاً ذلِكَ تَقْدِيرُ الْعَزِيزِ الْعَلِيمِ🔹 ✿ฺ @bayenatiha✿ฺ
💖 کوه کوچک... •° @bayenatiha
سلطان‌برنجک.m4a
12.99M
نام قصه : سلطان برنجک از کتاب 📖 : قصه های کوچک برای بچه های کوچک نویسنده ✏️: شکوه قاسم‌نیا گوینده 🎙🎧: نیلوفر فلاح لینک کانال 📚قصر قصه📚 : https://eitaa.com/joinchat/1055260834C58c2de2278 ♥⃢ ☘ @bayenatiha
یک آیه یک قصه (4).mp3
2.99M
قسمت 4️⃣ 📜سوره مبارکه نحل آیه ۱۸ 🔹و إِنْ تَعُدُّوا نِعْمَةَ اللَّهِ لا تُحْصُوها إِنَّ اللَّهَ لَغَفُورٌ رَحِيمٌ🔹 ✿ฺ @bayenatiha✿ฺ
حسنی به مکتب نمی رفت....m4a
12.34M
نام قصه : حسنی به مکتب نمی رفت از کتاب 📖 : قصه های حسنی نویسنده ✏️: محمد رضا یوسفی گوینده 🎙🎧: نیلوفر فلاح لینک کانال 📚قصر قصه📚 : https://eitaa.com/joinchat/1055260834C58c2de2278 ✿ฺ @bayenatiha✿ฺ
کوه کوچک سعید دستش را سایبان چشمانش کرد. به کوه‌ها نگاه کرد. بیلچه‌اش را برداشت مشغول درست کردن کوه کوچکی شد. ستاره کنار سعید ایستاد گفت:«سعید اون سیب رو ببین چقدر قرمزه!» سعید به سیب قرمز نگاه کرد. سیب قرمز از شاخه‌‌ی بالایی آویزان بود. سعید وسط باغچه‌ی پدربزرگ رفت. زیر درخت سیب رفت. یک تکه سنگ زیر پایش گذاشت، دستش به سیب نرسید. ستاره سرش را پایین انداخت. سعید کمی فکر کرد. سرش را بالا گرفت و گفت:«فهمیدم، زیر درخت یه کوه درست می‌کنیم من از کوه بالا می‌رم و سیب را می‌چینم!» ستاره با چشمان گرد پرسید:«کوه؟ چطوری؟!» سعید بیلچه‌اش را برداشت. زمین را تندتند کند. خیلی زود کوه کوچکی زیر درخت درست شد. سعید با بیلچه روی خاک‌ها زد و آرام روی کوهش رفت. سیب را چید و پایین آمد. ستاره سیب قرمز را از سعید گرفت. آن را شست و از وسط نصف کرد. نصف سیب را به سعید داد و گفت:«خیلی شیرینه» سعید به چاله نگاه کرد و گفت:«حالا باید چاله رو پر کنیم» ستاره به دانه‌های سیاه توی سیب نگاه کرد. بلند شد به طرف چاله رفت و گفت:«حالا دونه‌ها رو توی چاله می‌گذاریم و بعد پرش می‌کنیم اینجوری یه درخت سیب دیگه هم به درختان باغچه اضافه می‌شه» سعید جلو رفت. آن‌ها دانه‌های سیب را توی چاله انداختند. با کمک بیلچه توی چاله را پر کردند. ستاره آبپاش را آورد و روی دانه آب ریخت و گفت:«حالا ماهم باغبونیم» @bayenatiha
■🐥■ جانمےجان @bayenatiha
04_Arezoye_Marmolak_D_117301.mp3
4.1M
🌙شب بخیر کوچولو😴 ❣قصه امشب: آرزوی مارمولک 🦎 🔷«بچه های عزیز روزی مارمولکی بود که بخاطر کوچیک بودنش مارمولکای دیگه اون رو مسخره می‌کردند یک شب اون مارمولک آرزویی کرد ...»🙊 @bayenatiha؎✿ฺ
یک آیه یک قصه (5).mp3
2.92M
قسمت 5️⃣ 📜سوره مبارکه طه آیه ۱۱۴ 🔹...وَ قُلْ رَبِّ زِدْنِي عِلْماً 🔹 ♥⃢ ☘ @bayenatiha
وقتی تپلی گم شد ثمین حسابی حوصله ش سر رفته بود. برای همین تصمیم گرفت سراغ عروسکش تپلی برود اما تپلی را پیدا نکرد. با ناراحتی سرش را پایین انداخت،اخم هایش را تو هم کشید و به حیاط رفت ،هیچ کدام از دوستانش را ندید و تنها گوشه ای از حیاط نشست. یکهو چشمش به یک عروسک افتاد چشمانش از خوشحالی برقی زد و عروسک را برداشت. گفت: سلام کوچولو تو چقدر نازی! چرا تنها موندی؟ کسی دوستت نداره؟ من که دوستت دارم! بعدم دستی به موهای عروسک کشید و گفت: اسمتو چی بذارم؟ بهارک! اسمتو می ذارم بهارک ! بعد هم مشغول بازی با بهارک شد. مامان از پنجره ثمین را صدا کرد : ثمین بیا عصرونه تو بخور دخترم. ثمین چشمی گفت و با بهارک به خانه رفت. زهرا کوچولو به حیاط آمد .این طرف و ان طرف را نگاه کرد و زد زیر گریه! ثمین که صدای زهرا را شنید از پنجره سرک کشید گفت:چی شده زهرا؟ چرا گریه می کنی؟ زهرا با گریه گفت: عروسک جدیدمو تو حیاط جا گذاشته بودم الان پیداش نمی کنم . ثمین که تازه فهمید بهارک مال زهراست غصه دار شد . باید بهارک را پس می داد اما او بهارک را خیلی دوست داشت. یادش افتاد وقتی دنبال تپلی گشته بود و پیدایش نکرده بود چقدر ناراحت شده بود. حالا زهرا همان حال را داشت. سریع عروسک زهرا را برداشت و به حیاط رفت . زهرا که عروسکش را دید از خوشحالی جیغی کشید و عروسک را گرفت بعد هم از ثمین تشکر کرد. همان موقع مامان ثمین از پنجره او را صدا کرد و گفت: ثمین جان بیا تپلی رو هم ببر اونو روی مبل جاگذاشته بودی ! ثمین از دیدن تپلی خیلی خوشحال شد ان احسنتم، احسنتم لانفسکم @bayenatiha•°‌‌۞
صدا ۰۲۴.m4a
14.73M
نام‌قصه : پیام آور سبا ✉️✉️✉️ ✏️نویسنده: علی باباجانی 📖از کتاب : حیوانات در قرآن کریم 🎙🎧گوینده: نیلوفر فلاح ✿ฺ @bayenatiha✿ฺ
یک آیه یک قصه (6).mp3
2.91M
قسمت 6️⃣ 📜سوره مبارکه مائده آیه ۱ 🔹يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَوْفُوا بِالْعُقُودِ..🔹 @bayenatiha•°‌‌۞