🌺🍃
تلاوت ســـــورھ
احقاف ...
جمعـــــھ...
منافقون ...
توے روز جمعه مستحبه ...
فراموش نکن مومن...🌱
روشـــツــنی خونه [🌙]
¡#دلبـــــرباش🥒¡ براے رفع گودی و تیرگی دور چشم ویژه دلبر خانوما😌 @mamanogolpooneha☘
✉#دلبـــــرباش🌱
#رفع_تیرگی
🔺زانو
▫️ارنج
🔻زیر بغل
📝ترڪیبے از سدر بصورت ضماد «باڪمے آب یا سرڪہ مخلوط ڪرده» روزے نیم ساعت هر سہ روز یڪبار تا 7 جلسہ روے موضع تیره بگذارید.
@mamanogolpooneha☘
🌱•صلوات زیاد بفرست ...
مخصوصا امروز ..
حین کارهات ..
برنامه هات ...
ضرر که نمیکنی هیچ
کلی منفعت داره واست ..🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤🍃
#استوری_جات📽
.
.
• رفقـا برای امام حسیـن
شلوغــش ڪنید :)
#صلےاللهعلیڪیااباعبداللھ
@mamanogolpooneha☘
•| #پاےدرسدل |•
🌱هرچھ بیشتر بھ خاطر #خدا صبر کنیم،
خدا بیشتربھ خاطرما عجله خواهد کرد
و هرچه بیشتر در سختیها لبخند بزنیم،
خدا زودتر آسایش را بھ ما میرساند.
🍃«انگار خدا طاقت ندارد صبرِ بندهۍ خودش را ببیند...! :)»
❤️و در آخرت هم هنگام ورود بھ بهشت اول از صبرشان تقدیر میکند:
|سلامعلیکمبماصبرتمفنعمعقبیالدار|
#استادپناهیان
•🌱•
@mamanogolpooneha☘
∞#قصه_هاےامام_باقـــــࢪ؏🌱
مثل بوی سیب 🍎
🌱غریبه بود و از راه دوری آمده بود. به این طرف و آن طرف نگاه کرد. بعد، از شتر پیاده شد. آن را کنار مسجد بست و وارد مسجد شد. مسجد خلوت بود. تنها دو سه نفر در حال نماز بودند.
مرد غریب، کنار کسی که به مسجد رفته بود ایستاد و مشغول نماز شد. آرامش عجیبی در مسجد بود. مرد غریب این آرامش را همراه با عطری دلنواز به خوبی حس می کرد.
از بیرون، از کنار دریچه ی مسجد، صدای بق بقوی چند کبوتر می آمد.
نمازش را که خواند، دوباره نگاهی به اطراف کرد. کودکی همراه پدرش، کمی آن طرف تر مشغول نماز بود. هر کاری که پدر می کرد، او هم می کرد، حتما بعد از او آمده بودند، چون وقتی وارد مسجد می شد، آن ها را ندیده بود. بعد به مردی که کنارش مشغول نماز بود خیره شد. مرد چهره ای زیبا و مهربان داشت. گویا عطری که هنگام نماز احساس می کرد، از او بود، بویی مثل بوی سیب!🍎
مرد خوش قیافه آهسته زیر لب دعا کرد. مرد غریبه هم دست هایش را بلند کرد: «خدایا!» ما را به راه راست هدایت کن. خدایا ! تنها تو را می پرستیم و از تو یاری می خواهیم. خداوندا! ما را از همه مردم بی نیاز کن.»🌱
مرد خوش قیافه که بوی سیب می داد، از جا بلند شد. گویا می خواست برود. پیش از رفتن، ایستاد و به مرد غریب خیره شد. مرد غریب هم به او نگاه کرد. مرد خوش قیافه که لبخندی مهربان بر لب داشت، به مرد غریبه سلام کرد و گفت: «برادر! این طور نگو. بگو: خدایا! ما را از مردم بد بی نیاز کن چون مؤمن، از برادرش بی نیاز نیست.»
#قصه_شب
@mamanogolpooneha☘