🌿ヅ
خب خب
دلبــــــــــرجونے پاشو😌
وقت حال خوب دادن
وپاشیدݩ رحمت خدا توے خونہ مونہ🍃
پاشو تنبلے ڪار شما نیستا 😎
درڪنارڪارهامون ...
چالش هاے امــــــــــروز 🚫
✖امـــــࢪوز به گلدون هاے خونہ رسیدگے ڪنیم و مرتب
✖لباس بیرونے بچه هارو مرتب ڪنیم اگه نیاز به دوخت داره یا اتو زدن فراموشمون نشہ👌
#گوشےتعطیل
#نظافتدستہجمعے
♥️
شانه های سبک را خدا قسمت همه کند
آن حال رهایی و بیخیالی از جهان ...
آن روانِ آرام
آن لبخند پس از پایان کتاب محبوب
آن خوشی کشدار پس از قربان صدقه رفتن
و جانم گفتن و شنیدن ...
آن خلسه ی شیرین دستش را گرفتن
آن شادی بوسیدن فسقلیِ شیرین؛
همه را هر روز خدا قسمت کند :)
#شبتونپرازحالخوب
♥⃢ ☘ @bayenatiha
∑☘∑
#همســــــــــفࢪبهشت
عروس و دوماد بودن ،👰👱
جا اینکه عروسی بگیرن ،🎊
اومده بودن کربلا
ماه عسل
تو مسیرے شیرینتر از عسل😌
وقتی رفتم پیشش و باهاش هم کلام شدم،
دیدم خیلی اهل دله😌
میگفت :
چن روز قبلِ محرم نامزد ڪرديم و 💍
قرارِ اولین سفرمشترڪمونمو
پیاده روے اربعین گذاشتيم💚
جالبترش این بود که ...
عروس خانوم مهریه شون این بود که⇩
آقا دوماد باید
هر سال ایشونو
سفر پیادهروی اربعین
بیاره كربلا...😍💞
تـــــا آخر عُمرش🙄😍
حالا جالبترش اینجا بود كه
قید کرده بود :
اگه بعد ِ120 سال پیر و ناتوان شد ،
آقا دوماد باید اگه توانش رو داشت ،
ایشون رو باز بیارن کربلا ...!!!
خدایے ، چه زندگی ای بشه😋
وقی عروس خانوم با صورتے که زیر آفتاب داغ کربلا سوخته و ...
با پاهای پُره آبله بره خونه ے بخت ...🏡
#سبکزندگےاسلامے
♥⃢ ☘ @bayenatiha
گل قرمز
مادر جلوی در ایستاده بود. صدا زد:«فاطمه جان زود باش دیر شد دخترم»
فاطمه روسری صورتیاش را گره زد. جلوی آینه ایستاد. چادر را روی سرش انداخت. قاب عکس را از روی میز برداشت و به طرف در دوید. کفشهایش را پوشید. دستش را توی دست مادر گذاشت. مادر بلند بسم الله گفت و راه افتاد. توی اتوبوس فاطمه به مادر گفت:«میشود برای بابا یک دسته گل بخریم؟»
مادر سرتکان داد و گفت:«بله دخترم چرا نشود؟» فاطمه از پشت شیشه به بچهها نگاه میکرد. بچهها کنار خیابان ایستاده بودند. در دستانشان گلهای صورتی و قرمز و بنفش بود. مادر پرسید:«از کدام گلها بگیریم؟» فاطمه با دست اشاره کرد:«از آن گلهای قرمز، بابا گل قرمز دوست دارد»
از اتوبوس پیاده شدند. فاطمه به طرف یک گلفروش دوید. مادر صدا زد:«آرامتر برو فاطمه جان» مادر و فاطمه یک دسته گل قرمز خریدند.
از بین مزار شهدای گمنام میگذشتند. فاطمه پرسید:«مادر این شهیدان هم دختر دارند؟» مادر جواب داد:«بله دخترم»
فاطمه پرسید:«دخترهایشان برایشان گل نمیآوردند؟»
مادر آه کشید و جواب داد:«این شهدا گمنام هستند یعنی مشخص نیست خانوادههایشان چه کسانی هستند»
فاطمه ایستاد. گفت:«میشود ما به جای دخترشان به آنها گل بدهیم؟» به دسته گل در دستش نگاه کرد و ادامه داد:«فکر کنم گل قرمز دوست داشته باشند»
مادر به قاب عکس اشاره کرد و گفت:«مگر این گلها را برای بابا نخریدی؟»
فاطمه عکسِ توی قاب را بوسید و گفت:«یک شاخه هم برای بابا میبریم»
مادر لبخند زد. فاطمه گلها را یکی یکی روی مزار شهدا گذاشت. آخرین گل در دستش مانده بود. آخرین مزار شهید گمنام هنوز گل نداشت. فاطمه به قاب عکس نگاه کرد. بابا داشت از پشت قاب عکس نگاهش میکرد و لبخند میزد. فاطمه آخرین گل را روی مزار شهید گمنام گذاشت و گفت:«ببخشید بابایی میدانم که شما هم از این کارم خوشحال شدید. دفعه بعد برای شما هم گل میآورم.»
و همراه مادر به طرف مزار پدر شهیدش رفت.
#باران
#قصه_شب
♥⃢ ☘ @bayenatiha