داستان درخت آرزوها
روزی روزگاری در یک جنگل زیبا، یک روز قشنگ آفتابی بود. صدایی از بالای درخت می آمد. یعنی چه اتفاقی افتاده است؟ چه شده است؟ در بالای درخت چه اتفاقی افتاده بود؟
آقا جغده به خانه جدیدش در بالای درخت نقل و مکان کرده بود و مشغول باز کردن جعبههای اسبابش بود تا وسیلههایش را در خانۀ جدیدش بچیند.
آقا جغده فکر میکرد که کلاهک آباژورش را کجا گذاشته است؟
آقا جغده اسبابش را از جعبه بیرون میآورد تا آنها را سر جایشان بگذارد.
همان روز و در آن لحظه خانم جوجه تیغی از زیر درخت رد میشد، او خیلی گرمش شده بود. به خاطر همین با خودش گفت: ای کاش الان چیزی داشتم که مرا از این گرما و نور خورشید نجات می داد. ناگهان صدای افتادن چیزی را شنید. وقتی برگشت خیلی خوشحال شد و با صدای بلند گفت: وای ، یک کلاه آفتابی. چقدر عالی.
خانم جوجه تیغی فکر کرد که خیلی خوش شانس است که درخت آرزوها را پیدا کرده است. با خودش گفت: باید بروم و به روباه این خبر را بدهم و او را به اینجا بیاورم.
خانم جوجه تیغی سریع رفت و همراه با روباه برگشت.
روباه به خانم جوجه تیغی گفت: به نظر نمیرسد که این درخت آرزوها باشد.
جوجه تیغی به او گفت: ولی این درخت آرزو است. من یک کلاه آرزو کردم و مرا خیلی زود به آرزویم رساند. زود باش تو هم یک چیزی آرزو کن.
روباه گفت: اوووم، اما من چه چیزی را آرزو کنم؟
روباه فکر کرد که چه چیزی را آرزو کند که عالی باشد.
یک لیوان بزرگ شیر شکلات ، یا یک ماشین قرمز بزرگ و یا یک کفش جدید برای رقص؟
روباه گفت: فهمیدم ، من یک کفش نوی رقص آرزو میکنم.
چند دقیقه ای گذشت اما هیچ اتفاقی نیافتاد.
روباه به جوجه تیغی گفت: دیدی ، من که گفتم این درخت آرزوها نیست. تو اشتباه کردی.
یکدفعه یک جفت کفش بدقواره و زمخت کنار روباه افتاد.
جوجه تیغی با خوشحالی گفت: دیدی این درخت آرزوها است و من درست فکر کردم. این درخت ما را به همه آرزوهایمان می رساند.
روباه گفت: اما این دیگر چه جور کفش رقصی است؟ من که این مدل کفش را نخواستم.
جوجه تیغی گفت: شاید برای یک نوع رقص جدید است.
آقا روباه با کفش جدیدش شروع به رقصیدن و شادی کرد.
اما در بالای درخت آقای جغد از سروصدای روباه و رقص او ناراحت بود.
ناگهان ماهی تابه و قابلمههای جغد از بالای درخت در کنار جوجه تیغی افتاد و او با خوشحالی گفت: آخ جان موزیک. و شروع به زدن یک آهنگ کرد.
اما بالای درخت آقای جغد از این موسیقی هیچ لذتی نمیبرد.
جغد غرغر کرد و گفت: امیدوارم هر چه زودتر این صداها تمام شود.
در همین موقع بود که آقای جغد از بالای درخت به پایین افتاد.
جوجه تیغی گفت: وای این درخت ، درخت آرزوها نیست.
روباه گفت: آقای جغد شما اینجا هستید؟
جغد گفت: اینجا خانهی جدید من است و کلی هم دچار دردسر شده ام.
جوجه تیغی و روباه با همدیگر همه چیز را سر جایشان گذاشتند.
جغد گفت: خیلی محشر شد. همه چیز مرتب شد. من آرزو کردم که کمک داشته باشم و کسی در انجام کارها با من همکاری کند.
روباه گفت: و حالا ما اینجا هستیم.
جوجه تیغی گفت: و شاید واقعا این درخت ، درخت آرزوها است.
همه خندیدند و خوشحال بودند.
#قصه_متنی
#قصه
🔻کانال بازی و قصه کودکان
🆔 https://eitaa.com/bazioghese
داستان جیرجیرک
یکی بود یکی نبود امشب داستان یه جیرجیرک رو میخوام بگم که در فصل تابستان کار نمی کرد. او برای سرگرمی خود و حیوانات دیگر ساز میزد و آواز می خواند. تابستان تمام شد. سه ماه پاییز هم گذشت و زمستان آمد. جیرجیرک چیزی برای خوردن نداشت. برای این که او در تابستان فقط ساز زده بود و آواز خوانده بود و غذایی برای فصل زمستان نگه نداشته بود. حتی خانه ای هم برای این روزها درست نکرده بود. او نه خانه داشت نه غذا داشت و نه لباس گرمی که بپوشد و سردش نشود. زمستان سرد شروع شد. جیرجیرک بی فکر در جنگل تنها ماند. پیش سوسک شاخدار رفت و گفت: من خانه و خوراکی ندارم. سردم است. گرسنه هستم. می توانم سه ماه در خانه تو بمانم؟
سوسک شاخدار عصبانی شد و داد زد: خودت هیچی جمع نکردی آن وقت می خواهی سه ماه زمستان را در خانه من بخوری و بخوابی؟ پس تابستان چه کار می کردی؟ چرا برای خودت خانه درست نکردی؟ غذا جمع نکردی؟ حالا می خواهی همینطوری بیای به خانهی من ؟ نخیر. اجازه نمی دهم. سوسک شاخدار جیرجیرک را از خانه اش بیرون کرد.
جیرجیرک پیش موش رفت. انبار خانهی موش پر از غذا بود. جیرجیرک به موش گفت: اجازه می دهی فصل زمستان در خانه تو زندگی کنم؟ خیلی گرسنه ام. سردم است. خانه هم ندارم. موش گفت: معذرت می خواهم. نمی توانم این کار را بکنم. لطفاً تشریف ببرید.
جیرجیرک دوباره به راه افتاد. سرما بیشتر می شد. دلش از گرسنگی ضعف می رفت. جیرجیرک پیش موش کور رفت. خانهی موش کور در زیر زمین بود. آنجا بخاری هم داشت و نمی گذاشت سرمای بیرون بیاید تو. خانه موش کور گرم و راحت بود. جیرجیرک با ترس و ناامیدی گفت: موش کور عزیزم! مهمان نمی خواهی؟
موش کور با شنیدن صدای جیرجیرک فریاد زد و گفت: گفتی مهمان؟ بیا جلو تا من بتوانم با دستم تو را لمس کنم. من کور هستم. جیرجیرک جلو رفت. موش کور دستی روی سر و صورت او کشید و گفت تو هستی جیرجیرک؟ چقدر خوشحالم.
جیرجیرک پرسید: آیا می توانم اینجا زندگی کنم؟ البته فقط برای فصل زمستان. سازم هم همراهم است. موش کور با مهربانی گفت: البته. البته که می توانی. جیرجیرک از خوشحالی نزدیک بود پر در بیاورد و پرواز کند.
موش کور گفت: حالا که سازت همراهت است آهنگی برای من بنواز. جیرجیرک شروع به نواختن کرد. موش کور جایی را نمی دید به همین خاطر از صدای موسیقی لذت می برد. جیرجیرک و موش کور باهم زندگی کردند.
آن ها غذاهای خوشمزه ای می پختند و می خوردند. بیرون هوا خیلی سرد بود مثل قطب شمال بود. اما بخاری خانه آن ها همیشه روشن بود و خانه را گرم می کرد. جیرجیرک برای موش کور روزنامهی جنگل را می خواند. آن ها در آن خانهی گرم می خوردند و می خوابیدند و روزنامه می خواندند و موسیقی گوش می کردند. موش کور سر حال آمده بود.
آنها بعضی وقت ها لباس های تمیز می پوشیدند. جیرجیرک موهای موش کور را شانه می زد. آن وقت با یکدیگر در مهمانی شربت تمشک هسته بادام و عسل می خوردند. سپس نوبت بستنی می شد. بعد از آن، از میان برف و یخ کدوی یخ زده می آوردند روی آن شکر می ریختند و می خوردند. آن زمستان به موش کور و جیرجیرک خیلی خوش گذشت. شاید یکی از بهترین زمستان های آن ها بود موش کور و جیرجیرک هیچ وقت یکدیگر را فراموش نکردند. از سال بعد جیرجیرک هم مانند بقیهی حیوانات به فکر غذای زمستانش بود و همهی حیوانات می دانستند که موش کور و جیرجیرک با هم دوست هستند و در سختی ها به هم کمک می کنند.
#قصه
#قصه_متنی
🔻کانال بازی و قصه کودکان
🆔 https://eitaa.com/bazioghese
داستان ماهی کوچولوی تنها
روزی روزگاری توی یک مرداب قشنگ چند تا ماهی کوچولو در کنار هم زندگی می کردند.
هر روز صبح که از خواب بیدار می شدند با هم بازی می کردند تا شب که آنقدر خسته می شدند و نمی دانستند که کجا خوابشان می برد.
بین این ماهی ها یک ماهی کوچولویی بود که خیلی با بقیه تفاوت داشت و همیشه بهانه گیری می کرد و با بقیه قهر بود.
یک روزی از این روزها بچه ماهی ها تصمیم گرفتند که ماهی کوچولو را به بازی راه ندهند تا شاید درس خوبی برایش شود.
در آن روز قبل از این که ماهی کوچولو بهانه گیری کند، دوستانش بهانه گرفتند و با او قهر کردند.
ماهی کوچولو هم سرش را پایین انداخت و از بازی بیرون رفت.
مدتی در گوشه ای نشست و به دوستانش نگاه کرد ولی خیلی زود حوصله اش سر رفت و به سمت ساحل حرکت کرد.
نزدیک ساحل که شد قورباغه ای را دید که روی یک بلندی نشسته و گریه می کرد.
از قورباغه پرسید: چرا گریه می کنی؟ چرا تنهایی؟ تو را هم دوستانت توی بازی راه ندادند؟
قورباغه گفت: من از بلندی می ترسم. همه پریدند توی آب ولی من نتوانستم. بنابراین آنها همه رفتند و من را تنها گذاشتند.
ماهی کوچولو فکری کرد و گفت: خب قورباغه عزیز، من کمکت می کنم تا بیایی توی آب.
ولی به این شرط که من و تو دوستان خوبی برای همدیگر باشیم.
قورباغه گفت: باشه… ولی تو چطوری می خواهی به من کمک کنی؟
ماهی کوچولو رفت و از لاک پشت پیر خواهش کرد که به لب مرداب و زیر بلندی برود تا قورباغه پشت او سوار شود و به داخل آب بیاید.
لاک پشت هم این کار را کرد و قورباغه داخل آب پرید. هر دو از لاک پشت تشکر کردند و به وسط مرداب رفتند و مدتی با هم شنا و بازی کردند.
قورباغه یک دفعه دوستانش را دید و انقدر خوشحال شد که به کل ماهی کوچولو که کمکش کرده بود به داخل آب بیاید را فراموش کرد و به سمت قورباغه های دیگر دوید و رفت.
ماهی کوچولو در آن روز سراغ هر جانوری رفت، آن جانور بعد از مدتی او را رها کرد و به سراغ دوستان خودش رفت.
ماهی کوچولو تنها شده بود و در گوشه ای نشسته بود و به اطرافش نگاه می کرد.
در این هنگام چند تا اسب آبی را دید که با همدیگر شاد و خوشحال بازی می کردند و به یاد دوستانش افتاد و با خودش گفت:
مثل این که هر کسی باید با همجنس خودش دوست باشد.
منم باید بروم پیش دوستانم و قدر آنها را بدانم تا هیچ وقت تنها نباشم، و از اون به بعد دیگه بهانه نگرفت و با دوستانش بازی میکرد و خوش میگذروند.
#قصه
#قصه_متنی
🔻کانال بازی و قصه کودکان
🆔 https://eitaa.com/bazioghese
@bazioghese
داستان زمان مناسب صحبت کردن
روزی روزگاری در شهری بزرگ با هوای تمیز و درختان بلند، دختری شیرین زبان و مهربان به نام ترنم زندگی میکرد. او عاشق حرف زدن بود و دوست داشت داستان ها و ماجراهای با مزه ای را که میدید برای دوستان و خانواده اش تعریف کند. یک روز ترنم با دوستانش ! در حیاط مدرسه مشغول بازی بودند . بچه ها با هیجان در حال صحبت کردن درباره ی نقشه ی بازی و اینکه چطور برنده شوند بودند که ترنم پرید وسط حرفهایشان و شروع کرد به تعریف کردن یک خاطره بچه ها از این رفتار ناراحت
شدند و با اینکه خاطره او خیلی بامزه بود، هیچکس حاضر نشد به آن گوش کند. روز بعد معلم از بچه ها خواست، به پدرهایشان بگویند که حتما در جشنی که قرار است به مناسبت روز دختر در مدرسه برگزار شود شرکت کنند . ترنم با خوشحالی تا خانه دوید، پدرش را دید که مشغول تعمیر کردن ماشینش بود. ترنم بدون توجه به اینکه الان موقعیت مناسبی نیست. پیغام معلم را به پدرش داد و گفت : باباجون فردا در مدرسه جشن برگزار میشود ، شما هم دعوت هستید ، یادتون باشد حتما بیایید. اما بچه ها، پدر انقدر سرگرم کار بود که متوجه نشد و حتما میتوانید حدس بزنید چی شد؟ بله ! پدر در جشن شرکت نکرد و ترنم خیلی ناراحت شد. چند روزی گذشت. در مدرسه یک ماجرای خنده دار پیش آمد و ترنم دوست داشت آن را برای مادرش تعریف کند. برای همین وقتی تکالیفش را نوشت به سراغ مادرش آمد و بدون توجه به اینکه مادر در حال صحبت کردن با تلفن است، ماجرا را تعریف کرد و خودش هم قاه قاه می خندید . ولی متوجه شد که مادر اصلا نمی خندد انگار اصلا
متوجه ی حرفهای او نشده . اخم هایش را در هم کشید و به اتاقش رفت، با خودش گفت: هیچکس من را دوست نداره، اصلا حرفهای من براشون مهم نیست. در همین موقع مادر وارد اتاق شد و گفت: ترنم ، دخترم. فکر میکنم وقتی داشتم با تلفن صحبت می کردم تو چیزی میخواستی بگویی. درسته؟ ترنم رویش را برگرداند و با ناراحتی گفت بله ! داشتم ماجرای امروز را تعریف میکردم ولی دیگر مهم نیست. حرفهای من برای هیچکس ارزش نداره شما که اصلا نخندیدید . پدر که به جشن نیامد ، دوستانم هم که به من اخم میکنند. اصلا من دیگر حرف نمی زنم. مادر دستی بر سر ترنم کشید و گفت : شاید علتش این باشه که تو زمان مناسبی را برای حرف زدن انتخاب نمیکنی . مثلا همین امروز بهتر نبود صبر میکردی تا تلفن من تمام بشود و بعد همه چیز را تعریف میکردی و با هم میخندیدیم؟ یا روزی که به پدرت خبر جشن را دادی ، به نظرت زمان درستی بود؟
ترنم کمی فکر کرد و گفت : بابا حسابی مشغول تعمیر بود و معلوم بود کلافه است . فکر کنم اصلا متوجه ی حرفهای من نشد. شاید اگر صبر میکردم و بعد از اینکه استراحت میکرد میگفتم، بهتر بود. مادر لبخندی زد و گفت: آفرین دخترم اگر در زمان مناسب حرف بزنی حرفهایت بیشتر شنیده میشوند و همه بیشتر به تو توجه می کنند. در غیر این صورت ، ممکنه دیگران متوجه ی حرفهای مهم و ارزشمندت نشوند. روز بعد وقتی ترنم و دوستانش در حیاط بودند. او صبر کرد تا حرفهای بچه ها تمام بشود و بعد درباره ی بازی جدیدی که یاد گرفته بود ، شروع به صحبت کرد، بچه ها با دقت به حرفهایش توجه کردند و حتی سوالاتی پرسیدند و قرار شد زنگ تفریح بعد، آن بازی را انجام دهند. ترنم فهمید که صبر کردن برای اینکه زمان مناسبی برای حرف زدن پیدا بشود خیلی خوبه و باعث میشود حرفهای قشنگ و ارزشمندش بهتر شنیده بشود و دیگران هم به او احترام بگذارند .
#قصه_متنی
🔻کانال بازی و قصه کودکان
🆔 https://eitaa.com/bazioghese
داستان فیل کوچولو🐘
زمانی در یک جنگل زیبا فیل کوچولویی زندگی می کرد که از بقیه فیل ها تمیزتر بود. فیل کوچولو روی چمن ها می نشست و بازی بقیه فیل ها را نگاه می کرد. فیل کوچولو پیش خودش می گفت: چرا این فیل ها خودشان را اینقدر کثیف و گلی می کنند! خیلی وحشتناکه!
فیل کوچولو همیشه عادت داشت قبل از این که روی چمن بنشیند، تک تک علف ها را تمیز کند و یا قبل از این که زیر سایه درختی بنشیند، درخت را خوب تکان بدهد تا برگ های خشک آن بریزد. او همیشه جایی غذا می خورد که باد، شن و خاک روی غذای او نریزد.
یک روز صبح هوا ابری شده بود و ابرها سیاه و سیاه تر می شدند تا این که اولین قطره باران روی فیل کوچولو ریخت. فیل کوچولو خیلی زود زیر صخره ای بزرگ پنهان شد. کم کم قطره های باران زمین را گلی کردند.
فیل کوچولو با خودش گفت: چقدر وحشتناک، حالا چطوری به خانه برگردم؟!
فیل کوچولو خودش را عقب می کشید تا پاهایش کثیف و گلی نشود.
باران تند و تند می بارید. به زودی باران به پاهای فیل کوچولو میرسید. فیل کوچولو فکر کرد: باید از اینجا بیرون بروم. تازه امروز ناخن ها یم را تمیز کردم.
همه حیوانات جنگل به بالای تپه رفتند. وقتی فیل کوچولو دید که آب رودخانه بالا آمده، مجبور شد مثل بقیه حیوانات به بالای تپه برود.
حیوانات می ترسیدند که سیل بیاید و همه را با خودش ببرد. حیوانات کوچکتر زیر گوش های فیل کوچولو پنهان می شدند تا باران آنها را خیس نکند.
فردا صبح وقتی حیوانات بیدار شدند، باران بند آمده بود. همه حیوانات خیلی کثیف شده بودند، حتی فیل کوچولو هم سر تا پایش گلی شده بود.
فیل کوچولو خودش را به تنه درخت می زد تا گل و خاک از روی بدنش جدا شود. فیل کوچولو گفت: من دیگر نمی توانم اینجا بمانم. من خیلی کثیف و گلی شدم.
فیل کوچولو می خواست به سمت آبشار برود تا همه بدنش را خوب بشوید. او از روی سنگ ها و چمن ها حرکت می کرد تا بیشتر گلی نشود. در راه بقیه حیوانات را دید. آنها هم خیلی گلی شده بودند.
زیر آبشار حوضچه ای از آب تمیز بود. فیل کوچولو وارد این حوضچه شد و زیر آبشار رفت. همه گل و لجن از بدن فیل کوچولو پاک شد. فیل کوچولو گفت: آخ جون، دوباره تمیز شدم.
وقتی فیل کوچولو می خواست از زیر آبشار بیرون بیاید، یک دفعه مقدار زیادی آب گلی روی سرش ریخت. فیل کوچولو سریع از زیر آبشار بیرون آمد و خیلی ناراحت و عصبانی شده بود.
فیل کوچولو ناراحت و عصبانی به سمت رودخانه رفت و دید آنجا حیوانات دیگر روی هم آب می پاشند. یک خانم کرگدن، با صدای بلند گفت: فیل کوچولو تو هم بیا آب بازی کنیم.
خانم کرگدن خیلی تمیز شده بود.
فیل کوچولو اول گفت نه من نمیام، کنار ایستاد و حیوانات دیگر را تماشا کرد وقتی دید خیلی داره بهشون خوش میگذره با خودش فکر کرد که چه اشکالی داره آب بازی کنم مثل خانم کرگدن تمیزتر هم میشم.
بعد توی رودخانه رفت و خودش را خوب شست و با خرطومش روی حیوانات آب می پاشید و خوب آنها را تمیز می کرد.
از آن زمان به بعد فیل کوچولو با حیوانات دیگر به رودخانه می رفت و آب بازی می کرد و دیگر هم از گلی شدن نمی ترسید.
#قصه_متنی
🔻کانال بازی و قصه کودکان
🆔 https://eitaa.com/bazioghese
داستان بهترین راه
در جنگلی سر سبز و زیبا، زیر درخت بلوط، خرس قهوه ای زندگی می کرد. او خرس مهربان و خوش قلبی بود. همه حیوانات او را دوست داشتند. او یک مغازه ی عسل فروشی داشت. عسل های او بهترین عسل های دنیا بودند، بخاطر همین همه حیوانات به او عسلی می گفتند.
یک روز صبح وقتی عسلی خواست وارد مغازه شود، سرش به چند شاخه خورد. شاخه های درخت را کنار زد و داخل رفت. اما وقتی خواست از مغازه بیرون بیاید دوباره سرش به شاخه ها گیر کرد.
عسلی با ناراحتی شاخه ها را کنار زد و گفت: باید فکری به حال این شاخه های مزاحم بکنم. خیلی بلند شده اند.
عسلی رفت از انبار طناب آورد و شاخه های مزاحم را به شاخه بالایی بست.
مدتی گذشت.
میمون دم قهوه ای برای خریدن عسل به مغازه آمد و چند کوزه عسل خرید . او همین که خواست با کوزه عسل از مغازه بیرون برود، طناب پاره شد. شاخه ها محکم به کوزه ها ی عسل خوردند. کوزه ها از دست دم قهوه ای افتادند و شکستند.
عسلی به او گفت: دوست عزیز ببخشید، من الان چند کوزه عسل دیگر برایت می آورم.
میمون که سرتا پایش عسلی و چسبناک شده بود با عصبانیت آنجا را ترک کرد.
بعد از رفتن دم قهوه ای، عسلی تصمیم گرفت شاخه ها را کج کند. با طناب شاخه ها را به پشت دوچرخه اش بست و سوارش شد. پا زد و جلو رفت اما یکدفعه دیگر نتوانست پا بزند و به عقب کشیده شد. زاغی که از بالا داشت به عسلی نگاه می کرد گفت : داری چه کار می کنی؟
عسلی گفت : میخواهم شاخه ها را کج کنم.
زاغی بلند بلند خندید و گفت : شاخه درخت که کج نمی شود. الان بر می گردد و توی سرت می خورد.
عسلی که از پا زدن خسته شده بود، ناراحت و غمگین روی زمین نشست.
او کمی فکر کرد و گفت: دوست ندارم این شاخه ها را ببرم، اما چاره دیگری ندارم. عسلی رفت و با یک اره برگشت.
سنجاب خانم که دید شاخه ها تکان می خورد، از لانه اش بیرون دوید. تا عسلی را دید، گفت: چرا شاخه را می بری؟ نمی بینی شاخه ها پر از بلوط هستند و با بریدن آنها این همه میوه از بین می رود.
عسلی گفت: دوست ندارم آنها را ببرم اما چه کار کنم آنها باعث دردسرند.
سنجاب خانم گفت: به جای اینکه شاخه را ببری، یک سایه بان بالای مغازه ات بزن تا شاخه به سر کسی نخورد.
عسلی خوشحال شد و گفت: چه فکر خوبی! همین کار را می کنم، تازه این طوری تابستانها هم میتوانم زیر سایه اش بشینم تا گرمم نشود.
سنجاب خانم خندید و گفت: همیشه ساده ترین راه بهترین راه نیست، و برای هر تصمیمی که میخوای بگیری اول خوب فکرکن و بعد با چند نفر مشورت کن عسلی جان.
عسلی از سنجاب خانم خیلی تشکر کرد و رفت برای مغازه سایه بان درست کند.
#قصه_متنی
کانال بازی و قصه کودکان
https://eitaa.com/bazioghese
داستان خورشید مهربان و ابر کوچولو
روزی روزگاری، در آسمان آبی، خورشید درخشان و بزرگی زندگی میکرد که همیشه با نور طلاییاش زمین را گرم و روشن میکرد. او خیلی مهربان بود و عاشق این بود که به گلها، درختان و آدمها کمک کند.
یک روز، خورشید دید که یک ابر کوچولو گوشهای از آسمان نشسته و ناراحت است. خورشید با مهربانی گفت:
— ابر کوچولو، چرا ناراحتی؟
ابر آهی کشید و گفت:
— من دلم میخواهد مثل تو به دنیا کمک کنم، اما نمیدانم چطور!
خورشید لبخندی زد و گفت:
— تو میتوانی با باران به گلها و درختان آب بدهی. این یک کار خیلی مهم است!
ابر کوچولو کمی فکر کرد و گفت:
— اما من هنوز یاد نگرفتهام چطور باران ببارم.
خورشید گفت:
— نگران نباش! من به تو کمک میکنم. تو فقط باید از دریا آب برداری و کمکم بزرگ شوی. بعد وقتی آماده شدی، میتوانی قطرههای باران را روی زمین بفرستی.
ابر کوچولو هیجانزده شد و شروع کرد به یاد گرفتن. چند روز بعد، او آنقدر بزرگ شده بود که توانست باران ببارد. زمین سبز شد، گلها خوشحال شدند و رودخانهها پر آب شدند.
ابر کوچولو با خوشحالی به خورشید گفت:
— حالا من هم به دنیا کمک میکنم!
خورشید با مهربانی گفت:
— بله، تو خیلی مهمی! هرکدام از ما نقشی در این دنیا داریم.
و از آن روز به بعد، خورشید و ابر کوچولو دوستان خوبی شدند و با هم به زمین کمک کردند.
#قصه_متنی
🔻کانال بازی و قصه کودکان
🆔https://eitaa.com/bazioghese
داستان یک کلاغ چهل کلاغ
ننه كلاغه صاحب یك جوجه شده بود. روزها گذشت و جوجه كلاغ كمی بزرگتر شد . یك روز كه ننه كلاغه برای آوردن غذا بیرون میرفت به جوجه اش گفت : عزیزم تو هنوز پرواز كردن بلد نیستی نكنه وقتی من خونه نیستم از لانه بیرون بپری و ننه كلاغه پرواز كرد و رفت . هنوز مدتی از رفتن ننه كلاغه نگذشته بود كه جوجه كلاغ بازیگوش با خودش فكر كرد كه می تواند پرواز كند و سعی كرد كه بپرد ولی نتوانست خوب بال وپر بزند و روی بوته های پایین درخت افتاد .
همان موقع یك كلاغ از اونجا رد میشد ،چشمش به بچه كلاغه افتاد و متوجه شد كه بچه كلاغ نیاز به كمك دارد . او رفت كه بقیه را خبر كند و ازشان كمك بخواهد پنج كلاغ را دید كه روی شاخه ای نشسته اند گفت :” چرا نشسته اید كه جوجه كلاغه از بالای درخت افتاده.“ كلاغ ها هم پرواز كردند تا بقیه را خبر كنند . تا اینكه كلاغ دهمی گفت : ” جوجه كلاغه از درخت افتاده و فكر كنم نوكش شكسته . “ و همینطور كلاغ ها رفتند تا به بقیه خبر بدهند . كلاغ بیستمی گفت :” كمك كنید چون جوجه كلاغه از درخت افتاده و نوك و بالش شكسته .“ همینطور كلاغ ها به هم خبر دادند تا به كلاغ چهلمی رسید و گفت :” ای داد وبیداد جوجه كلاغه از درخت افتاده و فكر كنم كه مرده .“
همه با آه و زاری رفتند كه خانم كلاغه را دلداری بدهند . وقتی اونجا رسیدند ، دیدند، ننه كلاغه تلاش میكند تا جوجه را از توی بوته ها بیرون آورد . كلاغ ها فهمیدند كه اشتباه كردند و قول دادند تا از این به بعد چیزی را كه ندیده اند باور نكنند.
از اون به بعد این یك ضرب المثل شده و هرگاه یك خبر از افراد زیادی نقل شود بطوریكه به صورت نادرست در آید ، می گویند خبر كه یك كلاغ، چهل كلاغ شده است. پس نباید به سخنی كه توسط افراد زیادی دهن به دهن گشته، اطمینان كرد زیرا ممكن است بعضی از حقایق از بین رفته باشد و چیزهای اشتباهی به آن اضافه شده باشد.
#قصه_متنی
🔻کانال بازی و قصه کودکان
🆔 https://eitaa.com/bazioghese
🐻داستان خرس کوچولو و زنبورهای عسل 🐝
خرس کوچولو از خواب بیدار شد. دلش می خواست برای صبحانه یک دل سیر عسل بخورد. به طرف کندوی زنبورها به راه افتاد. اما چون هنوزخواب آلود بود و حواسش جمع نبود، وقتی به کندوی عسل رسید بیاجازه انگشتش را در ظرف عسل زنبورها زد و یک انگشت عسل برداشت.
زنبورها از این کار خرس کوچولو عصبانی شدند و افتادند به جان او و شروع کردند به نیش زدن.
خرس کوچولوی بیچاره از ترس به سمت رودخانه فرار کرد و شیرجه زد توی آب.
این طوری زنبورها مجبور شدند دست از سر خرس کوچولو بردارند.
خرس کوچولو دلش شکست و به خانه رفت و تصمیم گرفت دیگر سراغ عسل نرود.
اما دو روز بعد اتفاق دیگری افتاد.
وقتی خرس کوچولو کنار درختی نشسته بود، ناگهان سر و صداهای زیادی از سمت کندوها شنید. خرس کوچولو جلوتر رفت و دید کندوی زنبورهای عسل آتش گرفته است.
خرس کوچولو با دیدن این صحنه بدون معطلی به سمت رودخانه رفت و سطلش را پر از آب کرد و برای نجات زنبورها برد.
خرس کوچولو خیلی زود آتش را خاموش کرد و زنبورها را نجات داد و به خانهاش برگشت.
زنبورها بعد از این اتفاق تازه متوجه شدند که چه اشتباهی کردهاند.
آنها حالا حسابی شرمنده شده بودند. دلشان می خواست بروند و از خرس کوچولو تشکر کنند اما به خاطر کار بدی که قبلاً کرده بودند خجالت میکشیدند.
زنبورها تصمیم گرفتند هر طوری شده از خرس کوچولو تشکر کنند.
به خاطر همین یک ظرف بزرگ از عسل برداشتند و برای خرس کوچولو بردند. اما چون از او خجالت میکشیدند ظرف عسل را پشت در خانهاش گذاشتند و روی آن نوشتند لطفاً ما زنبورها را ببخش.
خرس کوچولو وقتی در را باز کرد یک ظرف عسل خوشمزه پیدا کرد و خوشحال شد.
#قصه
#قصه_متنی
🔻کانال بازی و قصه و کودکان
🆔 https://eitaa.com/bazioghese
داستان پیشی و پاندا 😺🐼
یکی بود یکی نبود،غیر از خدا هیچ کس نبود
همه ی بچه های حیوانات به مدرسه می رفتند و خانم آهو به آنها درس می داد. بچه ها خانم آهو را خیلی دوست داشتند. او خوش اخلاق و مهربان بود و قصه های قشنگی برای آنها تعریف می کرد.
روزی یک شاگرد جدید به مدرسه ی جنگل سبز آمد. او یک بچه خرس پاندای ساکت و غمگین بود که با هیچ کس حرف نمی زد. هر چه بچه میمون برایش شکلک درآورد نخندید.
هر چه بچه خرگوش دورش چرخید و گوشهایش را تکان داد نتوانست او را بخنداند.
جوجه پرنده ها هم ترانه های شاد خواندند و به او خوشامد گفتند، اما بچه خرس پاندا ساکت و اخمو نشست و به آنها اعتنا نکرد.
خانم آهو که دید خرس پاندا خیلی ساکت است، به او گفت: پسر گلم برو با بچه ها بازی کن. آنها مهربانند و می خواهند دوست تو باشند.
ببین میمون کوچولو و خرگوشک چقدر بامزه اند.
به صدای بلبل و طوطی و قناری و کبوتر گوش کن، ببین چقدر قشنگ آواز می خوانند.
اما خرس پاندای کوچولو سرش را زیر انداخت و چیزی نگفت.
چند روز گذشت و پاندا کوچولو جواب سلام بچه ها را نداد.
پیشی کوچولو هر روز به پاندا سلام می کرد و می گفت: میومیو، پاندا کوچولو اخم نکن، خنده بکن، بیا با من بازی بکن. ولی پاندا ساکت و غمگین بود و به حرف های او نمی خندید.
یک روز وقتی مدرسه تعطیل شد، پیشی دنبال پاندا راه افتاد تا ببیند او کجا می رود. پاندا کوچولو رفت و رفت تا به کلبه ی قدیمی و کوچکی در وسط جنگل رسید. جلوی در کلبه یک خانم و آقای پاندا نشسته بودند. آنها هم غمگین به نظر می رسیدند. پاندا کوچولو به طرف آنها رفت و کنارشان نشست.
خانم پاندا، پاندا کوچولو را نوازش کرد و گفت: پسر نازم، امروز توی مدرسه چی یاد گرفتی؟ پاندا کوچولو جواب داد: مدرسه را دوست ندارم، دلم می خواهد به جنگل خودمان برگردیم.
پیشی کوچولو آهسته آهسته به آنها نزدیک شد و سلام کرد.
خانم و آقای پاندا جواب سلامش را دادند. پاندا کوچولو با ناراحتی گفت: این همکلاسیمه.
خانم پاندا به پیشی گفت: تو دوست پاندا کوچولوی ما هستی؟
پیشی کوچولو جواب داد: پاندا کوچولو با هیچ کس حرف نمی زند و دوست نمی شود. او همیشه اخمو و غمگین است، اما من دلم می خواهد با او دوست شوم.
پاندا کوچولو با ناراحتی گفت: ولی من دلم نمی خواهد.
آقا و خانم پاندا با تعجب پرسیدند: برای چی؟
پاندا کوچولو جواب داد: من جنگل خودمان را می خواهم، دوستان خودم را می خواهم.
آقای پاندا گفت: آن جنگل دیگر وجود ندارد. آدم ها تمام درختان را بریدند و به جایش خانه ساختند. تمام حیوانات آن جا آواره شدند. ما هم شانس آوردیم که اینجا را پیدا کردیم.
پیشی کوچولو وقتی فهمید که چه بلایی به سر جنگل پانداها آمده خیلی ناراحت شد. به پاندا کوچولو گفت: غصه نخور، همه ی بچه های مدرسه دوستت دارند. فردا توی مدرسه ماجرای قطع درختان جنگل تان را تعریف کن تا بچه ها هم بدانند که چرا اینقدر غمگین و ناراحتی.
فردای آن روز پاندا کوچولو به همه ی بچه های مدرسه سلام کرد و گفت: بچه ها، ما در یک جنگل سبز و قشنگ خانه داشتیم و زندگی می کردیم. آنجا پر از درختان بامبو بود. همه ی پانداها بامبو دوست دارند. من دوستان زیادی داشتم و با آنها به مدرسه می رفتم.
همه ی ما شاد و سرحال بودیم تا این که یک روز آدم ها آمدند و با اره برقی به جان درخت ها افتادند و تمام درختان را بریدند و کم کم به جایشان خانه و آپارتمان و جاده ساختند و حیوانات جنگل را آواره کردند.
تعدادی از حیوانات هم به دست آدم ها اسیر شدند، اما من و پدر و مادرم فرار کردیم و مدت ها سرگردان بودیم تا این که به این جنگل رسیدیم و جایی برای زندگی پیدا کردیم. دل من برای دوستانم خیلی تنگ شده و از دست آدم ها خیلی عصبانی هستم.
بچه های مدرسه از شنیدن داستان زندگی پاندا کوچولو خیلی ناراحت شدند. آنها به پاندا قول دادند که دوستان خوبی برای او باشند. گفتند که از جنگل سبز مراقبت می کنند تا انسان ها نتوانند درختان را قطع کنند و حیوانات را آواره و بی خانمان نمایند.
#قصه_متنی
🔻کانال بازی و قصه کودکان
🆔 https://eitaa.com/bazioghese
داستان کفشدوزکها
یکی بودیکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود. بابا کفشدوزک و مامان کفشدوزک با پسرشان خال خالی در جنگل سبز زندگی می کردند.مامان کفشدوزک کفشهای قشنگی درست می کرد. همه ی حیوانات جنگل مشتری کفشهای او بودند.بابا کفشدوزک هم کفش های دوخته شده را به فروشگاه جنگل می برد و می فروخت. خال خالی کوچولو خیلی دلش می خواست مثل مادرش کفش بدوزد ولی پدر و مادرش به او می گفتند:«تو هنوز کوچکی و کار کردن برای تو زوده، تو حالا حالاها باید بازی کنی.»خال خالی کوچولو هم توی کارگاه ،پیش مامانش می نشست و کفش دوختنش را تماشا می کرد.
یک روز خبر خوشی توی جنگل پیچید،خبر عروسی خاله سوسکه. این خبر حیوانات را به فکر خریدن کفش و لباس نو انداخت.همه دلشان می خواست با کفش و لباس نو در جشن عروسی شرکت کنند.باباکفشدوزک اسم حیواناتی را که کفش می خواستند نوشت و به مامان کفشدوزک داد تا برایشان کفش بدوزد.
مامان کفشدوزک چندین روز پشت سر هم کارکرد.آنقدر دوخت تا خسته شد اما برای تمام حیواناتی که کفش سفارش داده بودند،کفش دوخت. بابا کفشدوزک تمام کفش ها را به حیوانات داد. آنها خوشحال شدند و از او و مامان کفشدوزک تشکر کردند. در جنگل سبز رسم بر این بود که هرکس برای دیگران کاری انجام می داد،آنها هم در مقابل برایش کاری انجام می دادند؛مثلاً برایشان خوراکی می آوردند.حیوانات جنگل آنقدر خوراکی برای بابا و مامان کفشدوزک آوردند که انبارشان پرشد.آنها از این موضوع خوشحال بودند ولی مامان کفشدوزک آن قدر کار کرده بود که خسته و بیمارشد و در رختخواب خوابید.خال خالی و بابا کفشدوزک هم مواظبش بودند تا حالش خوب شود.
سه روز بیشتر به عروسی خاله سوسکه نمانده بود که آقا و خانم هزارپا به سراغ مامان کفشدوزک آمدند و از او خواستند برایشان کفش بدوزد تا بتوانند با کفش نو در جشن عروسی خاله سوسکه شرکت کنند، اما وقتی دیدند او در رختخواب خوابیده و حالش خوب نیست،ناراحت شدند و رفتند.
فردای آن روز وقتی مامان و بابا کفشدوزک از خواب بیدار شدند،دیدند یک عالمه کفش اندازه ی پای هزارپاها توی کارگاه کنارهم چیده شده است.آنها با تعجب به کفشها نگاه می کردند و نمی دانستند چه کسی آن همه کفش را دوخته است. اما وقتی در گوشه ی کارگاه خال خالی را دیدند که لنگه کفشی در دست دارد و خوابش برده است، فهمیدند کسی که کفش ها را دوخته،خال خالی بوده که تمام شب بیدار مانده و برای خانم و آقای هزارپا کفش دوخته است. آقای کفشدوزک خال خالی را بغل کرد و او را توی تختش گذاشت تا راحت بخوابد. مامان کفشدوزک هم استراحت کرد تا بلکه حالش زودتر خوب شود. باباکفشدوزک به خانه ی هزارپاها رفت و کفش های آماده شده را به آنها داد.هزارپاها خیلی خوشحال شدند و به بابا کفشدوزک مقداری داروی گیاهی دادند تا به مامان کفشدوزک بدهد. بابا کفشدوزک داروها را به مامان کفشدوزک داد.حال مامان کفشدوزک خیلی زود خوب شد و توانست همراه خال خالی و باباکفشدوزک در جشن عروسی خاله سوسکه شرکت کند. روزجشن عروسی،تمام حیوانات کفشهای نو پوشیده بودند و می رقصیدند. هزارپاها که فهمیده بودند کفشهای آنها را خال خالی دوخته، کفشهایشان را به دوستانشان نشان می دادند و می گفتند:« ببینید خال خالی کوچولو چقدر هنرمنده!این کفش ها را خال خالی دوخته. ببینید چقدر قشنگ دوخته، دستش دردنکنه، حالا مامان کفشدوزک یه همکار خوب و زرنگ داره و می تونه برای همه کفش بدوزه.»مامان کفشدوزک و بابا کفشدوزک هم خوشحال بودند و به پسرشان افتخار می کردند.
آن روز حیوانات جنگل سبز به افتخار خال خالی و پدر و مادرش دست زدند و هورا کشیدند و از آنها تشکر کردند.خاله سوسکه هم دسته گل قشنگی را که توی دستش گرفته بود به خال خالی کوچولو هدیه کرد.
#قصه_متنی
#قصه_شب
🔻کانال بازی و قصه کودکان
🆔 https://eitaa.com/bazioghese
داستان تپل و مپل 🐻
خانم و آقای خرس یک دختر و یک پسر داشتند. اسم دخترشان تپل بود و اسم پسرشان مپل.
خانم خرسه هر روز خانه را تمیز می کرد،غذا می پخت و لباس می شست.گاهی هم برای خرید به بازار می رفت.
آقا خرسه هم به او کمک می کرد اما او بیشتر وقت ها برای آوردن عسل به کوهستان می رفت و گاهی چند روز به خانه نمی آمد.
هروقت می خواست برای آوردن عسل برود، تپل و مپل را صدا می زد و می گفت: «بچه های گلم ، من دارم می روم سرِ کار. شما مواظب مادرتان باشید. در کارهای خانه کمکش کنید و نگذارید زیاد خسته شود.»
تپل و مپل می گفتند: «چشم پدرجان.» ولی همین که آقاخرسه می رفت، آن ها مشغول بازی می شدند و قولی را که به پدرشان داده بودند، فراموش می کردند.
خانم خرسه تمام کارهای خانه را به تنهایی انجام می داد.
تپل و مپل هم فقط با هم بازی می کردند و از غذاهای خوشمزه ای که مادرشان می پخت می خوردند و می خوابیدند و هیچ کمکی به او نمی کردند.
یک روز وقتی آقاخرسه می خواست به کوه برود گفت که این بار سفرش کمی طول می کشد و او تا چهار روز دیگر به خانه برنمی گردد. او باز هم به تپل و مپل سفارش کرد که مواظب مادرشان باشند و بعد هم خداحافظی کرد و کوزه ی خالی را برداشت تا برود و عسل بیاورد.
تپل و مپل مثل همیشه از خانه بیرون رفتند و مشغول بازی شدند. ظهر که برای خوردن ناهار به خانه برگشتند دیدند که مادرشان بیمار شده و توی رختخواب خوابیده و آه و ناله می کند. از ناهار هم خبری نبود.
تپل گفت: «وای چه بدشد! مامان مریض شده. حالا چه کار باید بکنیم؟»
مپل گفت:« من می روم و دکتر را می آورم. تو هم برای مامان سوپ درست کن.»
مپل رفت دنبال دکتر پلنگ که برای تمام دردها داروی گیاهی داشت. تپل هم رفت و سبزی و هویج و شلغم خرید و چون تا آن روز سبزی پاک نکرده بود، با زحمت سبزی ها را پاک کرد و شست و هویج و شلغم ها را هم خرد کرد و توی قابلمه ریخت و روی اجاق گذاشت. چندبار نزدیک بود دست های کوچکش را با آتش اجاق بسوزاند اما او به خاطر مادرش خیلی احتیاط می کرد و چیزی نمی گفت.
دکتر پلنگ و مپل هم آمدند. دکتر پلنگ خانم خرسه را معاینه کرد و گفت: «بچه ها، مادرتان زیاد کار کرده و خسته و بیمار شده است. بگذارید دو سه روزی توی رختخواب بماند و استراحت کند. به او غذاهای مقوی بدهید. او احتیاج به دارو ندارد.»
دکتر پلنگ رفت.
خانم خرسه از سوپی که تپل پخته بود خورد و گفت: «به به!چه سوپ خوشمزه ای! دخترم دیگر بزرگ شده و میداند چطوری سوپ بپزد. پسرم هم می داند که وقتی مامانش مریضه، باید برایش دکتر بیاورد. آفرین به شما تپل و مپل خودم!»
خانم خرسه سه روز تمام در رختخواب خوابید و استراحت کرد. تپل و مپل هم تمام کارهای او را با هم انجام می دادند.غذا می پختند،جارو می کردند،ظرف و لباس می شستند. خرید می کردند و به گلهای باغچه آب می دادند. وقتی هم کاری نداشتند، آرام و بی سر و صدا با هم بازی می کردند.
صبح روز چهارم آقاخرسه با یک کوزه ی بزرگ عسل از راه رسید.
خانم خرسه از رختخواب بیرون آمد. به آقاخرسه سلام کرد و گفت: «نمی دانی در این چند روزی که نبودی، تپل و مپل چقدر بزرگ شده اند!»
آقاخرسه کوزه ی عسل را در گوشه ای گذاشت و پرسید: «چطور؟مگر چه اتفاقی افتاده؟» خانم خرسه برای او همه چیز را تعریف کرد.
آقاخرسه به سراغ تپل و مپل که توی حیاط به گل ها آب می دادند رفت و آنها را بوسید و گفت: «بچه ها،مادرتان گفت که شما چقدر زحمت کشیدید و از او مراقبت کردید تا حالش خوب شد. آفرین به شما بچه های گلم. من برای شما یک جایزه دارم.»
تپل و مپل با خوشحالی پرسیدند: « چه جایزه ای پدرجان؟»
آقاخرسه جواب داد: «دفعه ی بعد که خواستم به کوه بروم شما را هم با خودم می برم تا یاد بگیرید که چطور عسل جمع کنید.»
تپل و مپل خیلی خوشحال شدند، آنها از آقا خرسه تشکر کردند و رفتند تا کمی بازی کنند.
#قصه
#قصه_متنی
🔻کانال بازی و قصه کودکان
🆔 https://eitaa.com/bazioghese