eitaa logo
بازی و قصه کودکان
635 دنبال‌کننده
305 عکس
242 ویدیو
1 فایل
به دنیای بازی🧩 شعر🎺 کاردستی✂️ نقاشی🎨 قصه🌛 متن های آموزشی🤱 خوش آمدید با داشتن این کانال دیگه هیچ مادری نمیگه چطوری بدون تلویزیون و گوشی بچمو سرگرم کنم🥰 برای تبادل و تبلیغات به @Admin_bazioghese پیام دهید. با دوستانتان لینک زیر را به اشتراک بگذارید⬇️
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام وقتتون بخیر و نیکی کانال جالب و جذابی دارین ممنون از بازی هاتون استفاده میکنم فقط یه موردی نقاشی شکلات که الان گذاشتین خیلی جذابه ولی متاسفانه رنگ آمیزیش رنگین کمان ۶رنگی هستش نشانه ی نماد خاص بدبختانه همه‌جا تبلیغات دارن😔 درکل ممنون از زحمت هاتون 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 امیدوارم کانالتون پر رونق باشه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 ترس ناگهانی باعث ازکار افتادن کلیه ها میشود. از ترساندن کودکان حتی به عنوان شوخی بپرهیزید. برای یک لحظه خندیدن سلامتی کودکتان را به خطر نیندازید. هیچوقت نه خودتون کودکو بترسونید نه به بقیه این اجازه رو بدید😑 🔻کانال بازی و قصه کودکان 🆔 https://eitaa.com/bazioghese
‌ داستان تپل و مپل 🐻 خانم و آقای خرس یک دختر و یک پسر داشتند. اسم دخترشان تپل بود و اسم پسرشان مپل. خانم خرسه هر روز خانه را تمیز می کرد،غذا می پخت و لباس می شست.گاهی هم برای خرید به بازار می رفت. آقا خرسه هم به او کمک می کرد اما او بیشتر وقت ها برای آوردن عسل به کوهستان می رفت و گاهی چند روز به خانه نمی آمد. هروقت می خواست برای آوردن عسل برود، تپل و مپل را صدا می زد و می گفت: «بچه های گلم ، من دارم می روم سرِ کار. شما مواظب مادرتان باشید. در کارهای خانه کمکش کنید و نگذارید زیاد خسته شود.» تپل و مپل می گفتند: «چشم پدرجان.» ولی همین که آقاخرسه می رفت، آن ها مشغول بازی می شدند و قولی را که به پدرشان داده بودند، فراموش می کردند. خانم خرسه تمام کارهای خانه را به تنهایی انجام می داد. تپل و مپل هم فقط با هم بازی می کردند و از غذاهای خوشمزه ای که مادرشان می پخت می خوردند و می خوابیدند و هیچ کمکی به او نمی کردند. یک روز وقتی آقاخرسه می خواست به کوه برود گفت که این بار سفرش کمی طول می کشد و او تا چهار روز دیگر به خانه برنمی گردد. او باز هم به تپل و مپل سفارش کرد که مواظب مادرشان باشند و بعد هم خداحافظی کرد و کوزه ی خالی را برداشت تا برود و عسل بیاورد. تپل و مپل مثل همیشه از خانه بیرون رفتند و مشغول بازی شدند. ظهر که برای خوردن ناهار به خانه برگشتند دیدند که مادرشان بیمار شده و توی رختخواب خوابیده و آه و ناله می کند. از ناهار هم خبری نبود. تپل گفت: «وای چه بدشد! مامان مریض شده. حالا چه کار باید بکنیم؟» مپل گفت:« من می روم و دکتر را می آورم. تو هم برای مامان سوپ درست کن.» مپل رفت دنبال دکتر پلنگ که برای تمام دردها داروی گیاهی داشت. تپل هم رفت و سبزی و هویج و شلغم خرید و چون تا آن روز سبزی پاک نکرده بود، با زحمت سبزی ها را پاک کرد و شست و هویج و شلغم ها را هم خرد کرد و توی قابلمه ریخت و روی اجاق گذاشت. چندبار نزدیک بود دست های کوچکش را با آتش اجاق بسوزاند اما او به خاطر مادرش خیلی احتیاط می کرد و چیزی نمی گفت. دکتر پلنگ و مپل هم آمدند. دکتر پلنگ خانم خرسه را معاینه کرد و گفت: «بچه ها، مادرتان زیاد کار کرده و خسته و بیمار شده است. بگذارید دو سه روزی توی رختخواب بماند و استراحت کند. به او غذاهای مقوی بدهید. او احتیاج به دارو ندارد.» دکتر پلنگ رفت. خانم خرسه از سوپی که تپل پخته بود خورد و گفت: «به به!چه سوپ خوشمزه ای! دخترم دیگر بزرگ شده و میداند چطوری سوپ بپزد. پسرم هم می داند که وقتی مامانش مریضه، باید برایش دکتر بیاورد. آفرین به شما تپل و مپل خودم!» خانم خرسه سه روز تمام در رختخواب خوابید و استراحت کرد. تپل و مپل هم تمام کارهای او را با هم انجام می دادند.غذا می پختند،جارو می کردند،ظرف و لباس می شستند. خرید می کردند و به گلهای باغچه آب می دادند. وقتی هم کاری نداشتند، آرام و بی سر و صدا با هم بازی می کردند. صبح روز چهارم آقاخرسه با یک کوزه ی بزرگ عسل از راه رسید. خانم خرسه از رختخواب بیرون آمد. به آقاخرسه سلام کرد و گفت: «نمی دانی در این چند روزی که نبودی، تپل و مپل چقدر بزرگ شده اند!» آقاخرسه کوزه ی عسل را در گوشه ای گذاشت و پرسید: «چطور؟مگر چه اتفاقی افتاده؟» خانم خرسه برای او همه چیز را تعریف کرد. آقاخرسه به سراغ تپل و مپل که توی حیاط به گل ها آب می دادند رفت و آنها را بوسید و گفت: «بچه ها،مادرتان گفت که شما چقدر زحمت کشیدید و از او مراقبت کردید تا حالش خوب شد. آفرین به شما بچه های گلم. من برای شما یک جایزه دارم.» تپل و مپل با خوشحالی پرسیدند: « چه جایزه ای پدرجان؟» آقاخرسه جواب داد: «دفعه ی بعد که خواستم به کوه بروم شما را هم با خودم می برم تا یاد بگیرید که چطور عسل جمع کنید.» تپل و مپل خیلی خوشحال شدند، آنها از آقا خرسه تشکر کردند و رفتند تا کمی بازی کنند. 🔻کانال بازی و قصه کودکان 🆔 https://eitaa.com/bazioghese
سلام صبحتون معطر به بوی گل 🌸 🌸لحظه هاتون پر از انرژی مثبت 💗چهره تون شاد و خندون 🌸لبتون پر از تبسم و لبخند 💗قلب تون پر از نور الهی 🌸و زندگیتون پر از 💗رحمت و نعمت الهی باشه ‌‎‌‌‌‎‌ 🔻کانال بازی و قصه کودکان 🆔 https://eitaa.com/bazioghese
📌جملاتی که باید هرروز به کودک خود بگوییم 💥 تاثیر کلمات ما بر کودکان بیشتر از چیزی است که تصور می‌کنیم. با گفتن جملات مثبت و سازنده به کودکان، می‌توانیم اعتماد به نفس، احساس امنیت و قدرت عاطفی آن‌ها را تقویت کنیم. در ادامه چند جمله کلیدی که هر روز باید به کودکان خود بگویید را می‌آوریم: ✅ دوستت دارم. ❤️ ✅ بهت افتخار می‌کنم. 👏 ✅ تو مهم هستی. 🌟 ✅ می‌توانی موفق شوی. 💪 ✅ اشکالی نداره اگر اشتباه کردی. 😊 ✅ به تو گوش می‌دهم. 👂 ✅ ممنون که کمک کردی. 🙏 با گفتن این جملات، روز کودک را زیباتر کنید! 🔻کانال بازی و قصه کودکان 🆔 https://eitaa.com/bazioghese
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بازی جعبه بیسکوییت خور😄 هدف از بازی: «هماهنگی چشم و دست کودک تقویت دست‌ورزی سرگرمی کودک افزایش دقت و تمرکز تقویت هوش افزایش دقت دیداری آموزش رنگها» 🔻کانال بازی و قصه کودکان 🆔 https://eitaa.com/bazioghese
جملاتی که نباید به کودک خود بگوییم 🚫کلمات ما تأثیر زیادی بر روحیه کودک دارند. برخی جملات منفی می‌توانند به اعتماد به نفس و احساس ارزشمندی کودک آسیب بزنند. بهتر است از گفتن این جملات خودداری کنیم: 🅾 چرا مثل فلانی نیستی؟ 🚫 🅾 تو همیشه خرابکاری می‌کنی. ❌ 🅾 بس کن! خیلی اذیت می‌کنی. 😡 🅾 این کارت رو اصلاً دوست ندارم.👎 🅾 بچه نباش! 🙅‍♂️ با حذف این جملات، محیطی پر از عشق و حمایت برای فرزندتان ایجاد کنید. 🔻کانال بازی و قصه کودکان 🆔 https://eitaa.com/bazioghese
شعر ماهی و خواب شب که میشه وقت خواب ماهی میره زیر آب موجای نرم دریا براش میشن تختخواب چشماشو زود میبنده خر و پفش بلنده خوابای خوش میبینه قلپ قلپ میخنده 🔻کانال بازی و قصه کودکان 🆔 https://eitaa.com/bazioghese
فندق دنیای خاصیت است. فندق غذای مغز کودکان باهوش است. این آجیل خوشمزه به دلیل داشتن ویتامین B سبب بهبود عملکرد مغز و حافظه کودک می شود. وجود فیبر و منیزیم در فندق، سبب بهبود گوارش و جلوگیری از یبوست در کودکان می شود. منیزیم و کلسیم موجود در ساختار فندق، موجب تقویت استخوان ها و دندان های کودک می شود. 🔻کانال بازی و قصه کودکان 🆔 https://eitaa.com/bazioghese
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌داستان گل سر گمشده یکی بود یکی نبود. غیر از خدای مهربون هیچ کَس نبود. یه جنگل داریم مثل تمام جنگلای دنیا قشنگ و پر از درخت. حیوون‌های زیادی توی جنگل ما زندگی می کنن، که اسم یکی از اونها تانا است. تانا یه گنجشکِ خیلی قشنگه به طوری‌که هر حیوونی اونو می بینه ازش تعریف می کنه و به به و چه چه راه میاندازه. قصّه از اون جا شروع شد که…… تانا یه گل سر خیلی قشنگ داشت و هر روز که از خواب بلند می شد اونو به سرش می زد و این طرف و اون طرف جنگل پرواز می کرد. گل سر تانا سفید بود و یه نگین طلایی روش داشت. همه ی حیوون‌های جنگل تانا رو به خاطر زیباییش تحسین می کردن. یک روز صبح تانا وقتی از خواب بیدار شد با تعجب دید که گل سر، سر جاش نیست همه جای اتاقش رو گشت ولی افسوس پیدانشد که نشد. تانا با ناراحتی پیش مادرش رفت. مادر در حال آماده کردن صبحانه بود. تانا به مادرش گفت: مادر جون، گل سر منو ندیدی؟ مادر گفت: سلامت کو عزیزم؟ تانا خیلی پکر بود با این حال از مادر عذر خواهی کرد و گفت: مامان جون سلام من خیلی ناراحتم چون گل سرم نیست. مامان باتعجب گفت: یعنی گمش کردی؟تانا با افسوس سرش رو تکون داد. مادر با مهربونی دخترش رو بغل کرد و گفت: برو توی جنگل و از دوستات بپرس شاید اونا دیده باشن من مطمئنم که حتماً پیداش می کنی. تانا به سمت جنگل پرواز کرد. اول از همه پیش سنجاب، یکی از دوستایی که همیشه با او بازی می کرد رفت. اسم سنجاب نانی بود. نانی وقتی تانا رو دید فکر کرد که مثل همیشه اومده تا با هم بازی کنن ولی تانا خیلی ناراحت بود وقتی نانی رو دید بدون معطلی سلام کرد و گفت: نانی تو گل سر منو ندیدی؟ نانی با تعجب گفت: مگه گمش کردی؟ تانا با ناراحتی گفت: با خودم حدس زدم شاید دیروز که این جا بازی می کردیم گمش کرده باشم. نانی گفت: من این جا ندیدیمش ولی اگه پیداش کردم بهت خبر میدم. تانا از نانی تشکر کرد و دوباره شروع به پرواز کرد. یاد دوست دیگه اش خرگوش افتاد. اسم خرگوش پِتی بود. پتی مشغول تمیز کردن دور و بر خونه اش بود تا چشمش به تانا افتاد دست از کار کشید و به سمت اون رفت. تانا به دوستش سلام کرد و بدون معطلی پرسید: پتی تو وقتی داشتی این جا رو تمیز می کردی گل سر منو ندیدی؟ پتی گفت: همون که رنگش سفیدِ و خیلی برق میزنه؟ تانا گفت: آره درسته همونه، دیروز گمش کردم. پتی با ناراحتی گفت: چه حیف شد خیلی قشنگ بود. خلاصه تانا گشت و گشت ولی خبری از گل سر نبود. جغد دانا تانا رو دید و دلیل ناراحتیش رو پرسید. تانا هم خیلی مفصل همه چیز رو برای اون تعریف کرد. جغد دانا لبخندی زد و گفت: من فکر کنم که بدونم گل سر براق تو کجا باید باشه. تانا خندید و با خوشحالی پرسید: واقعا میگی جغد دانا؟ کجاست بیا بریم هر چه زودتر پیداش کنیم. جغد دانا لبخندی زد و گفت: پس پرواز کن و دنبال من بیا. دوتایی پرواز کردن و رفتن هر چی جلوتر رفتن تانا دید که دارن به مغازه ی کلاغ پر سیاه نزدیک میشن. تانا با تعجب پرسید: برای چی ما اومدیم این جا؟ جغد دانا گفت: وقتی بهم گفتی گل سرت برق میزنه فهمیدم که گل سرت باید پیش کلاغ پر سیاه باشه چون کلاغ فقط چیزای براق رو دوست داره و همیشه تو جنگل می گرده و این وسائل رو جمع می کنه. وارد مغازه ی پرسیاه شدن و دیدن که پرسیاه داره مغازشو تمیز می کنه. هر دو به پرسیاه سلام کردن. پرسیاه گفت: سلام خیلی خوش اومدین اگه از چیزی خوشتون اومده بگید براتون بیارم. جغد دانا لبخندی زد و گفت: پرسیاه جان تانا گل سرش رو گم کرده، می خواستم ببینم تو وقتی صبح داشتی توی جنگل چرخ میزدی، پیداش نکردی؟ پر سیاه خودش رو کمی تکون داد و ابروهاشو تو هم کشید و گفت: این گل سر چه شکلی بود؟ تانا گفت: یه گل سر سفید بود که روش یه نگین براق داشت. پر سیاه گفت: پس اون گل سر قشنگ مال تو بود؟ من اونو پایین درخت توت پیدا کردم. تانا خیلی خوشحال شد و گفت: آره خودشه بالای درخت توت خونه ی ماست. 🔻کانال بازی و قصه کودکان 🆔https://eitaa.com/bazioghese
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا