#قصه_شب
🌸 اسراف نکنیم
روزی امام رضا علیه السلام و یارانش در باغی مشغول چیدن میوه بودند.
بعد از چیدن میوه امام و یارانش زیر سایه درخت در کنار نهر پر آبی نشستند و امام کنار نهر آب نشست و مشتی آب به صورتش زد؛ اما ناگهان اخم هایش درهم رفت. سیب نیم خورده را از آب گرفت و به آن نگاه کرد و فرمود: این میوه را چه کسی خورده است؟
یکی از یاران امام خجالت زده گفت: من میوه را خورده ام.
امام گفت: «چرا اسراف می کنید؟ مگر نمی دانید که خداوند اسراف کنندگان را دوست ندارد؟»
بچه های عزیزم از این داستان کوتاه نتیجه می گیریم که اسراف کار بدی است و هرگز امامان ما اسراف نمی کردند.
#آقاجانی
#مربی
#پیش
#دبستانی
@bazipisdabestani
#قصه_شب
💟 آزادی پروانه ها
بهار بود ، پروانه های قشنگ و رنگارنگ در باغ پرواز می كردند.
حسام ، پسر كوچولوی قصه ما توی اين باغ ، لابه لای گلها می دويد و پروانه ها را دنبال می كرد . هر وقت پروانه زيبايی می ديد و خوشش می آمد آرام به طرف او می رفت تا شكارش كند . بعضی از پروانه ها كه سريعتر و زرنگتر بودند ، از دستش فرار می كردند، اما بعضی از آنها كه نمی توانستند فرار كنند ، به چنگش می افتادند . حسام ، وقتی پروانه ها را می گرفت، آنها را در يک قوطی شيشه ای زندانی می كرد .
يک روز چند پروانه زيبا گرفته بود و داخل قوطی انداخته بود ، قصد داشت كه پروانه ها را خشک كند و لای كتابش بگذارد و به همكلاسی هايش نشان بدهد . پروانه ها ترسيده بودند ، خود را به در و ديوار قوطي شيشه اي مي زدند تا شايد راه فراري پيدا كنند . حسام همين طور كه قوطي شيشه اي را در دست گرفته بود و به پروانه ها نگاه مي كرد خوابش برد . در خواب ديد كه خودش هم يك پروانه شده است و پسر بچه اي او را به دست گرفته و اذيت مي كند . تمام بدنش درد مي كرد و هر چه فرياد و التماس مي كرد كسي صدايش را نمي شنيد . بعد پسر بچه ، حسام را ما بين ورقهاي كتابش گذاشت و كتاب را محكم بست و فشار داد . دست و پاي حسام كه حالا تبديل به يك پروانه نازك و ظريف شده بود ، ترق ترق صدا مي داد و مي شكست و حسام هم همين طور پشت سر هم جيغ بلند مي كشيد . ناگهان از صداي فرياد خودش از خواب پريد و تا متوجه شد كه تمام اين ها خواب بوده است دست به آسمان بلند كرد و از خدا تشكر كرد .
ناگهان به ياد پروانه هايي افتاد كه در داخل قوطي شيشه اي، زنداني شده بودند..! بعد ، قوطي پروانه ها را به باغ برد ، در قوطي را باز كرد و پروانه ها را آزاد كرد . پروانه ها خيلي خوشحال شدند و از قوطي بيرون پريدند و شروع به پرواز كردند .
حسام فرياد زد : پروانه هاي قشنگ مرا ببخشيد كه شما را اذيت مي كردم. قول مي دهم اين كار زشت را هرگز تكرار نكنم.
#آقاجانی
#مربی
#پیش
#دبستانی
@bazipisdabestani
#قصه_شب
🐪 مسواک شتر
یک شتر بود که مسواکش را گم گرده بود. برای همین رفته بود بیرون تا مسواکش را پیدا کند.
تا مارمولک را دید، گفت: «تو مسواک منو ندیدی؟ می خوام دندونام رو مسواک کنم.»
مارمولک دُمش را تکان داد و گفت: «نه که ندیدم، آخه مسواک تو به چه درد من می خوره.»
شتره رفت و مارِ فیس فیسو را دید، گفت: «تو مسواک منو ندیدی؟» مار گفت: «بله دیدم. تو دست مورچه خانوم بود اما نمی دونم مسواک تو، توی دست اون چیکار می کرد.»
شتره گفت: «منم نمی دونم!»
بعد هم راهش را کشید و رفت تا مورچه خانم را پیدا کند. رفت و رفت تا به مورچه خانم رسید داد زد: «مورچه خانوم، مسواکم رو بده، می خوام دندونام رو مسواک بزنم.»
مورچه خانم گفت: «نه خیر، این مسواک تو نیست این جاروی منه. خودم اونو پیدا کردم. حالا برو کنار می خوام جلوی در خونم رو آب و جارو کنم.»
شتره گفت: «نه، این مسواک منه.»
مورچه خانم گفت: «اگر مال توئه، پس توی دست من چیکار می کنه؟»
شتره گفت: «دیروز که رفتم لب چاه تا دندونام رو مسواک کنم اونو جا گذاشتم.»
مورچه خانم گفت: «اِهکی.. من با هزار زحمت این جارو رو با دوستام تا این جا آوردم. حالا بدمش به تو؟ معلومه که نمی دم. زود برو کنار.»
شتره گریه اش گرفت. درشت درشت اشک ریخت. مورچه خانم دلش سوخت. فکر کرد و گفت: «اگه مسواکت رو بدم، تو به من یه جارو می دی؟»
شتره رفت و یک کم از پشم هایش را چید و آن را دور یک شاخه ی نازک پیچید و گفت: «بیا اینم جاروی تو.»
مورچه خانم خوش حال شد. مسواک شتره را پس داد.
شتر خندید و رفت و دیگر هیچ وقت مسواکش را جا نگذاشت.
#آقاجانی
#مربی
#پیش
#دبستانی
@bazipisdabestani
#قصه_شب
🌸 تمیزی چه خوبه
یک روز كلاغ كوچولو روی شاخهی درختی نشسته بود كه یکدفعه دید كلاغ خالخالی ناراحت روی شاخهی یک درخت دیگر نشسته است. كلاغ كوچولو پر زد و رفت پهلویش و پرسید: «چی شده خالخالی جون؟ چرا اینقدر ناراحتی؟» خالخالی با ناراحتی سرش را تكان داد و گفت:« آخه دوست خوبم، من یادم رفته به مامانم بگم منو ببره سلمونی كلاغها و پرهامو مرتب و كوتاه كنه. مامانم چندبار گفت: خالخالی، بیا پنجههاتو تمیز كنم، اما منكه داشتم پروانهها را تماشا میكردم، گفتم بعداً و بعد هم یادم رفت!»
كلاغ كوچولو گفت:« لابد برای همینه كه دُمتم تمیز نكردی؟»
خالخالی با تعجب پرسید؟«دُممو تو از كجا دیدی؟!» كلاغ كوچولو خندید و جواب داد: « آخه از اون روز كه افتادی تو گِلا، هنوز دُمت گِلیه!»
خالخالی كه خیلی ناراحت بود شروع كرد با نوكش تنش را خاراندن و گفت: «یادم رفت!» كلاغ كوچولو گفت: «لابد حمومم نكردی!»
خالخالی گفت: «اونم یادم رفت!»
« تمیزی چه خوبه! من از این به بعد همش تمیز میمونم!»
در همین موقع خانم كلاغه كه مربی مهد كودک كلاغها بود پر زد و آمد كنار آنها نشست. نگاهی به خالخالی كرد و پرسید:« خب جوجههای من چرا اینجا نشستین، مگه نمیخواین بشینین روی درخت مهدكودک تا درسمون رو شروع كنیم؟»
كلاغ كوچولو گفت: « آخه...آخه...» بعد سرش را پایین انداخت.
خانم كلاغه كه متوجه موضوع شده بود، گفت: «میخواستم در مورد #بهداشت براتون صحبت كنم... تو خالخالی میدونی ما كلاغها چهجوری باید تمیز باشیم؟»
خالخالی جواب داد:« بله خانم كلاغه، باید حموم كنیم، ناخن پنجههامونو بگیریم، همیشه بعد از خوردن غذا منقارمون رو تمیز كنیم، عین آدما كه مسواک میزنن، پرهامونو مرتب و كوتاه كنیم.»
كلاغ كوچولو دنبالهی حرف خال خالی رو گرفت و گفت:«مثله آدما كه موهاشونو كوتاه میكنن و شونه میزنن.»
خانم كلاغه گفت:«آفرین آفرین... خوشحالم كه همه چی رو بلدی... پس من میرم به كلاغای دیگه یاد بدم.»
همینكه خانم كلاغه خواست پرواز كند و برود، كلاغ كوچولو گفت:«صبر كنین خانم كلاغه. منم میام،»...
خالخالی هم گفت:«منم میام... اما ...» خانم كلاغه پرسید:« اما چی؟» خالخالی خندید و جواب داد: «بعد از اینكه همهی اون چیزایی كه گفتم، خودم انجام دادم!...»
خانم كلاغه خندید و با بالش سرخال خالی رو نوازش كرد و گفت:«پس زود باش كه همهی جوجه كلاغها منتظرن!»
خالخالی به سرعت پری زد و رفت تا خودشو تمیز بكنه، صدای قارقارش به گوش میرسید كه میگفت: « تمیزی چه خوبه! من از این به بعد همش تمیز میمونم!»
#آقاجانی
#مربی
#پیش
#دبستانی
@bazipisdabestani
#قصه_شب
🍃 خانواده گل گلی
در یکی از جنگلهای زیبا خرس کوچولوی ما به نام گل گلی با مامان و بابا خرسه و بابا بزرگ و سه تا خواهر برادر خرسش زندگی میکرد. آنها خانوادهی شاد و مهربانی بودند. همه با هم روزها به جنگل میرفتند و میوههای جنگلی جمع میکردند و به خانه میآوردند و برای زمستانشان انبار میکردند. اما گل گلی قصهی ما خانوادهی شلوغ و پرجمعیت را دوست نداشت و هر روز غر میزد: من دلم میخواد تنها باشم و داشتن خانواده رو دوست ندارم، چون همه منو اذیت میکنن.
یکی از این روزا گل گلی به همراه خانواده اش به عروسی دایی بزرگش دعوت شد. خرس کوچولو گفت: من کلی کار دارم و نمیخوام با شما بیام. اولش مامان و بابا خرسه قبول نکردند، ولی بعد که اصرار گل گلی را دیدند پذیرفتند که او را تنها در خانه بگذارند.
بالاخره اون روز گل گلی در خانه تنها شد و تصمیم گرفت دوستانش را دعوت کند. او به هر کدام از دوستانش که زنگ میزد آنها برنامهای با خانوادههایشان داشتند. بالاخره بهترین دوستش پیرهن قرمزی به دیدن او آمد. همین طور که آن دو در خانه بازی میکردند گل گلی به زمین خورد و پایش زخم شد. پیرهن قرمزی به مامان و بابای گل گلی زنگ زد و آنها سریع به خانه برگشتند و گل گلی را به دکتر بردند. دکتر گفت که او باید چند روز در خانه استراحت کند تا پایش خوب شود.
هر روز گل گلی در خانه روی تخت دراز میکشید و شاهد محبت خانواده اش بود. مامان خرسه برای او غذاهای مورد علاقه اش را درست میکرد و بابا خرسه کنار تخت مینشست و برایش داستانهای جذاب را میخواند. خواهر و برادرهای گل گلی پیش او میآمدند و با او بازی میکردند تا حوصله اش سر نرود و هر وقت او احساس درد یا ناراحتی میکرد آنها پایش را ماساژ میدادند و بغلش میکردند. برادر گل گلی هر روز درسهایی را که در مدرسه یاد میگرفت به او نیز یاد میداد تا خرس کوچولو از درسهایش عقب نیوفتد. پدربزرگ خرسه هم برای او تعریف کرد که در بچگی او هم با شیطنت پایش را زخم کرده است و از گل گلی خواست ناراحت نباشد که به زودی خوب میشود.
گل گلی در آن چند روز فهمید که چقدر داشتن خانواده با ارزش است و آنها بسیار به او اهمیت میدهند. اگر آنها نبودند گل گلی تنها بود و با خود گفت: اگر آنها نبودند من باید تنهایی چیکار میکردم! همهی آنها به من کمک کردند تا زودتر خوب شوم و من اصلا نمیتوانم زندگی بدون آنها را تصور کنم.
بعد از آن اتفاق زمانی که دیگر گل گلی درمان شد هیچ وقت از اینکه با خانواده وقت بگذراند غر نزد و ۰همیشه خوشحال بود که خانوادهای بزرگ دارد.
#آقاجانی
#مربی
#پیش
#دبستانی
@bazipisdabestani