#شـهـیدخاص♥️🌷
#شهید_محمدرضاشفیعی یکی از خاصترین شهدای دفاع مقدس است. او در دوران اسارت به دست نیروهای بعثی به شهادت رسید .
شهید شفیعی در جریان عملیات کربلای ۴ به اسارت دشمن درآمد. چند روزی که در اردوگاه بود درد زیادی کشید و در غربت و تنهایی به #شهادت🌷 رسید.
پس از ۱۶ سال پیکر این رزمنده قمی تفحص میشود و به کشور میآید. اما نکته عجیب اینجا بود که پس از گذشت ۱۶ سال پیکر شهید شفیعی صحیح و سالم از خاک بیرون آمده بود. محمدرضا در تاریخ ۱۴دی ماه ۱۳۶۵ شهید شد و در تاریخ ۴مرداد ماه ۱۳۸۱پیکرش به کشور بازگشت.
صدام گفته بود این جنازه نباید به این شکل به ایران برود. پیکر پاک محمدرضا را سه ماه در آفتاب گذاشتند تا شناسایی نشود، ولی جسد سالم مانده بود. حتی روی جسد پودر مخصوص تخریب جسد ریختند که خاصیتش این بود که استخوانهای جسد هم از بین میرفت ولی باز هم جسد سالم مانده بود. وقتی گروه تفحص جنازه محمدرضا را دریافت میکردند، سرهنگ عراقی که در آنجا حضور داشته گریه میکرده و گفته: ما چه افرادی را کشتیم!
#شهید_محمدرضاشفیعی🌷🕊
#شادیروحشصلوات💞🌈
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
⚘﷽⚘
♡ســاعت به وقــت دلتنگـے ♡
دلم گرفته پدر
برایم بهار بفرستید
ز شهر کودکے ام یادگار بفرستید
اگر چه زحمتتان میشود ولی اینبار
براے دختر خود"قرار"بفرستید
غم از ستاره تهے کرد آسمانم را
کمے ستاره دنباله دار بفرستید
به اعتبار گذشته
دو خوشهے لبخند
در این زمانه بےاعتبار بفرستید
تمام روز و شب من پر از زمستان است
دلم گرفته
برایم بهار بفرستید.💔😔
شرح دلتنگےمن باتو فقط یک جمله ست
تاجنون فاصله اے نیست از اینجا که منم
#شبتــونشهـدایـے🌙
#زینبحاجقاسم
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
10.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من به باغ گل سرخ🌸
زیر آن ساقه تر🌱
عطر را زمزمه کردم تا #صبح🌈
من به باغ گل سرخ❣
در تمام شب سرد🌌
روشنایی☀️را خواندم با آب🌧
و سحر را به گل🌸 و سبزه🌿 بشارت دادم...
#شهید
#محمودرضا
شبتون شهدایی❤️
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸عشق رو شاید نشه با
یه شاخه گل زیبا
مقایسه کرد 🍃🌸
ولی میشه عشق رو
با یه شاخه گل
ثابت کرد🍃🌸
این شاخه گل
💐تقدیم شما
🍃🌸صبحتون گلباران🍃🌸
💖
رفیق وقتے میبینے #رفیقت ناراحتہ ،
حالش خوش نیس ، دلش گرفتہ ،
#بیخیال نباش !!!
#شهیدهادی
تو #رفاقت ڪم نمیزاشت ؛
پسَ حواست بِ رفیقت باشہ .
امیرالمؤمنین مےفرمایند :
ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻥ ﺯﺩﺍﻳﻨﺪﻩ #ﻏﻤﻬﺎ ﻭ #ﺍﻧﺪﻭههایند .
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
هدایت شده از توپراک سرامیک
970623-Panahian-ImamSadeqUni-SabkeZendegiMoaserTarAzAgahiVaIman-18k-05.mp3
7.61M
#عمل_مهمتراز_ایمان_وآگاهی
#سبک_زندگی_مؤثرتراز_آگاهی_و_ایمان
#قسمت_پنجم
♨️گاهی از زاویه دیگری
باید دید و شنید👌
🔵برای شنیدن یک چالش فکری آماده اید؟!⁉️
#پیشنهادویژههههههههه
#استاد_پناهیان
❣ @hamsar_ane❣
💜
🌸💜
💜🌸💜
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹
#بدون_تو_هرگز
#قسمت43
نويسنده: سيد طاها ايمانی
🌹قسمت چهل و سوم: زینب علی
🍃برگشتم بیمارستان ... وارد بخش که شدم، حالت نگاه همه عوض شده بود ... چشم های سرخ و صورت های پف کرده...
🍃مثل مرده ها همه وجودم یخ کرد ... شقیقه هام شروع کرد به گز گز کردن ... با هر قدم، ضربانم کندتر می شد ...
- بردی علی جان؟ ... دخترت رو بردی؟ ...
🍃هر قدم که به اتاق زینب نزدیک تر می شدم ... التهاب همه بیشتر می شد ... حس می کردم روی یه پل معلق راه میرم... زمین زیر پام، بالا و پایین می شد ... می رفت و برمی گشت ... مثل گهواره بچگی های زینب ...
🍃به در اتاق که رسیدم بغض ها ترکید ... مثل مادری رو به موت ... ثانیه ها برای من متوقف شد ... رفتم توی اتاق ...
🍃زینب نشسته بود ... داشت با خوشحالی با نغمه حرف می زد ... تا چشمش بهم افتاد از جا بلند شد و از روی تخت، پرید توی بغلم ... بی حس تر از اون بودم که بتونم واکنشی نشون بدم ... هنوز باورم نمی شد ... فقط محکم بغلش کردم ... اونقدر محکم که ضربان قلب و نفس کشیدنش رو حس کنم ... دیگه چشم هام رو باور نمی کردم ...
🍃نغمه به سختی بغضش رو کنترل می کرد ...
- حدود دو ساعت بعد از رفتنت ... یهو پاشد نشست ... حالش خوب شده بود ...
🍃دیگه قدرت نگه داشتنش رو نداشتم ... نشوندمش روی تخت...
- مامان ... هر چی میگم امروز بابا اومد اینجا ... هیچ کی باور نمی کنه ... بابا با یه لباس خیلی قشنگ که همه اش نور بود ... اومد بالای سرم ... من رو بوسید و روی سرم دست کشید ... بعد هم بهم گفت ...
🍃به مادرت بگو ... چشم هانیه جان ... اینکه شکایت نمی خواد ... ما رو شرمنده فاطمه زهرا نکن ... مسئولیتش تا آخر با من ... اما زینب فقط چهره اش شبیه منه ... اون مثل تو می مونه ... محکم و صبور ... برای همینم من همیشه، اینقدر دوستش داشتم ...
🍃بابا ازم قول گرفت اگر دختر خوبی باشم و هر چی شما میگی گوش کنم ... وقتش که بشه خودش میاد دنبالم ...
🍃زینب با ذوق و خوشحالی از اومدن پدرش تعریف می کرد ... دکتر و پرستارها توی در ایستاده بودن و گریه می کردن ... اما من، دیگه صدایی رو نمی شنیدم ... حرف های علی توی سرم می پیچید ... وجود خسته ام، کاملا سرد و بی حس شده بود ... دیگه هیچی نفهمیدم ... افتادم روی زمین ...
🎯 ادامه دارد...
❣ @hamsar_ane❣
کسانی که فکر می کنند، باید گوشه ای بخوابند تا امام زمان (ارواحنافداه) ظهور بفرماید و جهان را از عدل و قسط پر کند، سخت در اشتباهند.❌
👈مردم ما باید بیشتر بکوشند، بیشتر مبارزه کنند، و این تحول و تکامل نفسی را هر چه سریع تر در روح و قلب خود ایجاد نمایند تا باعث تسریع در ظهور حضرت شوند.
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
#کلام_شهید🌷
🔅 سـربـاز صـاحب زمـان|عج| بودن
یعنی همه جـوره خـودت را خـرجـش ڪنی ...
🔻مثـل #شهیـدحسیـن_صحـرائی
همیشـه میگفت :
🔅 باید صـددرصـد وجـودت را بـرای امـام زمـان|عج|خـرج کنی که او یـار نیمـه تمـام نمیپسنـدد
همیشه سختترین کارها را برمیگزید.
یاد شهدا با صلوات🌷
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
السلام علیک یا صاحب الزمان (عج)
💫طلوع نزدیک است اگر بخواهیم …
ظهور تو زیباتر از ظهور همهی زیباییهاست؛
چشم به راه زیباترین بهاریم🍃
خدایا انتظار چقدر دیر میگذرد
با صد نگاه خسته، صدا میزنیم تو را
بیایید همه منتظر آمدنش شویم ...
#رفیق_شهیدم ؛ #ابراهیم_هادی
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹
#بدون_تو_هرگز
#قسمت42
نويسنده: سيد طاها ايمانی
🌹قسمت چهل و دوم: بیا زینبت را ببر
🍃تا بیمارستان، هزار بار مردم و زنده شدم ... چشم هام رو بسته بودم و فقط صلوات می فرستادم ...
🍃از در اتاق که رفتم تو ... مادر علی داشت بالای سر زینب دعا می خوند ... مادرم هم اون طرفش، صلوات می فرستاد ... چشم شون که بهم افتاد حال شون منقلب شد ... بی امان، گریه می کردن ...
🍃مثل مرده ها شده بودم ... بی توجه بهشون رفتم سمت زینب ... صورتش گر گرفته بود ... چشم هاش کاسه خون بود ... از شدت تب، من رو تشخیص نمی داد ... حتی زبانش درست کار نمی کرد ... اشک مثل سیل از چشمم فرو ریخت ... دست کشیدم روی سرش ...
- زینبم ... دخترم ...
🍃هیچ واکنشی نداشت ...
- تو رو قرآن نگام کن ... ببین مامان اومده پیشت ... زینب مامان ... تو رو قرآن ...
🍃دکترش، من رو کشید کنار ... توی وجودم قیامت بود ... با زبان بی زبانی بهم فهموند ... کار زینبم به امروز و فرداست ...
🍃دو روز دیگه هم توی اون شرایط بود ... من با همون لباس منطقه ... بدون اینکه لحظه ای چشم روی هم بزارم یا استراحت کنم ... پرستار زینبم شدم ... اون تشنج می کرد ... من باهاش جون می دادم ...
🍃دیگه طاقت نداشتم ... زنگ زدم به نغمه بیاد جای من ... اون که رسید از بیمارستان زدم بیرون ...
🍃رفتم خونه ... وضو گرفتم و ایستادم به نماز ... دو رکعت نماز خوندم ... سلام که دادم ... همون طور نشسته ... اشک بی اختیار از چشم هام فرو می ریخت ...
- علی جان .. هیچ وقت توی زندگی نگفتم خسته شدم ... هیچ وقت ازت چیزی نخواستم ... هیچ وقت، حتی زیر شکنجه شکایت نکردم ... اما دیگه طاقت ندارم ... زجرکش شدن بچه ام رو نمی تونم ببینم ... یا تا امروز ظهر، میای زینب رو با خودت می بری ... یا کامل شفاش میدی ... و الا به ولای علی ... شکایتت رو به جدت، پسر فاطمه زهرا می کنم ... زینب، از اول هم فقط بچه تو بود ... روز و شبش تو بودی ... نفس و شاهرگش تو بودی ... چه ببریش، چه بزاریش ... دیگه مسئولیتش با من نیست ...
🍃اشکم دیگه اشک نبود ... ناله و درد از چشم هام پایین می اومد ... تمام سجاده و لباسم خیس شده بود ...
🎯 ادامه دارد...
❣ @hamsar_ane❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚘﷽⚘
♡ســاعت به وقــت دلتنگـے ♡
سَنگَرَت خالے نیست
تو خودَت عشقے و کارَت هم عشق
تو خودَت بوےبهارے و دلم مَستِ تو است
عاشقم
عاشقِ لبخندِ تواَم تا به ابد
تو سلیمانےِ ایران هستے
نه...صبر کن
جهان؛مےبالَد به تو اے فرمانده
حال که آرام گرفتے به پیشِ ارباب
تو بگو...تو بگو...من چه کنم؟
با دلِ ویرانهےخود؛از فِراقَت سردار
ابرها میگِریَند
آسِمان غُرِّشِ پنهان دارد
حالِ من باران است
غمِ تو؛تا به ابد در دل من مےماند...
ســـــــــــــــــــردار
شرح دلتنگےمن باتو فقط یک جمله ست
تاجنون فاصله اے نیست از اینجا که منم
#سردارشهیدحاجقاسمسلیمانے
#شبتــونشهـدایـے🌙
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹