eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.7هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ آرمان سرش توی گوشی بود و ایلیا داشت باهاش حرف می‌زد. بهشون گفتم: _شما حوصلتون سر نرفته؟ بلند شید بریم تو حیاط بشینیم مشاعره کنیم! بعد یکم که غرغر کردن و بهانه آوردن که ما زیاد بلد نیستیم، از جا بلند شدن و باهم رفتیم توی حیاط روی تخت چوبی که کنار حوض وسط حیاط قرار گرفته بود، نشستیم. شبنم لبه‌ی تخت نشست و ایلیا هم همینطور، من و آرمان هم نشستیم سمت تکیه گاهِ تخت. آرمان گفت: _خونتون رو خیلی دوست دارم، صفا و صمیمیت خاصی داره، مثل خونه‌ی مادربزرگه! با این حرفش لبخندی روی لبم جا خوش کرد. همیشه از این اخلاق آرمان خوشم میومد، با اینکه شوهرِخاله نرگس پولدار بود و آرمان توی ناز و نعمت بزرگ شده بود، اما بازم از اون دسته آدمایی نبود که پول رو به هر چیزی ترجیح بده یا فقط به فکر پول باشه و پایین‌تر از خودشون رو نبینه! برعکس با ما خیلی خوب بود و این سبک خونه زندگی رو دوست داشت. خواستیم شروع کنیم که ایلیا گفت: -اول منم! یعنی از من شروع کنیم. با موافقتمون شروع کرد: -در پرده ی پندار چو بازی و خیال است* جز عشق تو هرچیز که در هردو جهان است* نگاهی بهش انداختم که دیدم داره یه جور خاصی شبنم و نگاه می‌کنه، بعد که متوجه نگاه من شد سرش و انداخت پایین. نوبت شبنم بود: -تا کی به تمنای وصال تو یگانه* اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه* ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/be_sharteasheghi ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ من ادامه دادم: _هر که گفتار نرم پيش آرد* همه دل ها به قيد خويش آرد* آرمان: -در دايره قسمت ما نقطه‌ی تسليميم* لطف آنچه تو انديشی حكم آنچه تو فرمايی* خوبه که این دوتا بلد نبودن و انقدر بلد بودن! بازی تازه داشت قشنگیشو به رخ می‌کشید که یهو صدای جیغ شبنم رفت بالا! -سوووووسک! از جام بلند شدم تا ببینم سوسک کجاست که دیدم چسبیده به پاش! شبنم چشم‌هاش و بسته بود و دهانش و باز کرده بود و همینجور جیغ می‌کشید. من چون از سوسک نمی‌ترسیدم بلند شدم، یه دمپایی برداشتم و محکم زدم به سوسک و در کسری از ثانیه... _کشتمش! شبنم برای یک لحظه ساکت شد و دوباره صدای جیغش رفت هوا! انگار تازه درد جایی که دمپایی زده بودم و یادش اومده بود -آییی پام! خاله اومد بیرون: -شبنم چته؟ خونه رو گذاشتی رو سرت؟ _هیچی خاله سوسک به پاش چسبیده بود، کشتمش. -شبنم خجالت بکش مادر! بعد هم رفت توی سالن که شبنم یه نیشگونی ازم گرفت: -تو چرا نمیگی با دمپایی با همه توانایی که داشتی زدی به پام‌؟ یکی طلبت! تمام این مدت، آرمان و ایلیا نظاره‌گر ما دوتا بودن! دستم و جلوی چشماشون تکون دادم: _شما ماتِ‌تون برده چرا؟ یه بار دیگه دستم و تکون دادم: _شبنم تحویل بگیر انقدر جیغ زدی گوشاشون دیگه نمی‌شنوه! -خانم آی‌کیو چشم‌هاشون که باید ببینه دستت و داری تکون می‌دی. یهو همزمان سرهاشون و به علامت تاسف تکون دادن و بعد زدن زیر خنده و بازم همزمان گفتن: -خب، کجا بودیم؟! ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/be_sharteasheghi ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ بعد از یک ربع دیگه مشاعره، مامان من و شبنم و صدا کرد تا بریم سفره‌ی شام و بچینیم. بلافاصله بعد از چیدن سفره و جمع شدن همه دور سفره، رفتم دوربین عکاسیِ بابا رو آوردم که یه عکس یادگاری بگیرم. دوربین رو تنظیم کردم یه جایی که همه توی عکس بیافتن و خودم هم رفتم نشستم. _همه بگین سییب! -سییییب! بعد رفتم عکس و چک کردم. با اینکه گفتم همه بگن سیب، اما مامان و خاله نسرین مشغول کشیدن غذا بودن و چندنفری هم توی عکس درحال حرف زدن بودن. با این حال بازم چشام برقی زد: _عالی شد! عاشق عکس‌های دسته جمعی بودم و همیشه عکاسِ مجلس من بودم البته با دوربین بابا! حتی عکسای تار رو هم که همه ژست مخصوصی نداشتن رو دوست داشتم، چون معتقد بودم توی عکس طبیعی نباید همه عین مجسمه بشینن و اگر هرکسی خود واقعیش باشه عکس خیلی قشنگتر می‌شه! ایشالا در آینده یکی از اون دوربین قشنگا واسه خودم می‌خرم، ایشالا! بعد از صرف شام، به پیشنهادِ آرمان قرار شد بریم شب گردی یا همون دور دور! یه مانتو بلند سبز پسته ای رنگ با شال سفید و شلوار سفید پوشیدم دیدم شبنم داره نگام میکنه: _چرا اینجوری نگاهم میکنی؟ -خوب تیپ می‌زنی اونوقت من باید با لباسایی که رفتم کتابخونه بیام بیرون! شبنم یه مانتو قهوه‌ای پررنگ پوشیده بود و شلوار مشکی و شال نسکافه ای که خال خالای سفید داشت. بهش گفتم: _اون که من خوشتیپم که توش هیچ حرفی نیست، چون تو می‌تونستی تو کتابخونه هم تیپ خوب بزنی! حرصی نگاهم کرد که ادامه دادم: _باشه جوش نیار! می‌خوای لباس بهت بدم؟ برو سر کمدم هرچی دلت می‌خواد بردار! از خدا خواسته پرید رفت سراغ کمد! ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/be_sharteasheghi ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ فکری به سرم زد: _شبنم! می‌خوای ست کنیم باهم؟ ذوقی شد، بهش شال و شلوار سبز پسته‌ای رنگ دادم با مانتوی سفید! یه نگاه به خودمون تو آینه قدی که گوشه اتاقم بود کردیم و گفتم: _درست برعکس هم! شبنم هم که معلوم بود خوشش اومده گفت: -چه شیک شدیم! با سر حرفش و تایید کردم که یهو تقه‌ای به در خورد و بعدش صدای ایلیا: -نمیاید بیرون؟ دوساعته منتظر شماییم! ما که اصلا یادمون رفته بود برای چی تیپ زدیم، سریع کیفامون و برداشتیم و رفتیم بیرون. همه نگاه‌ها چرخید سمت ما، هرکسی یه چیزی می‌گفت. مامان: -چه خوشگل شدین دخترا.. خاله نسرین گفت: -ماشالا! ببین چقدر بزرگ شدن، براشون اسپند دود کن خواهر! خاله نرگس گفت: -خانومایی شدن برای خودشون! حرفاشون به مزاجمون خوش نشسته بود و از این رو لبخند پهنی بر لب داشتیم. خاله نرگس ادامه داد: -زود باشید بچه ها، آرمان و ایلیا منتظر شمان! بعد اجازه و خداحافظی از همه، سوار ماشینِ شاسی بلند آرمان شدیم و راه افتادیم، من و شبنم عقب نشستیم و ایلیا کنار دست آرمان. ایلیا تا راه افتادیم ضبط و روشن کرد و صدای آهنگ فضای کوچیک ماشین رو پر کرد. _ایلیا تا آخرش زیاد کن! داداشم که پایه‌ی حرفای من بود تو اینجور موضوعا، به حرفم گوش کرد و صدای ضبط و تا آخر زیاد کرد. ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/be_sharteasheghi ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ ایلیا انگار زیاد از آهنگا خوشش نیومده بود چون دائم درحال عوض کردنشون بود، وقتی از عقب و جلو کردن آهنگا خسته شد خطاب به آرمان گفت: -داداش یکم آهنگای جوون پسند دانلود می‌کردی اینا چیه؟ من اما از آهنگای نسبتا ملایمی که داشت خوشم اومده بود. گفتم: _دادااش چشه مگه؟ به این قشنگی؟ جواب داد: -خوابمون گرفت بابا! بعد فلش رو از تو جیبش درآورد و گفت: -فکر اینجاشو کرده بودم! با خودم اینو آوردم. عجب آدمیه! فلش رو زد به ضبط و آهنگ پخش شد. هماهنگ با ریتم آهنگ سرش و به اطراف تکون می‌داد. شبنم با چشم دریچه‌ی بالای ماشین رو که باز بود نشون داد و گفت: -یاسی بیا بریم بالا.. بعد باهم بلند شدیم و تا کمر از سقف اومدیم بیرون! _چه باد خنکی میاد! -آره خدایی کیف کن ببین چه هوایی! دوتا دستمال از جیبم درآوردم و یکی دادم به شبنم و یکی خودم دست گرفتم، جیغ می‌زدیم و دستمال‌ها رو تو هوا تکون می‌دادیم، وقتی هم که آهنگ اوج می‌گرفت، ماهم صدامون رو بالا می‌بردیم و باهاش همخونی می‌کردیم، خداروشکر هیچکس تو خیابون نبود این کارای ما رو ببینه! البته که، یه ماشین از کنارمون رد شد که سرنشیناش یه پیرزن و پیرمرد بودن که تاسف بار نگاهمون کردن و رد شدن. ایلیا و آرمان چندبار گفتن بیاین پایین، اما توجهی نکردیم و به کارمون ادامه دادیم. از این حال و هوایی که داشتیم لذت می‌بردیم و هیچ جوره بیخیال این لذت نمی‌‌شدیم. اما به مغازه ها که نزدیک شدیم، دیگه بالا موندن و جایز ندیدیم و اومدیم پایین. آرمان کنار یه بستنی فروشی نگه داشت: -خب چی می‌خورین؟ ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/be_sharteasheghi ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ _من که مثل همیشه میوه‌ای، شبنم تو هم میوه‌ای؟ -آره ایلیا و آرمان پیاده شدن و رفتن تا بستنی ها رو بگیرن. چندتا عکس گرفتیم که دیدیم دارن نزدیک می‌شن به ماشین. ایلیا معلوم نبود کجا رو نگاه می‌کرد که یک‌دفعه خورد به ماشین و دوتا بستنی میوه‌ای هم که گرفته بود برای ما، خالی شد روی ماشین. من و شبنم تا این صحنه رو دیدیم، زدیم زیر خنده؛ اما آرمان که به فکر ماشینش بود، دستش رو تو هوا برای ایلیا تکون داد و گفت: -کجا رو نگاه می‌کنی؟ عاشقی؟ ایلیا که انگار از اینکه ماشین آرمان کثیف شده بود، خرسند بود، لبخند رضایتی زد؛ چون آرمان همیشه ماشینش رو تمیز نگه می‌داشت و اجازه نمی‌داد یه خط روش بیافته. درکل خیلی حساسیت به خرج می‌داد و این لبخند ایلیا طوری بود که برای یک لحظه احساس کردم ایلیا به قصد اذیت کردن آرمان این کار و کرده. آرمان اومد از توی ماشین دستمال کاغذی برداشت و رفت که ماشین و تمیز کنه. ایلیا با تعجب به آرمان گفت: -چیکار می‌کنی مگه اینا با دستمال پاک می‌شه؟ آرمان با حرص جواب داد: -چاره دیگه‌ای هم هست مگه؟ ایلیا نگاهی به بستنی‌ها کرد و گفت: -حیفه بیا تا می‌تونیم اونا که کثیف نشده رو بخوریم. ما که حرفاشون و می‌شنیدیم با شنیدن این جمله‌ی ایلیا، صورتمون رو جمع کردیم، آرمان بهش گفت: -تو ریختی خودتم باید بخوری! زود با‌ش! سرم و از شیشه بردم بیرون و برای اینکه بیشتر از این آبروریزی نشه گفتم: _بسه بیاین تو ماشین! صدام و یواش‌تر کردم و اطراف و نشون دادم: _مردم دارن نگاهتون می‌کنن. نگاهی به دور و برشون کردن و متوجه نگاه چند نفر به خودشون که شدن ماشین رو تمیز کردن و اومدن توی ماشین. شبنم گفت: -کجا؟ پس بستنی‌های ما چی؟ ایلیا داشت همراه آرمان از ماشین پیاده می‌شد که دوباره برای ما بستنی بگیره که آرمان بهش گفت: -تو کجا؟ خودم می‌گیرم میام. -خب حالا انگار چی شده؟ ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/be_sharteasheghi ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ من و شبنم از ماشین پیاده شدیم و به در تکیه دادیم. همزمان نگاهم رو به بستنی فروشی دوختم، آرمان بستنی به دست و با لبخندی بر لب، داشت نزدیکمون می‌شد. بستنی ها رو به‌ دستمون داد و همونجا مشغول خوردن شدیم. ایلیا هم از ماشین پیاده شد اما انگار که یه چیزی یادش اومده باشه سریع برگشت تو ماشین. چندثانیه بعد صدای آهنگ بلند شد و ایلیا با قیافه بشاش از ماشین پیاده شد و رو به ما گفت: -حالا شد.. و با آرمان، مثل من و شبنم تکیه دادن به در ماشین. تقریبا همه رهگذرها یه نگاه به من و شبنم می‌کردن و رد می‌شدن؛ چهره‌های زیبا و ساده‌مون همیشه توی چشم بود. تقریبا شبیه هم بودیم؛ من پوست گندمگونی داشتم، چشم‌های درشت و قهوه‌ای‌، بینی عروسکی، لب‌های صورتی‌ رنگ خدادادی، ابروهای ظریف و دخترونه. شبنم هم پوست گندمگونی داشت، چشم‌های عسلی رنگ و بقیه اجزای صورتش تقریبا شبیه من بود و البته شبنم گونه هم داشت!.. البته تیپ هماهنگی که زده بودیم هم، مزید بر علت بود که مردم توجهشون جلب بشه و من اصلا از نگاه‌های متوجه و کنجکاو مردم خوشم نمی‌اومد! به ایلیا تشر زدم: _ایلیا یکم کمش می‌کردی هرکسی رد می‌شه یه نگاه می‌کنه. -خب نگاه کنه مگه جرمه؟ بعدشم خیلی دلشون بخواد داریم بهشون انرژی می‌دیم؛ بعدشم نگاه کردن مردم بخاطر آهنگ نیست! بخاطر تیپ شما دوتاست! اخمی کرد و با لحن کوبنده‌ای ادامه داد: - از این به بعد اینجور تیپا رو بزنید شما رو با خودمون نمیاریم! بعدش هم بیخیال سرش رو به طرفین تکون داد. با اینکه خودم حرفش رو تاحدودی قبول داشتم اما رو به روش ایستادم و دو تا دستم رو به پهلو گرفتم و سوالی پرسیدم: _عجب! مگه تیپ ما چه مشکلی داره؟ ایلیا چشم‌غره‌ای برام اومد که تصمیم گرفتم ادامه ندم. متعجب از اینقدر تند حرف زدن ایلیا بودم، چندوقته خیلی عجیب شده... شبنم که جمله‌ی آخر ایلیا رو شنیده بود، معترض رو به من گفت: -چرا اینجوری کرد؟ مگه لباسامون چه ایرادی داره؟ نه تنگه نه کوتاه نه مدل زشتی داره! _نمی‌دونم؟ بیخیال! داداشم خواست یه حرفی بزنه. مشغول حرف زدن بودیم که آرمان گوشیش رو از توی جیبش درآورد و روی دوربین یه جوری تنظیم کرد که همه پیدا باشیم. ایلیا ابرویی بالا داد و گفت: -این‌دفعه عکاسمون حواسش نبود تو خوب حواست بودا! آرمان لبخندی زد و گفت: -این همه خرج کردم باید یه عکس ازش ثبت کنم یا نه؟ ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/be_sharteasheghi ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ حرف‌ می‌زدیم، گاهی به جوک‌های ایلیا می‌خندیدیم، عکس می‌گرفتیم، با آهنگ همخوانی می‌کردیم و نمی‌گذاشتیم یک دقیقه هم بهمون بد بگذره. ایلیا نگاهش به آسمون کشیده شد و بعد چهره‌ی متفکری به خودش گرفت و رو به ما گفت: -بچه ها من حس میکنم داره بارون میاد؟ یا اثرات این شیرموز بستنی‌اَس؟ شبنم پوزخندی زد و رو بهش گفت: -آخه شیرموز بستنی هم مگه اثر داره؟ ایلیا دستی در هوا تکون داد و در جوابش گفت: -چمیدونم گفتم شاید مسموم شدیم! ریزش قطرات بارون و روی پوستم حس می‌کردم، رفته رفته بارون شدیدتر می‌شد.. سقلمه‌ای به پهلوی شبنم زدم و تو گوشش آروم پچ زدم: _بیا بدوییم! یک دو سه... شروع کردیم به دویدن تو پارک کوچیکی که کنار بستنی فروشی بود. ایلیا و آرمان هم دویدن دنبال ما. بعد از چند دقیقه دویدن خسته شدم و به خیس بودن چمن‌ها فکر نکردم و نشستم روی چمنای پارک. ایلیا درحالیکه‌ صورتش از دل‌درد ناشی از دویدن مشوش شده بود و نفس‌ها‌ش رو قورت می‌داد، گفت: -شما دوتا زده به سرتون یهو میدویید؟ آرمان هم درحالیکه از دویدن به نفس نفس افتاده بود، بریده بریده گفت: -نمیگید..یکی می‌دزده.. می‌برتتون.. از دستتون راحت می‌شیم؟ لبخندی نیش شبنم رو چاک داد و گفت: -نترسید! کسی نون خور اضافه نمی‌خواد. با ذوق گفتم: _نمی‌دونید که... دویدن تو این هوا، توی پارک، اونم این‌ وقت شب، یه کیفی می‌ده! و بعد با لذت چشمام و بستم و هوا رو به ریه‌هام کشیدم. ترکیب بوی خاک و بارون واقعا فوق العاده بود! بارون هر لحظه شدیدتر می‌شد و رعد و برقای وحشتناکی می‌زد. ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/be_sharteasheghi ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ -بیاید بریم سوار ماشین شیم و بریم! _باشه، اما بیاید تا برسیم به ماشین این‌دفعه چهارتایی بدوییم! قبول کردنش برای آرمان با اون تیپ مردونه‌ای که زده بود، یکم مشکل بود؛ اما بالاخره راضیش کردیم. آرمان قدبلند و هیکلی بود، چشم و ابروهای مشکی داشت، اغلب هم ته‌ریش می‌گذاشت مثل ایلیای ما! ایلیا هم قد و قامتش دست کمی از آرمان نداشت، اما در مقایسه با چهره‌هاشون، ایلیای ما بانمک‌تر و دوست داشتنی‌تر بود. چهارتایی دستِ همدیگه رو گرفتیم و شروع کردیم به دویدن. من و شبنم علاوه بر دویدن، جیغ هم می‌زدیم. قیافه آرمان از خنده‌دار یه چیزی اونورتر بود! شاید هم من بخاطر اینکه آرمان رو مجبور به این کار کرده بودیم، خنده‌ام گرفته بود. چند نفری‌ام که جلوی بستنی فروشی بودن همه رفته بودن و بستنی‌فروشی هم بسته بود. فضا کاملا ساکت و آروم شده بود و صدای شرشر بارون سکوت رو می‌شکست. به جای پارک ماشین که رسیدیم خشکمون زد! اولین واکنش از طرف من بود که داد زدم: _یا خدا! ماشین کو؟ همه وحشت‌زده، خیره شده بودیم به جای خالی ماشین. آرمان طوری چشماش رو درشت کرده بود که نزدیک بود از حدقه بیرون بزنه، بعد از اینکه اطراف رو گشت و اطمینان حاصل کرد که ماشین نیست، یه دستی زد تو سر خودش و گفت: -بدبخت شدم. همگی باهم اطراف رو گشتیم اما هیچ اثری از ماشین نبود. -آب شده رفته تو زمین. _بچه‌ها به‌نظر من با این بارونی که می‌آد، زودتر بریم خونه بهتره؛ آرمان تو هم با ایلیا برید کلانتری اطلاع بدید! آرمان نگاهی به ساعت مچیش کرد و انگار تازه متوجه ساعت که یک و نیم رو نشون می‌داد شد، از فرط تعجب چشماش گرد شد و سری به علامت باشه تکون داد. ایلیا حالت متفکری به خود‌ش گرفت و با استیصال گفت: -حالا با چی بریم؟ پرنده هم پر نمی‌زنه تو این بارون... ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/be_sharteasheghi ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ شبنم درحالیکه داشت گوشیش و درمی‌آورد که زنگ بزنه یکی بیاد دنبالمون گفت: -ماشالا یک نفر زنگ نزد بپرسه چرا انقدر دیر کردیم! چقدر طرفدار داریم. بعد از یکمی که جیبش و بررسی کرد با تعجب داد زد: -نیست! ببینین گوشی‌های شما همراهتونه؟! کیفم و نگاه کردم‌؛ نه! نبود.. آخرین بار گوشی‌هامون و درآوردیم و عکس گرفتیم، بعد هم انداختیم روی صندلی ماشین. ایلیا هم مثل ما گوشیش و جا گذاشته بود توی ماشین، آرمان به یه نقطه خیره شده بود و هیچی نمی‌گفت. ایلیا دستش رو جلوی صورت آرمان حرکت داد و گفت: -آرمان؟ یه بشکن زد و ادامه داد: -کجایی؟! با تلنگر ایلیا به خودش اومد: -بله؟ -گوشیت پیشته؟ زنگ بزنیم یکی بیاد دنبالمون. گوشیش و از جیب پشت شلوارش درآورد و گرفت رو به ایلیا و دوباره مشغول گشتن اطراف شد. ایلیا خواست زنگ بزنه که دید گوشیش خاموشه. -تحویل بگیرید! اینم که گوشیش هست خاموشه. اینم شانس ما... شبنم که قیافه‌اش خبر از اضطراب درونش می‌داد گفت: -ول کنید تروخدا بیاید خودمون بریم دیر شده! الان همه نگرانمون شدن. رفتیم سر خیابون بلکه یه تاکسی چیزی پیدا شه تا سوارش بشیم، اما دریغ از یه تاکسی! همه ی خیابون سوت و کور و خلوت، مغازه ها بسته. ایلیا که انگار اعصابش از این‌ همه راه رفتن حسابی خورد شده بود گفت: -انگار نه انگار تا یه ساعت پیش همه‌ی اینا کاسب بودن. _یک ساعت پیش با الآن زمین تا آسمون فرق داره. بارون و نمی‌بینی مگه؟ آخه کدوم آدم عاقلی ساعت دو نصفه شب، اونم توی این هوا، دنبال کاسبیشه؟ یا مثلا کی الآن میاد بستنی خوری؟ شبنم که دیگه سردش شده بود صدای اعتراضش بلند شد: -بس کنید دیگه! چرا ما داریم کل مسیر رو پیاده میریم؟ نکنه قراره... _چاره دیگه ای هم هست بانو؟ می‌خواین لیموزین براتون بفرستن؟ -نمک نریز یاسی! سردمه. بعد هم خودشو بغل کرد تا اینجوری خودشو گرم نگه داره. آرمان کنار خیابون ایستاده بود و دستش رو حرکت می‌داد تا یکی نگه‌ داره. ایلیا بهش گفت: -آخه داداشِ من دستت و برای کی تکون می‌دی؟ بزار یه ماشین بیاد بعد خودت و خسته کن. -من مثل تو تنبل نیستم با دست تکون دادن خسته بشم. بالاخره بعد از تلاش‌های آرمان، یه ماشین پژو زد کنار که سرنشیناش یه دختر و پسر جوون بودن. ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/be_sharteasheghi ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ آرمان بعد از یکم صحبت با راننده ماشین، رو کرد به ما و گفت: -سوار شید تو این بارون هیچکس پیدا نمیشه برسونتمون. به حرفش گوش دادیم و سوار شدیم. چهار نفری روی صندلی عقب حجم عظیمی از فشار رو تحمل می‌کردیم. البته من و شبنم و ایلیا به این مدل نشستن عادت داشتیم اما آرمان... گمون نمی‌کنم! پسره موهای فرفری داشت با یکم ته ریش، از این لباس هایی که مده پوشیده و یه ساعت مچی بیست کیلویی هم به دستش بود. دختر کنار دستش چهره‌اش مشخص نبود و برای دقیق شدن تو صورتش تلاشی نکردم. صدای آهنگ‌های بی‌محتوا فضای ماشین رو پر کرده بود، جوری که صدای هم و نمی‌شنیدیم. پسره هر از گاهی از توی آینه ما رو نگاه می‌کرد و من اصلا از این نگاه‌ها خوشم نمی‌اومد. شبنم هر بار پسر اینطوری نگاه می‌‌کرد، دست می‌برد سمت شالش و موهاش و به زیر شال می‌فرستاد. ایلیا که متوجه نگاهای پسر به ما و معذب بودن ما دو تا شد توپید به پسر: -دنبال چیزی می‌گردی همش حواست این عقبه؟ متوجه تشر ایلیا نشده بود و دیدم هنوز از توی آینه زل زده به ما.. -آهای پسر با توام! یهو به خودش اومد و نگاهش از روی من و شبنم برداشته شد و به ایلیا چشم دوخت. -جونم داداش؟ چه صمیمی هم شد! ایلیا یه تای ابرو‌ش و داد بالا و گفت: -خوبه دختره کنارت نشسته حواست به ناموس یکی دیگه‌اس؛ خجالت بکش! یهو دختره برگشت عقب اما دیدیم اینکه... اینکه دختر نیست! صداش دراومد: -دختر کیه اونوقت؟ من و شبنم ماتمون برده بود و ایلیا هم حرف کم آورده بود و نمی‌دونست چی بگه که آرمان وارد بحث شد: -بزن کنار پیاده می‌شیم! اما از سرعت ماشین هیچی کم نشد. ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/be_sharteasheghi ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ محکم‌تر گفت: -گفتم بزن کنار نشنیدی؟! یه جوری ترمز کرد که صدای کشیده شدن لاستیک‌های ماشین به زمین رو شنیدم. شبنم در و باز کرد و همه پیاده شدیم. -شَرّتون کم! ما رو بگو دلمون به‌حالِ کیا می‌سوزه. بعد هم گازش و گرفت و رفت! ایلیا دستش و تو هوا تکون داد و گفت: -دلسوزی شما رو کی خواست؟ مردم رد دادن! نگاهی به سر و وضعمون کردم و بارونی که قصد تموم شدن نداشت؛ عین موش آب کشیده شده بودیم. ایلیا خیال نداشت که بحث و تموم کنه: -عه‌ عه عه... پسره‌ی پررو! با دست من و شبنم نشون داد: -همینجور زل زده بود به این دو تا، ما رو نمی‌دید؟ هویج بودیم لابد! _برادر من چرا از کاه کوه می‌سازی بسه دیگه! صبح شد ما هنوز تو خیابوناییم..یکم دیگه صبر می‌کردید به خیابون خودمون که نزدیک شدیم بعد حسابش و می‌ذاشتید کف دستش! بی‌توجه به حرف من ادامه داد: -اون بی‌غیرت کنار دستش و بگو! ما فکر کردیم دختره... خندید و به شونه‌ی آرمان زد و گفت: -قیافه‌اش چرا اینطوری بود؟ فقط یه ماتیک کم داشت! آرمان با وجود بی‌حوصلگیش خنده‌ای کرد و گفت: -این روزا تشخیص اینکه طرف دختره یا پسر سخت شده. ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/be_sharteasheghi ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ در زدیم و مامان سراسیمه پشت در ظاهر شد. انگار جملاتش و آماده کرد ما که رسیدیم همه رو ردیف کنه: -کجا موندید شما تو این بارون! همه نگرانتونن، چرا گوشی‌هاتون و جواب نمی‌دین؟ _مامان؟ می‌زاری بیایم تو؟ همه رو تعریف می‌کنیم برات. ... _هووو شبنم چته؟ چرا پتو پیچیدی به خودت؟ -معلوم نیست چرا؟ آدم چرا پتو می‌پیچه به خودش؟ خب بزار برات بگم: چون سردمه هنوز. حوله رو به موهام پیچیدم و گفتم: _آخه هوای به این خوبی!.. -من مثل سرکار خانم دوش آب داغ نگرفتم که سرحال بشم و کیفم کوک بشه که. _حسود! خوب تو هم برو دوش بگیر. مامان در زد و اومد توی اتاق: -یاسمن هنوز نگفتی چخبره ها؟ اون دو تا هم که خدا برکتشون بده تا از در رسیدن، غش کردن. -جداً خوابیدن خاله؟ -آره برو نگاهشون کن. شبنم باتعجب ابرویی بالا داد و گفت: -آرمان چقدر بیخیاله! _همین! اولش فقط عصبانی شد؟ مامان که دید من نمیگم چی شده رو به شبنم گفت: -چی شده مگه خاله؟ _مامان نمی‌دونی که... دندونام و روی لبم فشار دادم و گفتم: _ماشین آرمان رو دزدیدن. چشم‌هاش و درشت کرد و گفت: -چی! سیر تا پیاز ماجرا رو براش تعریف کردم: _خلاصه که شب پرماجرایی بود... -از دست شما جوونا آدم می‌مونه چی بگه! راستی شبنم خاله، به مامانت زنگ زدم و گفتم اومدید، گوشی و جواب ندادید، خیلی نگرانتون شدیم، گفت رسیدید بهش خبر بدم. -دستت درد نکنه خاله. ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/be_sharteasheghi ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ چشم‌هام و روی هم فشار می‌دادم و می‌گفتم: _تروخدا بزار پنج دقیقه دیگه بخوابم! -پاشو ببینم مثلا من خونتون هستما! _تو کی هستی؟ لگدی که به پهلوم خورد باعث شد تو خودم جمع بشم: _آییی...ماماننن...یکی از طایفه‌ی چنگیزخان مغول حمله کرده! -مغول‌ها یه نفری حمله نمی‌کنن، بلند شو یکم درس بخونیم تا من اینجام. بلند شدم و بالشتمو بغل گرفتم. چشم‌هام و به زور باز کردم و بالشت و نشونه گرفتم روی صورت شبنم و پرت کردم. _ایول! خورد به هدف. نشونه گیری رو می‌بینی؟ حرف نداره. دستش و گرفت به دماغش و صورتش رو جمع کرد. _آخی... عمل لازم شد! -خیلی حرف می‌زنی می‌دونی؟ خودت‌ می‌دونی من دماغم و چقدر دوست دارم! خنده‌ای کردم و گفتم: _باشه حالا گریه نکن منم دماغم و دوست دارم. به کس کسونش نمی‌دم به همه کسونش نمی‌دم. مامان صداش از توی سالن بلند شد: -خجالت بکشید، ما همسن و سال شما بودیم دو تا بچه تروخشک می‌کردیم؛ اونوقت شما وایسادین دارین درمورد علاقه به دماغاتون حرف می‌زنید؟ _مامان من نشستم، شبنم وایساده. -خاله؟ دخترت دیشب تو آب‌ نمک خوابیده؟! کشیده و پرحرص گفتم: _عزیزدلم! نمک و از من می‌گیرن، کجایی؟ -باشه نمکدون بلند شو خسته شدم انقدر باهات سروکله زدم. ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/be_sharteasheghi ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ خودکار و از روی گوشم برداشتم و مشغول بازی باهاش شدم. _شبنم بسه دیگه به‌ خدا مغزم نمی‌کشه بیشتر از این! -بزار چهارتا دونه تست بزنیم بعد خسته شو. زنگ خونه به‌ صدا در اومد و من مثل فشنگ از جا پریدم و با ذوق گفتم‌: _الهی قربونش برم داداشم اومد. شبنم نفسش و فوت کرد بیرون و خودکار و انداخت روی زمین و گفت: -خدا شانس بده! مردم داداش‌هاشون رو چقدر تحویل می‌گیرن. _باز حسودی کردی که! حسود هرگز نیاسود... با هم رفتیم توی سالن و به ایلیا و گفتم: _چه به موقع اومدی! این شبنم از صبح تاحالا مخِ من و خورده، راستی کلانتری رفتید؟ چی شد؟ -بزار از راه برسم آبجی! تو هم قصدت اینه مخ من و بخوری که. اخم کردم که ادامه داد: -باشه ناراحت نشو! مشخصات ماشین و دادیم کلانتری، هنوز که خبری نشده اما گفتن پیدا بشه زنگ می‌زنن. بابا گفت: -انشالا که زود پیدا می‌شه. مامان گفت: -ایشالا! راستی شبنم خاله الآن با مامانت صحبت می‌کردم، می‌گفت بابات پشت در منتظرته، هرچی بهش گفتم می‌گذاشت شام هم بمونی، گفت دیگه دو سه روزه پیش همدیگه‌ هستن. ایلیا گفت: -وای آره منم آقا ناصر رو پشت در دیدم، این یاسمن انقدر هولم کرد یادم رفت بهتون بگم، می‌گفتید خودم می‌رسوندمش خب! _باز همه چی افتاد گردن من؟! شبنم وسایلش و از توی اتاق برداشت و بیرون اومد: -خاله نسترن، عمو، دستتون درد نکنه؛ خیلی خوش گذشت! ایلیا گفت: -وای دستم درد می‌کنه الآن یکی بهم بگه دستت درد نکنه فکر کنم...دستم خوب بشه. _بی‌مزه! شبنم با شیطنت گفت: -با اینکه می‌دونم کاری نکردید اما دست شما هم درد نکنه. لبخندی بهش زدم و درجواب چشمکی حواله‌ام کرد و رفت. بعد از بدرقه شبنم به اتاق و کلی درس‌های عقب افتاده‌ام پناه بردم. ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/be_sharteasheghi ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ روزهای امتحان مثل برق و باد می‌گذشت و من اصلا از این موضوع راضی نبودم، نه بخاطر نزدیک شدن لحظه به لحظه‌ام به کنکور، نه! بخاطر علاقه‌ام به مدرسه رفتن، حتی شاید مسخره باشه اما من روزی هشت ساعت پوشیدن لباس فرم بدریخت رو هم دوست دارم! من همه‌چیِ مدرسه رو باتمام سختی‌هاش و امتحاناش و... دوست دارم، یا بهتره بگم، دوست داشتم. فقط انگیزه‌ای که برای دانشگاه رفتن دارم، می‌تونه از ناراحتیم کم کنه، وگرنه افسردگی می‌گرفتم. سخت می‌خوندم و تست می‌زدم، فکر و ذکرم شده بود نمره‌ی خوب و رتبه‌ی خوب! و این درحالی‌ بود که اکثر بچه‌ها از شدت استرس و فشاری که خانواده‌ها بهشون وارد می‌کردن، نمی‌تونستن درس بخونن حتی! هیچ‌وقت معنی فشاردرسی والدین روی بچه‌هاشون رو نفهمیدم، شاید چون خانواده خودم هیچ‌وقت منو توی این مضیقه قرار ندادن و من به‌خاطر خودم، آینده‌ام و علاقه‌ای که به درس دارم، مجبور به خوندن بودم. صدای داد ایلیا رشته‌ی افکارم و از هم پاره کرد: -پاشو بیا بسه چقدر درس می‌خونی تو؟! رفتم توی سالن روبروش ایستادم و گفتم: _چی شده یاد من کردی‌؟ -من یاد تو کردم؟ تو انقدر سرت تو درساته اصلا حواست به کسی نیست! مسخره! پوکی مغز گرفتی از بس نشستی تو اتاق و درس خوندی. خندیدم و گفتم: _باشه حالا ترش نکن! رفت توی آشپزخونه و با یه کاسه پفک و یه کاسه چیپس و کلی تنقلات برگشت. بعد هم تلویزیون رو روشن کرد و فیلم مورد علاقم رو که هی بهش می‌گفتم بیا ببینیم اما تا الان فرصتش نشده بود رو، گذاشت. با ذوق گفتم‌: _خان داداش خودمیی! الآن وقت استراحت بود. ... این هم جایزه درس خوندنت و انگیزه‌ات برای امتحان فردا! با یاد فردا که آخرین امتحانم و می‌دادم، سکوت کردم که ایلیا گفت: -واای!... _چی‌ شد؟ -حالا کی سه ماه تعطیلی تو رو تحمل کنه؟ محکم به پهلوش زدم و گفتم: _گفتم چیی شده! قرار نیست من و تحمل کنی چون اصلا خونه نیستم، نصف روز که قراره کلاس برم، بقیه‌اش هم می‌رم پیش شبنم، خونه مامانجون و... خلاصه یه‌جوری‌ تقسیم‌بندی می‌کنم. شما تنهایی کیف کن! سرش و تکون داد و گفت: -که اینطور...پس حسابی سرت شلوغه. کشیده گفتم: _بله... ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/be_sharteasheghi ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ یعنی واقعا امروز آخرین روز مدرسه بود؟ دوازده سالی که نه ماه، روزی پنج الی هشت ساعتش رو، اینجا می‌گذروندیم، گذشت!... بچگی‌هامون، درس‌، امتحان، ساعت شش صبح بلند شدن، جنگ و دعوا با همکلاسی‌ها، تذکر دادن دبیر برای ساکت شدن کلاس، لقمه‌های نون و پنیری که مامان می‌گرفت و فقط یک‌ساعت طول می‌کشید تا برسیم به پنیر وسطش، صبحونه وسط حیاط مدرسه، دروازه، زنگای بیکاری... همش همینجا تموم شد! درحالیکه توی اعماق فکرم دست و پا می‌زدم، حس کردم آب سردی ریخته شد روی سرم و من رو از اقیانوس افکارم بیرون کشید. صدای خنده‌شون رو شنیدم. نفس عمیقی کشیدم و کفری گفتم: _چرا نمی‌ذارید یه لحظه آدم توی حال خودش باشه؟ یلدا گفت: -ای بابا حالِ تو چیه؟ فکر کردن به خلاص شدن از این زندان ناراحتی داره مگه؟ نیلوفر در تایید حرف یلدا گفت: -ناسلامتی می‌خوایم بریم دانشگاه! _اصلا کی گفته من ناراحتم؟ دو دقیقه اومدم با خونه‌ی دومم خداحافظی کنم اگر گذاشتید! بهار گفت: -گفتن نمی‌خواد که... هرکسی قیافت رو ببینه متوجه همه چی می‌شه! ترنم گفت: -اگر شیطونی‌ها و حاضرجوابی‌هایی که اینجا می‌کردیم و تو دانشگاه ادامه بدیم، ترم اول نشده حذفمون می‌کنن! با این حرفش همه خندیدیم و یلدا گفت: -بدون شیطونی و حاضرجوابی مگه می‌شه اصلا؟ _بچه‌ها نظرتون چیه امروز رو به مناسبت فارغ‌التحصیلی‌مون جشن بگیریم؟ چشم‌هاشون به نشونه‌ی رضایت برقی زد که ادامه دادم: _بریم سینما؟ بهار اولین نفر موافقت خودش و اعلام کرد و بعد هم بقیه. از جلوی خونه‌مون که رد شدیم، به بچه‌ها گفتم: _صبر کنید به مامانم خبر بدم میریم سینما. نیلوفر گفت: -وا! آبجی گوشی رو مگه ازت گرفتن؟ _یه دقیقه صبر کنید سریع خبر می‌دم می‌آم دیگه! کلید و انداختم تو در و از حیاط گذشتم و پشت در سالن، وایسادم و صداش زدم: _مامان من دارم با بچه‌ها میرم سینما، نگرانم نشین. -یاسمننن! باز نیومده داری می‌ری؟ زود بیاا. باشه‌ی بلندی گفتم و به جمع بچه‌ها پیوستم. ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/be_sharteasheghi ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ -آخه ببین کی کله‌ی ظهر پا می‌شه بیاد سینما؟ تو این گرما! _ترنم ضدحال نشو دیگه! اتفاقا اینجوری که بیشتر می‌چسبه، کل سینما تحت اختیار ماست. فیلم هنوز شروع نشده صدای باز کردن بسته‌های چیپس و پفک به گوشم رسید. _بچه‌ها؟ صبر کنید فیلم و بزارن بعد شروع کنید به خوردن. هرکسی هرچی خریده بود رو دست به دست می‌کرد تا همه ازش بچشن. تیتراژ فیلم یه آواز خیلی شاد بود، یلدا که عینک دودیش همیشه همراهش بود و زد؛ دستش و به‌جای میکروفون گرفت جلوی صورتش و جوری می‌خوند که انگار اون خواننده‌اس. ما هم همگی دست می‌زدیم و همراهیش می‌کردیم. بهار شروع فیلم و سکوت رو اعلام کرد و همه ساکت‌ شدیم و به هله‌هوله خوردن ادامه دادیم. هر از گاهی صدای خنده‌هامون فضا‌ی به اون بزرگی رو پر می‌کرد. بعد از تموم شدن فیلم و تیتراژ آخرش که باز هم شاد بود، یلدا اولین نفر روی سِن رفت و شروع به خوانندگی مصنوعی کرد. کم‌کم ما هم رفتیم روی سِن و شروع کردیم به اجرا کردن: من و نیلوفر نقش گیتارزن رو داشتیم، بهار با دستاش مشغول بازی‌ کردن با دکمه‌های پیانوی خیالیش بود، ترنم و یلدا یکی درمیون مسؤلیت خوندن رو برعهده گرفته بودن. حسابی توی حال و هوای دنج خودمون بودیم که تیتراژ فیلم، تموم و چراغ‌های سینما روشن شد و ما رو از حال و هوای خودمون بیرون کشید. _بچه‌ها به من که حسابی خوش گذشت! خیلی روز خوبی بود، فلذا باید توی دفتر خاطراتم ثبت کنمش. -خیلی هم عالی! -مگه می‌شه جشن فارغ‌التحصیلی اونم با ما بهت خوش نگذره؟ _شدنش که... درسته نمی‌شه بهار خانم. ... سلام بلندبالایی به مامان، بابا و ایلیا کردم: _سلام و درود به اهالی خانه‌ی رضوی. حالتون چطوره؟ ایلیا نگاهش و از روی کتابش برداشت و به من چشم دوخت و گفت: -حال تو که بهتره! خوش گذشت؟ _خیلی زیاد! فکر کردن به امروز حالم رو جا آورده بود، امروز به اندازه‌ی کافی استراحت و خوش‌گذرونی کرده بودم، به اتاقم رفتم و باز خودم رو توی درس‌ها و تست‌ها غرق کردم. ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/be_sharteasheghi ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ چندروز از آخرین امتحانم گذشته بود و کارنامه‌ام رو با معدل خیلی‌ خوبی گرفته بودم. مثل همیشه توی اتاقم مشغول تست زدن بودم، ازبس سوال‌ها رو بلند‌بلند خونده بودم و برای خودم توضیح داده بودم، شدید تشنه‌ام شده‌ بود. بطری‌مو برداشتم و دیدم خالیه، بیخیال آب خوردن شدم اما صدای قار و قور دلم رو که شنیدم، تنبلی رو گذاشتم کنار و بلند شدم هم برم غذا بیارم و هم آب. از پله‌ها می‌رفتم پایین که صدای صحبت کردن ایلیا با مامان رو شنیدم: -ایلیا الآن چندروزه زنگ می‌زنم اما نمی‌ذارن بریم خواستگاری، چیکار کنم من مامان؟ چشم‌هام و درشت کردم. بحث درمورد خواستگاری بود؟ اونم ایلیا!؟ گوش‌هام و تیزتر کردم تا واضح‌تر صداشون رو بشنوم. -آخه چرا؟ هم می‌شناسیم همو، هم خوش‌اخلاقم، هم.. با خودم گفتم یعنی کیه که می‌شناسیمش. -می‌دونم مامان! می‌دونم هم پسر خوبی هستی، هم خوشتیپ، هم خوشگل و هم خوش‌اخلاق! همه رو هم بهشون گفتم اما می‌گن الآن بچه‌اس! جدا از اون الآن کار که نداری، داری؟ -یعنی چی بچه‌اس؟ هیجده سالشه! الآن دانشگاه میرم، بعد از اینکه لیسانس گرفتم، مشغول کار هم می‌شم. -عزیز من، پسرم، من که این حرفا رو نمی‌گم، می‌گن دغدغه کنکور داره... با این حرف مامان تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که پس همسنِ منه. که ادامه داد: -آقاناصر الآن با ازدواج کردنِ شبنم مخالفه! چشم‌هام درشت‌تر از قبل شد و دست‌هام و گرفتم جلوی دهنم و جیغِ خفه‌ای کشیدم. همزمان با جیغِ خفه‌ای که کشیدم بطری از دستم رها شد و به زمین افتاد؛ صدای افتادن بطری، ایستادن من توی پله‌ها رو، حاشا کرد. مجبور شدم بطری رو بردارم و برم توی آشپزخونه پیش ایلیا و مامان. ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/be_sharteasheghi ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ با دیدن من، سکوت اختیار کردن که بهشون گفتم: _از همه‌چیزایی که باید باخبر می‌شدم، باخبر شدم، ایلیا جان! ایلیا نگاه حرصیش رو بهم دوخت و گفت: -تو اینجا چیکار می‌کنی؟ از کی اینجایی؟ برو سر درسات. _از وسطاش اینجام، اما شنیدم همه‌چی رو، پس اون خواستگارِ سمج شبنم تویی، آره؟ دستی توی موهاش کشید و دست دیگه‌شو به پهلوش گرفت و گفت: -ایرادی داره؟ _خود شبنم هم می‌دونه؟ مامان وارد بحث شد: -نه یاسمن! این موضوع بین خودمون می‌مونه. _حیف که نمی‌تونم روی حرف مامان حرفی بزنم وگرنه تا الآن شبنم باخبر شده بود! نگاه ریلکسی که بهم کرد باعث شد دوبه‌شک بشم که شبنم می‌دونه یا نه؟ اما نه اون هرچی بشه میاد به من می‌گه! اگر نگفته باشه چی؟ خب معلومه که نمی‌گه، ناسلامتی قراره خواهرشوهرش بشم، شاید با خودش فکر کرده اگر بهم بگه... مامان از آشپزخونه رفت بیرون. ایلیا با انگشت اشار‌ه‌اش زد به سرم و آروم بهم گفت: -انقدر فکر نکن! نمی‌دونه خواستگاری کردم ازش، غیرمستقیم البته. اما فکر می‌کنم اونم بهم علا... کلامش و قطع کردم: _پس بگو! خوندن اون شعرای عاشقونه و غمگین، می‌گفتید خودم می‌رسوندمش، تیپ بزنید نمیاریمتون بیرون و دستم درد می‌کنه و... خودم هم با چهارتا انگشت زدم به سرم و گفتم: _یعنی آ! چرا زودتر نفهمیدم؟ ایلیا قامتش رو راست کرد و لبخندی بهم زد و با کنایه گفت: -توقع زیادی بود ازت، مغز فندقی! بعد هم باسرعت از پله‌ها رفت بالا و رفت توی اتاقش و در و بست. به در مشت می‌کوبیدم و می‌گفتم: _الآن همه‌چیز تو مشت منه! چطوره برم به شبنم بگم، نظرته؟ -داری اذیت می‌کنی‌ها! خودم زودتر از تو بهش می‌گم، تو برو به تستات برس آبجی کوچولو. بدجنس! صدای روشن شدنِ کامپیوترش رو که شنیدم، فهمیدم قصد نداره حالا حالا‌ها از این اتاق بیرون بیاد و اگر هم می‌اومد، کاری نمی‌تونستم بکنم. ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/be_sharteasheghi ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ امروز نتیجه سه سال درس خوندنم به طور جدی، رو می‌گرفتم. چنددقیقه مونده بود به پخش برگه‌ها و خیلی مطمئن سر میز نشسته و منتظر بودم تا برگه‌ها پخش شه و هرچی توی این سال‌ها خوندم رو پیاده کنم روی برگه. الآن تنها چیزی که نداشتم، استرس بود! و همین برام کافی بود تا قبول بشم. برگه‌ها پخش شد و شروع کردم. وسط تست زدن یه استراحتی به خودم و گردنم دادم و کیک و آبمیوه‌ای که اول بهمون دادن رو نوش جان کردم و بعد باقدرت رفتم سراغ بقیه تستا. -وقت تمام! پاسخنامه‌هاتون رو بگیرید بالا. بعد از دادن برگه‌ها همه از جا بلند شدیم و توی محوطه، دور هم جمع شدیم. نگاهم به بچه‌های خودمون که افتاد رفتم پیششون. دستامون رو به نشونه‌ی پیروزی و طی کردن یک مرحله‌ی سخت، به هم زدیم. _اینم از این! یه باری از روی دوشم برداشته شد. نیلوفر با لبخندی که روی لبش بود و احساس رضایتی که از کنکور داشت، گفت: -آره خداروووشکر.. منم همین احساس رو دارم. یلدا گفت: -امسال تابستون رو با خیال راحت می‌گذرونیم. _اوه خیال راحت کجا؟ باید بشینیم منتظر جوابش! -حالا کو تا جوابش.. یعنی تا اون موقع دنیا رو به کام خودمون زهر کنیم؟ بهار وارد بحث شد: -منم با یلدا موافقم! از امروز فقط خوشگذرونی. نیلوفر بهش گفت: -چقدر هم تا الان بد می‌گذروندی! -بیخیال این حرفا! برنامه بچینیم که هرروز یه جایی بریم؟ _اووه! هرروز؟ زیادیت نمی‌شه ترنم خانم؟ بهار یه گاز بزرگ، به ساندویچی که توی دستش بود، زد و با دهان پر گفت: -نه.. باید تا می‌تو.. نیم.. نهایت.. استفاده رو ببریم.. نیلوفر با تاسف بهار و نگاه کرد و گفت: -من که با شما بهشتم نمی‌آم. این چه وضعه ساندویچ خوردنه وسط خیابون؟ -وا... ساندویچ خوردن.. مگه.. قاعده‌ی خاصی داره؟ _بزار اون از گلوت بره پایین بعد حرف بزن که بفهمیم چی می‌گی! -به‌نظر من بزارید بریم خونه، آب‌پز شدیم از گرما، اینجوریم که بهار ساندویچ می‌خوره، آدم گرسنه‌اش میشه، دلش نهار می‌خواد؛ بعد نهار مفصل حرف می‌زنیم. ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/be_sharteasheghi ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ ناهار رو خونه‌ی یلدا اینا خوردیم و نشستیم پای مذاکرات پنج به‌علاوه‌ی یک. -من می‌گم هرهفته دوشنبه‌ها بریم استخر، چهارشنبه‌ها هم خونه‌ی همدیگه، بقیه‌ روزهای هفته هم میریم پارک یا می‌شنیم تو خونه و می‌زنیم تو کار فرش و تلویزیون. همه موافقت خودمون و اعلام کردیم و از جلسه بیرون اومدیم. ... در و باز کردم و خیلی آروم اومدم تو، به هوای اینکه همه این ساعت از بعدازظهر خوابن؛ اما دیدم همه در تکاپو هستن. _مامان چه‌خبره؟ -علیک سلام! وای سلامم و یادم رفت؟ _سلام مامان قشنگم. چه‌خبره؟ -معلوم نیست؟ داریم وسایلامون رو جمع می‌کنیم فردا بریم شمال. با شنیدن اسم شمال هرچی یکساعت گذشته مذاکره کرده بودیم و از یاد بردم. خوشم می‌آد مامان اصلا هم عین خیالش نبود من از جلسه کنکور برگشتم و اصلا دراین باره سوالی نپرسید. -راستی کنکور چطور بود یاسمن؟ _مامان دیگه داشتم ازت ناامید می‌شدم!... خوب بود. به ایلیا و بابا سلامی دادم و ایلیا ازم پرسید: -شیری یا روباه؟ باانرژی جواب دادم: _شیرِ شیر! ایلیا لپم و کشید و گفت: -تو موشم نیستی مغز فندقی! _بابا! نگاهش کن! به ایلیا اخمی کرد و گفت: -چرا دختر گلم و اذیت می‌کنی؟ یاسمن باهوش باباشه! لبخندی از روی خوشحالی زدم و گفتم: _یه بابا دارم شاه نداره! -خانم آی‌کیو معلومه که شاه بابا نداره، اون شعر اصلش اینه که یه پسر دارم شاه نداره.. بابا اومد پشت سر ایلیا و گوشش و کشید و گفت: -مغز فندقی تویی یا اون؟ درستش اینه: یه دختر دارم شاه نداره. ایلیا درحالی که تقلا می‌کرد دست بابا رو از گوشش جدا کنه، گفت: -پدر و دختری خوب برای هم شعر می‌خونید، مامان بیا ببین پسرت اینجا غریب افتاده. ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/be_sharteasheghi ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ _بیخودی ننه من غریبم بازی درنیار... بابا می‌بخشمش، رهاش کن! ایلیا با حالت تمسخر، کف دو دستش رو بهم چسبوند و خم شد: -معذرت بانوی من! بابا گفت: -حالا شدی پسر خوب، باریکلا! لبخندی از سر پیروزی زدم و رفتم توی اتاق. یه چمدون کوچیک آوردم و لباس‌های خنک و تابستونیم رو داخلش گذاشتم. بعد از آماده کردن وسایلم، گوشیم و برداشتم و عکسی از چمدون گرفتم و به بچه‌ها پیام دادم: _برنامه کنسله.. ما رفتیم شمال، بای بای! پیام‌های بد و بیراهی که بهم می‌دادن رو خوندم، یکم خندیدم و گوشی رو گذاشتم کنار و خودم رو پرت کردم روی تخت. آهنگ ملایمی گذاشتم و بعد از مدت‌ها، شروع کردم به نقاشی کشیدن روی بوم؛ یکی دیگه از کارهایی که خیلی‌زیاد، آرومم می‌کرد. بعد از کشیدن سیاهی آسمون شب و درخشش ستاره‌های داخلش، یه شعر با رنگ سفید روش نوشتم: فرض ایزد بگذاریم و به کس بد نکنیم* و آنچه گویند روا نیست نگوییم رواست!* تا قلم رو گذاشتم زمین، در باز شد و شبنم اومد تو. با تعجب گفتم: _تو کجا بودی؟ -خونمون. مگه خاله بهت نگفت که امشب همه خونه شما می‌مونیم؟ _نه! -الآن ناراحتی؟ برم؟ _بیا اینجا ببینم! سریع بهش بر می‌خوره. کنکور و چیکار کردی؟ به چهره‌اش که نمی‌خورد راضی باشه، اما گفت: -خوب بود. ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/be_sharteasheghi ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ همه‌ حاضر شده بودیم و الآن تنها دغدغدمون این بود که کی، تو ماشین کی بشینه. گوشی آرمان زنگ خورد و اینطوری که آرمان صحبت می‌کرد معلوم بود از کلانتریه. بعد از تموم شدن تلفنش باذوقی که تاحالا ازش ندیده بودم، گفت: -ماشین پیدا شده! همه با هم گفتن: -خب خداروشکر. _خداروشکر خوب موقعی پیدا شد، الآن بهش احتیاج داشتیم! بابا ادامه داد: -دغدغه‌مون رفع شد. سوار شین بریم. ایلیا گفت: -اگر ایرادی نداره ما چهارتایی با تاکسی میریم سراغ ماشین، بعد با ماشین آرمان میایم دیگه. همه سوار ماشین‌ها شدن و ما هم یه تاکسی گرفتیم و رفتیم. آدرسی که ماشین پیدا شده بود یه آدرس پرت و خارج از شهر بود. مأموری که همراه خودمون آورده بودیم، کنار یه ماشین داغون ایستاد و گفت: -همینه! آرمان بی‌توجه، به راهش ادامه می‌داد که باصدای مأمور به خودش اومد و کنار ماشین ایستاد. -چرا وایسادی جناب؟ -ماشینتونه دیگه! پلاکش هم همینه. آرمان نگاهی به پلاک کرد و ماشین رو یه بررسی کرد و گفت: -نامردا.. چیزی ازش باقی نذاشتن. -داداش ناشکری نکن، صندلی و لاستیک داره. _با این می‌تونیم تا شمال بریم؟ -آره سوار شید، این پهلوون هفت تا جون داره. شبنم معلوم بود که دوباره استرس گرفته: -خطری نباشه؟ -نه نگران نباشین، فقط از ریخت افتاده وگرنه موتورش سالمه. برای اطمینان خاطرتون، سرراه نشون یه مکانیکی میدمش. صدای راننده تاکسی بلند شد: -آقا کرایه ما چی شد؟ ایلیا کرایه‌اش رو حساب کرد و گفت: -مسافرین محترم سفر به مقصد شمال رو آغاز می‌کنیم، کمربنداتون رو سفت ببندید.. دو در در جلو، دو در، در عقب... ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/be_sharteasheghi ☁️💖☁️💖☁️💖☁️