🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_36
نمیدانم اون لحظه از شنیدن این حرف چطور خندهام را کنترل کردم.
شاید از شدت اضطراب یادم رفت که چطور باید به این حرف بخندم!
اما کمی بعد وقتی مأموران ساواک از خانه بیرون رفتند و خاله اقدس باز یخچال را از جلوی درب مخفی کنار زد و در را برایمان باز کرد و گفت:
_ بیایید بیرون.... خدا رو شکر رفتند.
آن لحظه بود که نفسم بالا آمد.
از شدت اضطراب حس میکردم سرم گیج میرود و حالم چندان مساعد نیست.
شاید هم هوای خفه زیرزمین نمور و تنگ خانه خاله اقدس مرا اینگونه کرده بود. همینکه از پلهها بالا رفتم و از آن دریچه کوچک و مخفی پشت یخچال آشپزخانه خارج شدم، حالم آنقدر بد شد که دیگر هیچچیز نفهمیدم.
وقتی به خودم آمدم که خاله اقدس و خاله طیبه مرا در آغوش خود گرفته بودند و فهیمه داشت با چادرش مرا باد میزد.
آقا یوسف هم لیوان آب قندی را برایم هم میزد و یونس، برادرش با نگرانی نگاهم میکرد.
_چیزیش نیست ترسیده..... بابا منم اگر ساعت دو و نیم نصف شب، با صدای مشت و لگد به در بیدار کنند و بگن ساواک ریخته تو خونه، هول میکنم.....
خاله اقدس در حالیکه با دستش صورتم را نوازش میکرد گفت :
_این بنده های خدا، رفتن توی زیرزمین مخفی شدن، اونجا هم هوا کم بوده حالش بد شده.... نگرانش نباشید الآن حالش خوب میشه..... بده به من اون لیوان آبقند رو.... بسته چقدر هم میزنی.
و بعد خاله اقدس لیوان آبقند را از یوسف گرفت و به لبانم رساند.
شاید آن لحظه بود که بعد از خوردن جرعهای از آبقند حالم بهتر شد. نگاههای اطرافیان هم که آسودگی خاطری در خود داشت، در بهتر شدن حالم مؤثر بود.
کمترین اثرش این بود، که باور کردم دیگر فعلا خطری تهدیدمان نمی کند.
اولین چیزی که بعد از خوردن آبقند پرسیدم، این بود که :
🥀🐠
🥀🥀💕
🥀🥀🥀🐠
🥀🥀🥀🥀💕
🥀🥀🥀🥀🥀🐠
🥀🥀🥀🥀🥀🥀💕〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🐠
🥀🥀🥀🥀💕
🥀🥀🥀🐠
🥀🥀💕
🥀🐠
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_36
نمیدانم اون لحظه از شنیدن این حرف چطور خندهام را کنترل کردم.
شاید از شدت اضطراب یادم رفت که چطور باید به این حرف بخندم!
اما کمی بعد وقتی مأموران ساواک از خانه بیرون رفتند و خاله اقدس باز یخچال را از جلوی درب مخفی کنار زد و در را برایمان باز کرد و گفت:
_ بیایید بیرون.... خدا رو شکر رفتند.
آن لحظه بود که نفسم بالا آمد.
از شدت اضطراب حس میکردم سرم گیج میرود و حالم چندان مساعد نیست.
شاید هم هوای خفه زیرزمین نمور و تنگ خانه خاله اقدس مرا اینگونه کرده بود. همینکه از پلهها بالا رفتم و از آن دریچه کوچک و مخفی پشت یخچال آشپزخانه خارج شدم، حالم آنقدر بد شد که دیگر هیچچیز نفهمیدم.
وقتی به خودم آمدم که خاله اقدس و خاله طیبه مرا در آغوش خود گرفته بودند و فهیمه داشت با چادرش مرا باد میزد.
آقا یوسف هم لیوان آب قندی را برایم هم میزد و یونس، برادرش با نگرانی نگاهم میکرد.
_چیزیش نیست ترسیده..... بابا منم اگر ساعت دو و نیم نصف شب، با صدای مشت و لگد به در بیدار کنند و بگن ساواک ریخته تو خونه، هول میکنم.....
خاله اقدس در حالیکه با دستش صورتم را نوازش میکرد گفت :
_این بنده های خدا، رفتن توی زیرزمین مخفی شدن، اونجا هم هوا کم بوده حالش بد شده.... نگرانش نباشید الآن حالش خوب میشه..... بده به من اون لیوان آبقند رو.... بسته چقدر هم میزنی.
و بعد خاله اقدس لیوان آبقند را از یوسف گرفت و به لبانم رساند.
شاید آن لحظه بود که بعد از خوردن جرعهای از آبقند حالم بهتر شد. نگاههای اطرافیان هم که آسودگی خاطری در خود داشت، در بهتر شدن حالم مؤثر بود.
کمترین اثرش این بود، که باور کردم دیگر فعلا خطری تهدیدمان نمی کند.
اولین چیزی که بعد از خوردن آبقند پرسیدم، این بود که :
🥀🐠
🥀🥀💕
🥀🥀🥀🐠
🥀🥀🥀🥀💕
🥀🥀🥀🥀🥀🐠
🥀🥀🥀🥀🥀🥀💕〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🐠
🥀🥀🥀🥀💕
🥀🥀🥀🐠
🥀🥀💕
🥀🐠
هدایت شده از رمان کوارتز
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁
🍁
#کوارتز
#مرضیه_یگانه
#پارت_36
سحر نگاهی به سپند انداخت و گفت:
_بذار بره سپند ... نه تغاریه دیگه... تفریحش بیشتر از بقیه است.
لبخند زدم که سپند نگاه جدی اش را به من دوخت.
_باشه....برو ... ولی حواست باشه که قرار نیست این مهمونی ها همیشگی بشه.
با ذوق گفتم:
_حواسم هست....
و اینطوری شد که اولین دروغ را به خانواده ام گفتم.
البته بعد از دیدار کافی شاپ که سپیده خبر داشت.
و عجیب دلشوره داشتم برای این دروغ .
و رسید روز رفتن دوباره ی من به کنسرت آیهان....
باز روسری از سحر گرفتم و مانتو از سپیده و کیف از سارا و تیپی زدم با کلاس و راهی شدم.
و هیچ کس خبر نداشت که من قرار نیست به تولد بروم.
ژیوا و برادرش مرا دم در خانه شان سوار کردند و راهی شدیم.
و همان لحظه بود که به غلط کردن افتادم.
اصلا چرا به ژیوا اعتماد کردم نمی دانم .
دچار دلشوره ی شدیدی بودم و مدام نگاهم را از نگاه خیره ی یاشار به بیرون از پنجره ی ماشین می دوختم.
ژیوا هم تمام مدت داشت از آیهان می گفت و کلی ذوق برای یک سورپرایز ویژه که حتی من هم از آن خبر نداشتم.
به محل برگذاری کنسرت رسیدیم .
همین رسیدن ، کمی از اضطرابم را کم کرد ...
من با کارت ویژه ای که آیهان به من داده بود ، وارد شدم و ژیوا و برادرش بلیط داشتند.
اما باز هم در قیمت وی آی پی کنسرت نشستیم.
درست صندلی جلو و مقابل سن و ژیوا مدام کنار گوشم زمزمه می کرد.
_می دونی قیمت این صندلی جلو چنده؟!... می دونی بهترین صندلی رو آیهان برات کنار گذاشته؟!... کیف کن که من تو رو با آیهان آشنا کردم...
و من بی صبرانه منتظر شروع کنسرت بودم که بالاخره کنسرت آغاز شد....
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🍁
🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_36
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
-بیاید بریم سوار ماشین شیم و بریم!
_باشه، اما بیاید تا برسیم به ماشین ایندفعه چهارتایی بدوییم!
قبول کردنش برای آرمان با اون تیپ مردونهای که زده بود، یکم مشکل بود؛ اما بالاخره راضیش کردیم.
آرمان قدبلند و هیکلی بود، چشم و ابروهای مشکی داشت، اغلب هم تهریش میگذاشت مثل ایلیای ما!
ایلیا هم قد و قامتش دست کمی از آرمان نداشت، اما در مقایسه با چهرههاشون، ایلیای ما بانمکتر و دوست داشتنیتر بود.
چهارتایی دستِ همدیگه رو گرفتیم و شروع کردیم به دویدن.
من و شبنم علاوه بر دویدن، جیغ هم میزدیم.
قیافه آرمان از خندهدار یه چیزی اونورتر بود! شاید هم من بخاطر اینکه آرمان رو مجبور به این کار کرده بودیم، خندهام گرفته بود.
چند نفریام که جلوی بستنی فروشی بودن همه رفته بودن و بستنیفروشی هم بسته بود. فضا کاملا ساکت و آروم شده بود و صدای شرشر بارون سکوت رو میشکست.
به جای پارک ماشین که رسیدیم خشکمون زد!
اولین واکنش از طرف من بود که داد زدم:
_یا خدا! ماشین کو؟
همه وحشتزده، خیره شده بودیم به جای خالی ماشین.
آرمان طوری چشماش رو درشت کرده بود که نزدیک بود از حدقه بیرون بزنه، بعد از اینکه اطراف رو گشت و اطمینان حاصل کرد که ماشین نیست، یه دستی زد تو سر خودش و گفت:
-بدبخت شدم.
همگی باهم اطراف رو گشتیم اما هیچ اثری از ماشین نبود.
-آب شده رفته تو زمین.
_بچهها بهنظر من با این بارونی که میآد، زودتر بریم خونه بهتره؛ آرمان تو هم با ایلیا برید کلانتری اطلاع بدید!
آرمان نگاهی به ساعت مچیش کرد و انگار تازه متوجه ساعت که یک و نیم رو نشون میداد شد، از فرط تعجب چشماش گرد شد و سری به علامت باشه تکون داد.
ایلیا حالت متفکری به خودش گرفت و با استیصال گفت:
-حالا با چی بریم؟
پرنده هم پر نمیزنه تو این بارون...
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️